part9

536 103 15
                                    

ووت فراموش نشه❤❤❤💋💋
توی عمارت قدم میزد نگهبان ها و ندیمه های شاهزاده مرخص شده بودن عمارت زیبایی بود از موقع اومدنش به قصر تا همین حالا  راه های نفوذ احتمالی به عمارت  رو بررسی میکرد اما عمارت بی اندازه بی نقص بود و جایی برای نفوذ به عمارت وجود نداشت
صدای پچ پچی توجهش رو جلب کرد و نگاهش به گوشه ی اتاق ندیمه ها افتاد دید پسرکی چنگ در موهایش گرفته و با خود چیزی زمزمه میکند پسرک کمی مشکوک بود به طرفش قدم برداشت که صدای قدم هایش توجه پسرک را به خود جلب کرد پسرک سرش را بالا گرفت و به محض پدیدار شدن چهره اش یونگی لبخندی زد
-اوه ندیمه پارک
جیمین با نگاه غم زده ای گفت
_سر به سرم نزار افسر مین حالم زیاد خوب نیست
یونگی مکثی کرد و ناباور لب زد
_چرا ؟تو که الان باید از خوشحالی مثل عقده ای ها مشغول امر و نهی به بقیه ندیمه ها باشی ندیمه ارشد
بعد با لحن شوخی گفت 
_ببینم نکنه با جفت شدن شاهزاده به یاد جفت بخت برگشته ات افتادی ؟
سرش رو سرزنش وار تکون داد
_نچ نچ نچ امگای حسود
جیمین با تهیدید از جاش بلند شد
_یه کلمه دیگه حرف بزن تا عقیمت کنم افسر مین اون وقت باید به بقیه حسادت کنی بابت بچه هاشون
یونگی با ترس دستش رو جلوی پایین تنه اش گذاشت
_هیچ میدونی تهدیدت چقد ترسناکه ؟حالا ...بدون شوخی باز چته ؟ندیمه ها به حرفت گوش نمیدن؟
جیمین با شنیدن لفظ ندیمه ها با صدای بلند زد زیر گریه
یونگی ناباور به اون امگا که از ته وجودش زار میزد خیره شد
_هی نمیخوای بگی چی شده؟
جیمین دستاشو بالا اورد و به صورت نمایشی انگار که داره کسی خفه میکنه با عصبانیت غرید
_اون گیسانگ پیر  اینجا چی میخواد ؟چرا دست از سر  شاهزاده بر نمیداره؟
یونگی از بیشرمی امگا به ستوه اومد
_کی ؟
جیمین با عصبانیت انگار واقعا داره یکی رو خفه میکنه حلقه دستش رو دور فضای خالی محکم کرد
_منظورم از اون گیسانگ چروک ....
_منم
یونگی به سمت پشت سر که منبع صدا بود چرخید و اون زن میان سال رو دید
زن با جدیت جلو اومد
_منظورش از گیسانگ چروکیده منم مگه نه جیمینی من
از بین دندون های قفل شده و با عصبانیت گفت جیمینی من و جیمین تقریبا از ترس خودش رو خیس کرده بود و با لکنت لب زد
_نه ..نه نه بانو لی منظورم شما نبودید
بانو لی لبخندی به صورت یونگی زد و گفت
_بهتره برید افسر مین من میدونم چجوری امگاهامو تربیت کنم
یونگی به چشم های جیمین که التماس میکرد صحنه رو ترک نکنه نگاه کرد اما یونگی با لبخندی به جیمین نگاه کرد
_اممم مثل اینکه من باید برم جیمینی
و با سرعت هرچه تمام تر موقعیت رو ترک کرد
جیمین زیر لب بزدلی نثارش کرد
بانو لی به سمتش برگشت و با لبخند گفت
_هانبوکت رو بالا بگیر امگای کوچک من
جیمین ناچارا هانبوکش رو بالا گرفت و بانو لی چوب نازک اما محکمی رو از زیر هانبوکش بیرون اورد
و چندین ضربه رو نصیب ساق پاهای پسرک کرد پوست سفید امگا حالا پر از خطوط قرمز رنگ شده بود زن از کتک زدنش دست برداشت و چوب باریک رو دوباره زیر هانبوکش مخفی کرد
_بهتره ادب یاد بگیری تو یک امگای ندیمه ای و ادب داشتن مهم ترین ارکان ندیمه بودنه که تو نداری اینبار با یک تنبیه ازت میگذرم ولی دفعه بعد بی درنگ به ندیمه های  رختشو ملحق میشی
با رد شدن بانو لی و چند امگای پشت سرش به زمین افتاد
کاخ ارزوهاش ساخته نشده خاکستر شده بود ولی یک چیز رو خوب میدونست مین یونگی قرار بود بابت ترک کردنش توی اون موقعیت سخت تاوان سنگینی پرداخت کنه
______________________________________
بعد از حمام و پوشیدن لباس هاش دوباره به اقامتگاهشون برگشته بود خوراکی هایی که از ندیمه شاهزاده خواسته بود اماده پشت در بود میز رو برداشت و داخل برد و دوباره سمت تشک برگشت دستش رو زیر پتو برد و قسمت انحنای کمر همسرش رو لمس کرد تا درد حاصل از رابطه دیشبشون کمتر بشه
تهیونگ با فشرده و دوباره رها شدن قسمتی از پهلو و شکمش بیدار شد و با سختی نشست
جونگکوک لبخند کوچکی زد
_بالاخره بیدار شدی عزیزم
لحاف پایین تنه برهنه امگا رو پوشانده بود اما بالاتنه برهنه اش به نظر الفا وسوسه کننده  بود
تهیونگ با درک موقعیت توی خودش جمع شد و سعی کرد بدنش رو بپوشونه
اما ناگهانی بوسیده شدنش توسط الفا بدنش رو سست کرد
الفا لحاف رو از دور همسرش باز کرد و یک ردای ساده سفید رنگ رو تن همسرش کرد
در حین پوشاندن ردا تهیونگ خجالت زده بود
_خودم انجامش میدم
الفا لبخنده زد
_باشه هر طور راحتی .اممم درد داری؟
تهیونگ لبخند کوچکی بابت نگرانی الفا زد
_یکم
الفا هول شده لحاف رو مرتب کرد وباز با عجله به سمت در رفت و ندیمه شاهزاده رو صدا زد
امگا از اینهمه هول بودن و عجول بودنش خنده ش گرفت
جیمین تشتی را جلوی تهیونگ گذاشت و با دستمال مرطوب شده صورتش را شست
تهیونگ در حینی که صورتش توسط ندیمه اش تمیز میشد گفت
_چرا بیدارم نکردی الان خیلی دیر وقته
نیم نگاهی به الفا که انگار خوراکی های روی میز را میشمرد تا کم و کسری نباشد انداخت و رو به شاهزاده گفت
_میخواستم بیدارتون کنم اما الفا زودتر بیدار شدند و گفتند که بیدارتون نکنم تا بیشتر استراحت کنید همونطور که میبینید حتی صبحانه هم طبق دستور ایشون سرو شده
تهیونگ نگاهی به جونگکوک انداخت که دمنوشی میریخت
جیمین بعد از تعظیم کردن درب کشویی را بست الفا دوباره میز رو کنار تهیونگ گذاشت و دمنوش رو به دست امگایش داد
_فکر کنم دیشب خیلی اذیت شدی دمنوش بابونه ست برای کم شدن درد کمکت میکنه
تهیونگ واقعا فکرش رو نمیکرد که زندگی متاهلی به این اندازه شیرین باشه اینکه تمام توجه یک نفر رو برای خودت داشته باشی قبلا تصور متفاوتی از جفت داشت اما این الفا روبه روش بود تا معادلاتش رو به هم بزنه  لبخندی به چهره الفا که بهش خیره بود زد و دمنوش را سر کشید
تهیونگ در حینی که صبحانه میخورد تمام حواسش را به الفایش داده بود کسی که با وسواس برایش بهترین و مقوی ترین صبحانه رو اماده کرده بود واقعا زندگی زندگی با جفت اینقدر هیجان انگیز بود؟
.
.
.

