part13

446 80 12
                                    

ووت یادت نره جیگر💥👇
گرگ و میش صبح بیدار شدند و حالا تمامی چادر ها به جز بزرگترین چادر جمع شده بود
جیمین تک تک وسایل شاهزاده رو میشمرد تا مبدا کسی از تاریکی شب سواستفاده کرده و پیش کشی ها یا جواهرات شاهزاده رو به تاراج برده باشد طبق محاسبات جیمین چهارده طاقه های پارچه زربفت ابریشمی پیشکش و جواهرات خود شاهزاده درون صندوقچه بزرگ روی گاری بودند طبق رسومات اشرافی، امگا می بایست زمان بازدید از خانواده الفا برای همه خانواده همسرش پیشکشی ببرد همانطور که قبل از ازدواج الفا می بایست مقدار زیادی از اجناس رو که شامل جواهرات ،طاقه پارچه و قالیچه های گران قیمت و... پیشکش همسر و خانواده همسر امگایش میکرد .این نشانه احترام متقابل امگای اشرافی به همسر و خانواده همسرش بود. نگاهی به تعداد طاقه پارچه های شاهزاده انداخت که چهارده طاقه بود چون تعداد خانواده همسر شاهزاده سیزده نفر بود به علت بدشگونی عدد سیزده، چهارده طاقه پارچه ابریشم پیشکش اورده بودند نگاهی به سرباز مراقب گاری انداخت مردک سرش را روی چرخ گاری گذاشته بود و درحالی که کوزه شراب کنارش بود خوابیده بود چقدر از افراد بی مسئولیت متنفر بود اگر هدیه های شاهزاده به جفتش به تاراج رفته بود میتوانست خوشحال باشد که این پسرک بی مسئولیت امروز ظهر* به دار اویخته میشد
*در چوسان قدیم زمان اعدام هنگامه ظهر بود اما بسته به نوع جرم شکل اعدام متفاوت بوده!*
لگدی به پای مرد زد؛ ان احمق اینقدر نوشیده بود که حتی درد پایش هم باعث بیدار شدنش نشده بود نگاهش به افسر مین که در ان نزدیکی به چند نگهبان دیگر امر و نهی میکرد افتاد چشم هایش رو از شدت انزجار بست احتمالا اگر مکالمه دیروز اتفاق نیوفتاده بود الان درحال دست انداخت افسر مین به خاطر بی عرضگی زیر دست هاش بود اما حالا تنها میتونست از شدت عصبانیت از اون افسر بی لیاقت دندان بر دندان بساید رویش رو از ان سمت گرفت و لگدی دیگر حواله نگهبان کنار پایش کرد و بی هدف به سمت جهت مخالف افسر مین قدم برداشت اما با گرمای کوچکی که روی صورتش افتاد نگاهش را به اسمان داد قسمت کوچکی از خورشید بیرون امده بود پس به سمت ندیمه های دیگر حرکت کرد تا صبحانه اماده شده را به چادر شاهزاده ببرد
دو ندیمه در حال چیدن ظروف روی میز پایه کوتاه چوبی بودند و گرم صحبت
"به نظرت عسل چه طعمی داره؟این مایع زرد رنگ ؟ بیا تا فرصت هست کمی از این رو بچشیم "
ندیمه دیگر چشم گرد کرد و به دوستش نگاه کرد
"دیوانه شدی ؟بانو لی متوجه اینکار بشه با ترکه نازک انار اینقدر کتکمون میزنه تا گوشت پشت پاهامون بیوفته"*
*توی چوسان قدیم برای کمی تنبیه کردن از با چوب به پشت ساق پا میزدند *
ندیمه دیگر خندید
"بانو لی که همراهمون نیست از کجا باید بفهمه ؟"
جیمین مکالمه دو دختر رو قطع کرد و بین حرف اون دو پرید
"شاید من به بانو گفتم"
دو ندیمه بلند شدند و به ندیمه ارشدشون که بعد از بانو لی به ندیمه ارشد دوم شهرت داشت ادای احترام کردند
جیمین پوزخندی زد ومیز رو برداشت
"شیرینه!خیلی شیرینه"
دو ندیمه سوالی به هم نگاه کردند و جیمین ادامه داد
"طعم عسل رو میگم خیلی شیرینه "
