part20

829 91 67
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه لاو

با بسته شدن کمربند مشکی دور کمرش از اقامتگاهش بیرون رفت چند ساعتی بود که از همسرش خبر نداشت و این باعث تشویش ذهنی اش میشد به سمت تالار بزرگ عمارت حرکت کرد که دوباره صدای طبل به گوش رسید نه به دلپذیری هنگام ورودش نه به ترسناکی ساعتی قبل صدای طبل غم خاصی داشت و ریتم طبل زدن ارام و غمگین بود
وقتی جلوی تالار رسید و توانست همسر غمگینش را ببیند به سمت او قدم برداشت و در اخر کنار او ایستاد صدای ناله ای توجه ش را به سمت دیگری جلب کرد بانو جایون مشت های گره شده اش را روی سینه اش میکوبید و دو ندیمه دو طرف پیرزن بیمار را گرفته بودند  تپه ای از الوار و چوب های جمع شده ؛در چشم پیرزن نشان از ازدست رفتن فرزندش میداد .
نگاهش رو  به چهره محزون همسرش داد با دیدن قطره اشکی از بین مژه های کم پشت همسرش  چکید دست الفا را محکم در دست خود فشرد که نتیجه اش محکم گرفته شدن انگشتانش در دست مرد بود ؛با این حال الفا همچنان به اسمان خیره بود .
تابوت چوبی الفا جئون رو با احترام روی الوار گذاشتند صدای هق هق افراد تمام محوطه را پر کرد
با ورود کاهن معبد بودا  سکوت همه جا را فرا گرفت حالا تنها اشک های روان از چشم ها نشان داغ دلهایشان بود
مرد با صدای محکمی شروع به خواندن دعا و طلب امرزش برای روح الفا جئون کرد و سپس یکی دیگر از کاهنان  معبد بودا با مشعلی اتشین به الوار نزدیک شد و مشعل را به چوب نزدیک کرد اتش از هر طرف تابوت الفا جئون رو احاطه کرده بود و هر دقیقه اتش بیشتر شعله ور میشد ،سوختن چوب ها تا جایی ادامه پیدا کرد که دیگر چیزی از جسد الفا جئون باقی نماند .
جسم مرد ؛همراه با غروب افتاب ارام ارام خاموش شد و در اخر کوزه سفالی زیبا را به فرزندش دادند ...خاکستر مرد درون ان کوزه سفالی بود ؛با تاریک شدن هوا جونگکوک به سمت رودخانه ی بزرگ شهر رفت سوار قایق شد وتا جایی پارو زد که  به میان رود رسید تا خاکستر مرد رو به اب بسپرد. کوزه درست کنار پایش بود اما جونگکوک جرئت دست زدن به کوزه رو نداشت خاطراتش توی ذهنش مرور میشد دستش رو به سمت کوزه دراز کرد چشم هایش بسته بود وقتی انگشت هایش کوزه رو لمس کرد به ارامی کوزه رو توی بغل خودش کشید ،دیگر بغضش رو فرو نداد اجازه داد صدایش سکوت محوطه رو بشکند درب کوزه رو باز کرد و مشتی از خاکستر مرد رو برداشت  مشت هایش پر از خاکستر جسم مردی بود که تمام زندگیش حامی و نگه دار او بود قطرات اشک به ارامی روی صورتش می نشست دوباره و دوباره مشت هایش از خاکستر مرد پر و خالی میشد و تمام خاطراتی که با مرد داشت از جلوی چشم هایش رد میشد در خلوت ان حوالی هق هق هایش را رها کرد و در اخر باقی مانده خاکستر را در رود ریخت .
.
.
.
بعد از مراسم الفا جئون غم خاصی در عمارت جئون ها موج میزد در جایگاهی نبود که اظهار نظر کند اما حضور نداشتن ولیعهد در مراسم اتش سپاری الفا جئون توی چشم میزد چرا که شنیده بود مرد برای نجات جان ولیعهد خود را سپر او کرد و عدم حضور او باعث شرمندگی شاهزاده شد .
