part 12

466 85 30
                                    

💥لمس ستاره پایین از واجبات دینی ست  😄
پنج روز از زندگی شیرین متاهلی میگذشت و امروز قرار بود عازم قبیله یوهان شوند ساعاتی بود که سوار بر اسب در مسیری جنگلی حرکت میکردند نم بارونی که از قبل روی زمین زده بود مانع شنیدن صدای سم اسبان روی زمین میشد و این تهیونگ رو بیش از پیش در افکارش غرق میکرد
قبیله یوهان در شهر بزرگی در نزدیکی پایتخت واقع شده بود که اغلب؛قشر اشراف زادگان در اون شهر زندگی میکردند شهر خوش اب و هوایی که به درختان سبز و بلند و هوای معتدل و دلپذیرش معروف بود و البته جئون ها!جئون معروف بودند،نه برای تجار         با نفوذ یا ثروت تمام نشدنی شان جئون ها گرگ هایی قوی بودند که اکثر توله هاشون الفای نر بودند و از همه مهم تر اون ها توانایی تبدیل شدن داشتند ؛خیلی از خاندان های اصیل دیگر توانایی تبدیل شدن به گرگ رو از دست داده بودند اما تعداد دست شماری هنوز توانایی تبدیل داشتند که یکی از مهم ترین قبیله ها قبیله جئون بود که کنترل این قبیله ها رو در دست داشت
خوب به یاد داشت برادرش برای به دنیا اوردن توله ای قوی که توانایی تبدیل داشته باشه قرار بود  با یکی از دختران این قبیله جفت بشه و زمانی که از جفت شدن ممانعت کرد به دستور امپراطور  دخترک الفا را به قصر اوردند تا به اجبار با یکدیگر جفت شوند  چون امپراطور معتقد بود جفت حقیقی ولیعهد برای ملکه بودن مناسب نیست
چرا که اون دختر نه دختر الفایی از جئون ها بود که توانایی تبدیل داشته باشه نه امگا که توانایی به دنیا اوردن توله الفا رو داشته باشه بتایی مونث ! که  جنسیت ثانویه امگا رو درون خود پرورش میداد و توله های امگای اون حتی ضعیف تر از بقیه امگاها بود و به ندرت بتای مونث الفایی به دنیا می اورد .
به اجبار مقدمات ازدواج فراهم شد اماقبل از ازدواج دوباره ی ولیعهد ؛بتای ماده  با نوشیدن زهر در اغوش همسرش جان داد با مرگ اون بتا ،ولیعهد دیوانه و مجنون شد
البته پادشاه معتقد بود خودخواهی بتا باعث مرگش شد چون اون بتا تمام همسرش رو برای خودش میخواست فقط برای خودش ! و ولیعهد رو تحریک به رد پیشنهاد امپراطور میکرد اما حالا که تهیونگ اینجا ایستاده بود و طعم شیرین تاهل رو چشیده بود میفهمید چرا بتا از ازدواج دوباره همسرش هراس داشت سوار بر اسب بود نگاهش رو به الفای شاد کنارش داد ایا همسرش هم بعد از رفتن او این حس را پیدا میکرد؟ یا حس انزجار و تنفر قلب مهربانش را پر میکرد ؟
سرش را به چپ و راست تکان داد تا از افکارش بیرون بیاید او با خود عهد بسته بود دیگر به اینده فکر نکند و در لحظه زندگی کند تا خود را ازار ندهد و در همین فرصت کوتاه زندگی شیرینی به جفتش ببخشد قبل از
گرگ و میش شدن هوا به دستور الفا در ان منطقه اتراق کرده بودند و خدمتکاران چادر برافراشته بودند
بزرگترین چادر برای زوج جوان بود
مباشر شاهزاده در حال دمیدن هوای دهانش روی کُنده های درحال سوختن روی تشت فلزی وسط چادر بود
و ندیمه ها در حال کباب کردن گوشت ها و طبخ غذا بودند