و بعد با لبخندی به سمت چادر شاهزاده رفت اون دو ندیمه کله پوک خوب خاطره دیروز و دیدن دوباره افسر مین رو از ذهنش پاک کردند
با اذن ورود گرفتن از شاهزاده وارد چادر شد که جفت شاهزاده رو دید که موهای شاهزاده رو به لطافت شانه میزنه هنوز به این عادت نداشت و شانه کردن موهای شاهزاده رو وظیفه خودش میدونست اما تاجر جوان چنان با لذت خیره به موهای شاهزاده انها را شانه میزد که جیمین رو مجاب به گذشتن از وظیفه ش میکرد
بعد از صرف صبحانه و جمع کردن چادر بزرگ دوباره کاروان حرکت کرد شاهزاده و تاجر جوان جلوی کاروان حرکت میکردند ساعاتی در طول راه بودند جونگکوک هراز گاهی با لبخند پذیرای نگاه شاهزاده بود اما اینبار دستش را نزدیک کرد و دست شاهزاده رو در دست خود فشرد اینبار شاهزاده هم در جواب لبخندی به چهره همسرش زد
با رسیدن به کوهستان سیزو شاهزاده افسار اسبش را کشید و ایستاد جونگکوک اینبار سوالی به شاهزاده جوان نگاه کرد
"کوهستان سیزو شکارگاه خوبیه من چندین بار برای شکار به اینجا اومدم بهتره شکار کنیم و بعد از صرف ناهار حرکت کنیم "
جونگکوک میخواست از خستگی و دردش بگوید از دلتنگی !اما خواسته شاهزاده رو به خواسته خودش ترجیه داد و صدایش درون کوهستان طنین انداخت
"بایستید همینجا اتراق میکنیم "
با دوباره برپا شدن چادر ها شاهزاده نگهبانان را فرا خواند
"کوهستان سیزو یکی از بهترین شکارگاه هاست هر کس که بهترین شکار رو پیش کش کنه انعام خوبی میدم "
این بازی هیجان انگیز برای تهیونگ خیلی جالب بود به جز چند نگهبان که مسئول مراقبت از چادر ها بودند همگی برای شکار دست به کار شدند تهیونگ روی اسبش نشست و نگاهی به جونگکوک انداخت
"پیرمرد نباش جونگ بیا باهم برای شکار بریم "
تهیونگ میخواست فداکاری دیروز جونگکوک رو با اینکار مهیج دو نفره جبران کند و خاطره خوبی برای او بسازد
جونگکوک سوار اسب شد انها تا دشت سبز تاختند و به نزدیکی چشمه رسیدند چشم های تهیونگ با دیدن گله گوزن در کنار چشمه درخشید و تیر در کمان گذاشت این در حالی بود که جونگکوک یکی از بزرگترین گوزن ها را نشانه گرفته بود دو تیر همزمان از کمان خارج شدند تیر جونگکوک به گلوی گوزن و تیر شاهزاده به پای گوزن اصابت کرده بود هر دو بدون دانستن یک گوزن را نشانه رفته بودند تهیونگ از اسب پیاده شد و خندید
جونگکوک هم با خنده گفت
"همکاری خوبی بود"
نزدیک لاشه گوزن رسیدند اما جونگکوک به تهیونگ اجازه کمک نداد و لاشه رو به گوشه ای کشید تا ان را روی اسب بگذارد اما با بالا بردن لاشه صدای فریادش بلند شد
شاهزاده نگران به چهره همسرش خیره شده بود تاجر جوان لاشه را روی زمین انداخت و روی زانو به زمین افتاد بعد از نفس عمیق کشیدن سعی در دوباره برداشتن گوزن داشت که شاهزاده اجازه نداد
شاهزاده با اخم کوچک که از نظر جونگکوک شاهزاده رو شیرین تر میکرد به همسرش خیره شد
و ناگهان شروع به بیرون اوردن هانبوک جونگکوک شد
"چی...چیکار میکنی ؟"
نگاه تهیونگ به بدن برهنه همسرش خورد که قسمت هایی با پارچه سفید رنگ پوشانده شد بود
سنجاقک موهایش را بیرون اورد و پارچه را با ان درید
قسمت جلوی بدن همسرش مشکلی نداشت پس مشکل از پشت او بود پشت سر همسرش رفت و با دیدن کبودی بزرگ کمرش ناخوداگاه اشک درون چشم هایش حلقه زد
"جونگ...جونگکوک این..."