گوشه بیرونی اقامتگاه شاهزاده نشسته بود که نگاهش به افسر مین برخورد کرد از مرد دلگیر بود حتی به خودش اجازه خیال بافی در مورد اون الفا را نمیداد بعد از بوسیده شدن گونه اش توسط مرد دوباره از طرف او نادیده گرفته شد؛ جیمین مقصر اون اتفاق نبود ،بوسیده شدنش توسط الفا حس شیرین دوست  داشته شدن و حمایت شدن را به او فهماند اما دیدن رفتار سرد و زننده او طعم گس دم دستی بودن را به او چشاند احساس یکبار مصرف بودن زیر پوستش خزیده بود و حتی تلاش برای فراموش کردن اون خاطره حس بدی که نسبت به خودش داشت رو از بین نمی برد .
چشم هاش رو بست و اجازه داد نسیمی که نوید نزدیک بودن بهار رو میداد صورتش رو نوازش کند  با فهمیدن اینکه کسی کنارش نشسته بدون باز کردن چشم هاش خودش رو جمع و جور کرد و بینی اش رو بالا کشید با گرفته شدن دستش توی دست های زمخت اما گرمی چشم هاش رو به کسی دوخت که کنارش نشسته بود
الفا مین!
مرد صورت امگا رو با یک دست قاب گرفت و رو به چشم هاش به ارومی و بدون پرده لب زد
"ندیمه پارک"
امگا دستش رو از دست های مرد بیرون کشید
"ترجیح میدم دور بایستید افسر مین "
الفا با دهانی باز به امگا نگاه کرد چرا امگا با او رسمی صحبت میکرد ؟
با این حال پا روی غرورش گذاشت و دوباره به او نزدیک شد
اما امگای جوان عصبانی تر از هر موقعی بود و فریاد کشید
"ازم دور بمون ! احساسات چیزی نیست که به این راحتی به بازی بگیریش "
یک جمله...تنها شنیدن همین جمله روی تمام مقدمات الفای جوان خط کشید و او رو وادار به اعتراف کرد
"من...من بهت علاقه دارم ندیمه پارک ،منو قبول میکنی؟"
جیمین برخلاف تصوراتش که همیشه با رویای اعتراف مرد شاد میشد چشم هاش رو بدون هیچ حسی به زمین دوخت و دست های مرد رو گرفت و صورتش رو از حصار دست های مرد بیرون کشید
که دوباره صدای افسر مین به گوش رسید
"میدونم ...تو مثل بقیه امگاها منتظر جفت حقیقی ت هستی میدونم که قانون کشور ما عشق مارو نمی پذیره چون ما جفت حقیقی نیستیم اما امید داشتم حس تو به من مثل حس من به تو باشه "
ندیمه جوان از جا بلند شد افکار مسمومی که توی مغزش چرخ میزدند با سرعت بیشتری توی صورتش کوبیده میشد و احساس بدش نسبت به خودش بیشتر و بیشتر میشد و قلب کوچکش رو زخمی میکرد با صدایی گرفته بدون هیچ فکری چیزی که توی مغزش چرخ میخورد رو به زبون اورد  پاسخ داد
"من دم دستی نیستم افسر مین "
مرد با چشمهای متعجب به ندیمه خیره شد
"منظورت چیه ندیمه پارک؟"
ندیمه جوان با اخم هایی که توی هم کشیده شده بود گفت
"من دم دستی نیستم یعنی نیا من رو ببوس و بعد با من طوری رفتار کن که انگار وجود ندارم به من هدیه نده انگار یه اشراف زاده زیبا هستم و بعد با سیل زخم زبونت دلم رو بشکن!"