بعد از صرف شام برای قدم زدن دور چادر بیرون رفت اما به چادر نرسیده الفا دستش را گرفت و به سمتی از جنگل برد تهیونگ در تصوراتش فکر میکرد قراره با چشمه ،ابشار، یا درخت خاص و زیبایی رو به رو بشه اما با دیدن الفای برهنه رو به رویش چشم های خمارش گرد شد
صدای وحشتناکی از سمت الفا به گوش میرسید و تهیونگ نمیدونست چه اتفاقی می افته دستش رو روی کتف الفا گذاشت و شروع با ماساژ دادن شد
ترسیده بود میخواست برای کمک به سمت چادر ها پا تند کند  که صدای الفا به گوش رسید
"نترس دارم به گرگ تبدیل میشم"
و در کسری از ثانیه گرگی بزرگ و خاکستری رو جلوی چشم هاش دید
گرگ سرش رو به کمر امگا میمالید و خواستار توجه از جفتش بود
امگا که توی زندگیش چنین چیزی ندیده بود با دست دو طرف پوزه گرگ رو گرفت و خیره به اون شد نگاهش بین اجزای پوزه گرگ میچرخید
این دندان های تیز که میتونست گلوی چندین نفر رو پاره کنه با چشم های مشکی براق و مهربان گرگ در تضاد بود
پایین درختی نشست و به اون تکیه داد و گرگ پوزه اش رو روی پاهای همسرش گذاشت و تهیونگ خزهای خاکستری رو به نرمی نوازش میکرد
نگاهی به اسمان انداخت با دیدن تیره تر شدن رنگ اسمان از جا بلند شد و لباس های تا زده شده همسرش رو برداشت و به سمت چادر ها قدم برداشت
هوا تاریک شده بود و این کمی تهیونگ رو میترسوند قدم زدن در تاریکی و سکوت جنگل دلهره اور بود اما گرگ بزرگی که جلو تر از اون قدم بر میداشت حس ارامش و امنیت رو بهش القا میکرد اما باشنیدن خر خری سر جایش میخکوب شده ایستاد
گرگ حالت تهاجمی و خیز برداشته داشت و دور تهیونگ میچرخید و تهیونگ تنها میون بوته ها دنبال  صاحب صدا میگشت
ناگهان صدای خر خر نزدیک شد و جسمی مشکلی به پهلوی گرگ زد و اون رو روی زمین انداخت انگار هدف بعدی تهیونگ بود
گراز بزرگی به اونها حمله ور شده بود نگاهی به گرگ انداخت که دوباره روی پا ایستاده اینبار گرگ بزرگ زودتر از گراز دست به کار شد و روی گراز پرید و گراز به سرعت به سمت درخت دوید و گرگ را به درخت کوبید
گرگ روی زمین افتاد اما با دیدن پا برزمین کشیدن گراز و هدف قرار دادن همسرش قصد دویدن دارد روی پا ایستاد و حمله کرد
تهیونگ هیچ وسیله دفاعی به همراه نداشت و میدانست حرکات رزمی روی پوست و گوشت سفت و سخت گراز تاثیری ندارد اما با حرکتی پایش را روی پوزه گراز کوبید و همزمان گرگ بزرگ پهلوی گراز رو با پنجه هایش پاره کرد ، با گیج شدن گراز طی حرکت ناگهانی گرگ خاکستری  دندان های بلندش را روی گردن گراز گذاشت و با تمام توان ارواره هایش را فشار داد
از گراز فاصله گرفتند و گراز اخرین خرخر هایش را کرد و دیگر تکان نخورد
سعی کردند با سرعت خود را به چادر ها برسانند ،گرگ یکی از پنجه هایش را جمع کرده بود و سعی میکرد پنجه اش را روی زمین نگذارد
ندیمه پارک ترسیده از گرگی که همراه شاهزاده به طرف چادر می امد سر جایش میخکوب شده ایستاده بود و به هیبت گرگ بزرگ مینگریست دهان و پوزه گرگ کمی خونی بود و همینطور شاهزاده کمی میلنگید
به سرعت سمت شاهزاده رفت
"شا..شاهزاده ...اسیب دیدید؟"
شاهزاده با بی حالی به چشم های ندیمه اش نگاه کرد