جونگکوک برگشت و همسرش را در اغوش کشید
"چیزی نیست عزیزم فقط کوفتگی ساده ست که مباشر هان روش پارچه بست "
تهیونگ از اغوش همسرش بیرون اومد خوب میدونست دلیل این خون مردگی بزرگ چیه اون گراز کمر همسرش رو به درخت کوبیده بود دوباره پشت جونگکوک ایستاد اما اینبار لب های لرزونش رو روی کبودی گذاشت و عمیق بوسید
"متاسفم ...به خاطر من بود"
تاجر جوان هیجان زده از بوسه همسرش دوباره همسرش را در اغوش گرفت و نفی کرد
"تقصیر تو نبود "
اینبار تاجر جوان لب هایش را روی لبهای شاهزاده گذاشت و شروع به بوسیدن ان لب های شیرین کرد
قلبش از توجه شاهزاده پر از شادی شده بود اما تهیونگ با خود درگیر بود چرا ناگهان اینطور نگران همسرش شده بود همسری که تنها دوماه از شناختنش میگذشت این نگرانی عادی بود؟چرا تهیونگ احساس میکرد با فکر اسیب دیدن گرگینه رو به روش قلبش از تپش ایستاده بود؟
جونگکوک اروم لب هاش رو از لب های شیرین همسرش جدا کرد و لب زد
"دوستت دارم شاهزاده "
تهیونگ لب گشود تا چیزی بگوید که جونگکوک لب هایش را مهر زد و گفت
"هر وقت واقعا دوستم داشتی بگو دوست ندارم این جمله،دروغین روی لب هات جاری بشه"
جونگکوک با دیدن سکوت تهیونگ برا عوض کردن جو خندید و گفت
"حالا چیکار کنیم چطور گوزن رو ببریم؟"
تهیونگ جواب داد
"افسر مین همیشه با فاصله دنبال منه !باید صبر کنیم تا بیاد "
دست جونگکوک رو گرفت و به سمت چشمه برد و گفت
"تو هم استراحت کن "
جونگکوک شاهزاده رو در اغوش گرفت و بعد نشست
چقدر نگرانی های شاهزاده براش شیرین بود
نگاهی به اطراف انداخت تا شاید اثری از افسر مین پیدا کنه اما به جایش نگاهش به دو اسب افتاد
"چی؟جونگکوک اسب تو با اسبم چیکار میکنه؟"
جونگکوک نگاهش رو به دو اسب داد با دیدن جفت گیری دو اسب خنده ریزی زد و گفت
"اسبم داره برای پسرت کره اسب درست میکنه همونطور که من در اینده برات توله درست میکنم "
قیافه عصبانی تهیونگ جاش رو به سرخی گونه هاش داد فقط جونگکوک میتونست تهیونگ رو اینطور خجالت زده کنه
با اومد صدای پای اسبی توجهشون رو به سمت چپ دادند با دیدن افسر مین که نگران به سمتشون می امد ایستادند
"اتفاقی افتاده شاهزاده؟"
"نه چیزی نیست نگاهش رو لاشه گوزن داد کمکمون کن این رو روی اسب بگذاریم "
تهیونگ نگاهی به دو اسب که از هم جدا شده بودند انداخت و دوباره حواسش را به افسر مین داد
یونگی میخواست گوزن رو روی اسبش بگذاره که شاهزاده اجازه نداد
"بگذاریدش روی اسب جونگکوک بالاخره اسبش الان انرژی زیادی داره ...اینطور نیست جناب جئون ؟"
جونگکوک با شنیدن لحن حرصی همسرش خنده اش رو قورت داد
"درسته بگذاریدش روی اسب من "
جونگکوک روی اسبش نشست و افسر مین لاشه رو پشت زین اسب انداخت و انها به سمت چادر ها حرکت کردند
با رسیدن به چادر ها نگهبان هایی را دیدند که هریک شکاری به دست گرفته بودند
شاهزاده و همسرش توی چادر روی تختی نشسته بودند
یکی غاز شکار کرده بود
دیگری بره
یکی توله خرس
دیگری قرقاول
اما یکی از اونها خیلی تک بود
شاهزاده به سر و روی زخمی شکارچی نگاه کرد
و کیسه ای زر سمتش پرتاب کرد
"افرین !بهترین شکار مال توعه هرچند زنده گرفتیش "
مرد جوجه عقاب رو روی حصیر جلوی پای شاهزاده گذاشت و تشکر کرد
تهیونگ همیشه عاشق داشتن این پرنده های قدرتمند بود هیونگش همیشه یک شاهین روی بازوش داشت
میتونست این جوجه عقاب رو تربیت کنه تا توی مواقع ضرور به کمکش بیاد.
___________________________________^_^
های گایز ❤
من دوباره اومدم امیدوارم از این پارت لذت برده باشید قشنگام۱۷۵۰ کلمه خودمو جر دادم تا اینو نوشتم
مرسی از اون هایی که ووت و کامنت میدن
راستی یه سوال دیدم اونایی که جدیدا بعمون پیوستن به همه پارت ها ووت میدن الا پارت ۱۰ میخواستم ببینید پارت ۱۰ برای همه میاد یا نه
پارت بعد ۱۲ بهمنه!

Power struggle | KVWhere stories live. Discover now