پسرک جوان چند قدمی از مرد دور شد و ادامه داد
"مطمئنم اگر امشب درخواستت رو میپذیرفتم فردا می بایست رفتار زننده ات ر تحمل میکردم دیگه گولت رو نمیخورم افسر مین !دست از سرم بردار و برو دنبال جفت خودت"
افسر با فهمیدن اینکه معشوقه پنهانیش از چه چیزی دلگیر شده دستش رو گرفت و به سمت خود برگرداند
"متاسفم؛ میدونم رفتار بدی داشتم هربار به تو ابراز علاقه میکردم مدام به خودم گوشزد میکردم که تو منتظر جفتت هستی و ترس رد شدنم از طرف تو من رو وادار به عقب نشینی میکرد "
امگا کلافه دستی به موهاش کشید
"و چی باعث شده به خودت جرئت بدی؟"
لبخندی به چهره زیبای امگا زد او را به دوباره نشستن دعوت کرد و سکوت رو شکست
"مرگ الفا جئون... هرچند غم انگیز بود اما تلنگری برای من بود ...من یکبار زندگی میکنم پس نباید خودم رو در بند اما و اگر و شاید ها اسیر کنم یا در حصار  قوانین پوچی که عده ای دیگه می نویسند ،باید در حد توانم  اونطور که دوست دارم زندگی کنم "
جیمین که حالا ارام گرفته بود اجازه داد مرد بیشتر توضیح دهد
"من بهت علاقه داشتم دیدنت برای اولین بار قلبم رو به تپش وا داشت من جفتم رو از دست دادم ... میترسیدم با اعترافم تو رو از دست بدم ...ترسیدم جفتت رو به من ترجیح بدی و قلب شکسته ام رو خورد تر از قبل کنی"
سکوتی زجر اور اطراف اون دو برقرار شده بود الفا بعد از نگاه به چهره ندیمه با شانه هایی افتاده پشتش رو به امگا کرد با برداشتن اولین قدم دست گرمی روی شانه اش نشست
جیمین با پردازش اعتراف مرد احساسات بدش رو کنار زد و به تصمیم قلبش عمل کرد لبخندی زد خیره به موهای بلند مرد که بالا سرش محکم بسته شده بود لب زد
"علاقه ت رو میپذیرم الفا مین ؛من هم به تو علاقه مند شدم درست زمانی که از من در برابر اون الفا دفاع کردی "
شنیدن اعتراف مرد تنها چیزی بود که قلب عاشقش رو خوشحال میکرد پس دستش رو دور کمر مرد پیچید و ارام زمزمه کرد
"مهم نیست چی میشه ،مهم نیست قانون کشور با عشق ما مخالفه ...مهم نیست جفت من شاید اون بیرون منتظره من تو رو انتخاب میکنم و قول میدم با تو  عشق ما ابدی بشه "
الفا رو به امگا کرد و صورتش رو توی دستش گرفت
امگا لبهایش رو به سمت لبهای مرد هرایت کرد  بوسه ای روی لبهای مرد گذاشت و ارام شروع به بوسیدن کرد و با همراهی کردن الفا بین بوسه لبخندی زد و کنترل بوسه رو به او داد
.
.
.