جعبه کوچک توی دستش را باز کرد اما با شنیدن صدای در کشویی دوباره در جعبه را بست امگایش با موهای خیس شب رنگ باعث گم کردن کلمه هایش میشد او در هانبوک سبز رنگ میدرخشید
الفا به سمت همسرش قدم برداشت و رو به رویش قرار گرفت جعبه ای چوبی را به دست امگا داد
امگا با اخمی از روی کنجکاوی در جعبه را باز کرد
_این خیلی قشنگه جونگ
جونگکوک با لبخندی به امگا نزدیک تر شد
_ولی تو قشنگ تر از این طلای جواهر  نشانی
بوسه ای به لبهای امگا زد لب پایین امگا رو به درون دهانش برد و مک زد با مکیده شدن لب بالایی اش توسط امگا لبخندی زد لب هایش را از بین لب های امگا بیرون کشید و دست اخر لیسی افقی روی لب های زیبای تهیونگ زد
به چشم های امگا نگاه کرد
_ممنون که خودت رو به من هدیه دادی
الفا به تهیونگ اجازه صحبت نداد و سرش رو توی گردن امگا فرو برد ،بوسه ای به گردن امگا زد و رایحه اش را عمیق بویید
اما انگشتان تهیونگ از شدت عذاب وجدان به جعبه فشار میداد بطوریکه سر انگشتانش به سفیدی میزد
و نگاهش به شانه طلا که با جواهرات تزئین شده بود قفل شده بود؛ نه، نمیتوانست این الفا را با ترک کردنش بشکند
________________________________
خوب من اومدم با پارت جدید ☺
کامنت نذارین تهیونگ رو میکشم خود دانید 🔪🔪🔪

Power struggle | KVNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