"فقط خسته ام "
ندیمه ای دیگر قسمتی از چادر را بالا داد که شاهزاده و گرگ وارد چادر شدند
ندیمه رو به ندیمه شخصی شاهزاده کرد
"فکر نمیکردم واقعی باشه! یعنی جئون ها واقعا قابلیت تبدیل به گرگ دارند ؟"
جیمین خیره به چادر جواب داد
"خودت که دیدی مثل اینکه واقعیت داره پس بهتره به دیدن گرگینه ها توی هیبت گرگ عادت کنیم قراره توی قبیله یوهان زیاد گرگینه ها رو به این شکل ببینیم "
چادر بسیار سرد بود تهیونگ روی تشک دراز کشید و گرگ بعد از فرو بردن پوزه اش درون تشت کوچک گوشه چادر و کشیدن پنجه اش روی پوزه اش به تهیونگ ملحق شد و با کشیدن قسمت های سبک بدنش روی بدن جفتش سعی در گرم کردن او کرد
"ممنون که جونم رو نجات دادی"
گرگ چیزی نگفت و تنها برای گرمتر کردن جفتش بیشتر به او نزدیک شد
دقایقی بعد با حس کردن گرم شدن فضای درون چادر از جفتش فاصله گرفت و دوباره تبدیل شد
و خیره به چشمان بسته همسرش لب زد
"اون گرگ همیشه محافظ تو خواهد بود حتی بعد مرگ پوست و خزش محافظ تو در برابر سرما خواهد بود "
چیزی درون تهیونگ با شنیدن این نجوا تکان خورد این زیبا ترین ابراز علاقه ای بود که تا به حال شنیده
چه ابراز علاقه دیگران به خودش چه ابراز علاقه شخصیت داستان های عاشقانه ی کتاب های ممنوعه ی کتابخانه ی قصر !
.
.
.
"متاسفم "
رو برگرداند و با دیدن الفا که سرش رو پایین انداخته بود دوباره به راهش ادامه داد
که الفا دستش رو توی دستش گرفت
"واقعا متاسفم من حق نداشتم !نمی بایست بهتون سیلی میزدم ندیمه پارک "
جیمین دوباره سعی کرد به راهش ادامه بده که دوباره دستش گرفته شد
"شنیدنی ها رو شنیدم پس بهتره دستم رو رها کنید افسر مین "
افسر مین با جلو اوردن دستش گردنبد با مهره های قرمز  رو جلوی ندیمه پارک گرفت
"لطفا برای عذر خواهی این رو قبول کنید "
اینبار جیمین عصبانی دستش رو از توی دست الفا بیرون کشید
"دیگه نمیخوام ببینمت افسر مین"
یونگی با تعجب به جای خالی ندیمه پارک نگاه میکرد
به درکی زیر لب گفت و به سمت چادر نگهبانان رفت
سهون با شنیدن درد و دل دوستش بلند خندید
"تو ...تو یه احمقی مین یونگی"
یونگی با عصبانیت از خنده بهترین دوستش ایستاد و بلند فریاد زد
"چرا داری میخندی؟"
سهون درحالی که از خنده زیاد شکمش رو گرفته بود با لکنت جواب داد
"مین یونگی اون گردنبند نماد رابطه جنسی بود هر کسی بخواد با یک گیسانگ از گیشا خانه بخوابه یکی از اون گردنبند ها رو بهش میده و تو الان به ندیمه پارک درخواست رابطه جنسی دادی و بدتر از اون اون ندیمه رو گیسانگ خطاب کردی"

________________________________________
های من دوباره اومدم
میدونم قراره هر هفته اپ کنم اما من مینویسم اما هی پاک میکنم تا یه چیز درخور نگاه باارزشتون بهتون هدیه بدم مثلا همین پارت فکر کنم حدودا دو بار کامل پاک شده ، دیدم هر سری توی فاصله ۱۰ تا ۱۲ روز اپ میشه پس همون دوازده روز یکبار اپ میکنم
دیدین دون جونگکوک چطوری با حرفها و کاراش دل کوچیک امگامون رو میلرزونه؟
مرسی از جوجو هایی که ووت و کامنت میگذارن 😘😘😘😘

Power struggle | KVWhere stories live. Discover now