به اقامتگاه رسید قدم های ارامش رو روی کف چوبی اقامتگاه گذاشت و صدای عژ غژ چوب در اثر قدم های ارومش بود امگای به خواب رفته رو بیدار کرد امگا روی تشک نشست و نگاهش رو به مرد داد  جوریکه  به دیوار تکیه داده بود و به او نگاه میکرد مانند کودکی بیقرار که انتظار اغوش مادرش را میکشد به او نگاه میکرد تهیونگ لبخند غمگینی زد و اغوشش رو باز کرد
"بیا اینجا ...بیا اینجا جونگ "
جونگکوک  چهار دست و پا خودش رو به امگا رسوند و روی تشک نشست دستش رو دور کمر امگا حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردن امگا گذاشت دستهای امگا که دورش حلقه شده بودند او را بیشتر در اغوش امگا فرو میبرد
شروع به بوییدن رایحه بهار نارنج امگا شد و شروع به ریختن اشک کرد
"هیش ...جونگکوکی چیزی نیست "
دستش رو نوازش وار روی کمر مرد میکشید
بعد از چند دقیقه جونگکوک ارام شد و از اغوش امگا بیرون امد
امگا با لبه هانبوکش اشکهای مرد رو پاک کرد
قطرات اشک لکه های بزرگی روی هانبوک امگا ایجاد کرد الفا خیره به لکه ها گفت
"هانبوکت لکه شد "
تهیونگ اول به هانبوکش نگاه کرد و بعد رو به جونگکوک لب زد
"اگر نگران هانبوک منی پس دیگه نباید گریه کنی چون هر وقت گریه کنی من با هانبوکم رد اشکهات رو پاک میکنم پس گریه نکن "
جونگکوک خندید و بوسه کوچکی روی گونه همسرش گذاشت
"میخوای برای اروم شدن یکم تار بنوازی جونگ؟فکر میکنم بهت ارامش میده"
جونگکوک سری تکون داد و گفت
"تو بنواز !  نواختن تو بهم ارامش میده "
"اما من بلد نیستم "
جونگکوک تار رو برداشت و جلوی تهیونگ گذاشت از پشت تهیونگ رو توی اغوش گرفت با انگشت شصت و اشاره انگشت اشاره تهیونگ رو گرفت و شروع به نواختن کرد
نوای غم انگیزی نواخته میشد که روح هر دو رو به اسارت خود در می اورد این نواختن اونقدر ادامه پیدا کرد که تهیونگ بدون هیچ کمکی از سمت همسرش شروع به نواختن کرد
با هر صدایی که به گوش میرسید جونگکوک بیشتر تهیونگ رو به خود میفشرد
"دوست داشتم اولین بار که خودت به تنهایی می نوازی یک موسیقی شاد باشه ...نه اینچنین غمگین "
تهیونگ همونطور که تار رو مینواخت گفت
"چه تفاوتی داره که غمگین باشه یا شاد "
"همیشه با خودم میگفتم برای اولین بار نواختن موسیقی شاد رو به جفتم یاد میدم شاید خرافی باشه اما فکر میکردم باعث شانس و خوشبختی هردومون میشه و تو اینجایی که نشون بدی حتی با اینکه اولین بار غمگین نواختی شادی و خوشبختی رو برام ارمغان اوردی"
تهیونگ از شدت احساسات معصومانه مرد قلبش یک تپش رو جا انداخت و کاری رو انجام داد که چند روزی میشد که به انجامش فکر میکرد
نواختن رو متوقف کرد و به سمت مرد برگشت چشم هاش رو بست و اولین بوسه واقعیشون رو شروع کرد
بوسه ای که عشق عمیق جونگکوک  و علاقه نوظهور  تهیونگ   رو به همراه داشت
شاهزاده امگا حین بوسه با خود فکر میکرد که چگونه میتوان چنین مردی را دوست نداشت و خرسند از اینکه صاحب این عشق کسی جز خودش نیست مالا مال از خوشحالی روی لب های مرد بوسه میزد
تهیونگ اینبار بدون هیچ عذاب وجدانی به لبهای مرد بوسه میزد او اینبار تصمیم خود را گرفته بود و بودن کنار این مرد رو به قدرت و پادشاهی ترجیح داد
او با خود عهد بست تا لحظه ای فکر ترک کردن مرد به سرش خطور نکند تهیونگ الماس گرانبهای عشقش را به لاجورد قدرت نمی باخت
************************
۲۱۰۰ کلمه نفثا
خب اومدم بعد یه مدت ،خلاصه بگم که چند بار شروع کردم به نوشتن ولی انگار دیالوگ ها نمی اومدن  پس گذاشتمش برای زمانیکه ذهنم باز تر باشه
ممنون برای ووت و کامنت ❤💞💜
خب تازه انگار به جاهای قشنگ فیک رسیدیم

Power struggle | KVWhere stories live. Discover now