part17

408 79 5
                                    

ووت و کامنت میدین یا قهر کنم؟؟😂

رنگ از رخ زن پریده بود و قطره عرقی ردی خیس روی پیشونی اش به جا میگذاشت
"م..من چنین کاری نمیکنم لونا ...شاهزاده پسر برادر منه ...من هیچ وقت براش دسیسه نمیچینم "
زن امگا عصبانی به بانو کیم  نزدیک شد و با چشم های خمار و عصبانیش زن میانسال رو به رویش رو تهدید میکرد اون زن چطور تونسته بود... چطور ؟ پسر بیچاره اش واقعا فکر میکرد اون دارو پیشگیری از بارداریه ؟چطور به این زن خبیث اعتماد کرده بود؟ داروی اون زن علاوه بر پیشگیری از بارداری در مدت زمان بیشتر از چند ماه موجب مرگ میشد فقط اگر..اگر کمی دیرتر متوجه شده بود باید با دوچشمش شاهد سوخته شدن جسم بی جون توله نازنینش میشد
"همه چیز رو میدونم یی لینگ انکارش نکن "
چانه زن رو محکم توی دستش گرفت و با هر کلمه سر زن رو تکان میداد
"فقط بفهمم دوباره نقشه ای برای پسرم کشیدی خودم...خودم جلوی چشم هات با دست های خودم پسرت رو به ارابه گاو ها میبندم و مجبورت میکنم تیکه تیکه های جدا شده از بدنش رو از روی زمین جمع کنی ...خودت میدونی که چقدر در این مورد جدی ام !"
چونه زن رو رها کرد و از روی کوسن بلند شد
"واقعا نمیدونم چقدر حریص بودنت ادامه داره ...پسر تو ولیعهده با این حال باز هم میخواستی پسر من رو از میدون به در کنی"
با عصبانیت به سمت در کشویی اقامتگاه حرکت کرد با باز شدن در مکثی کرد و ادامه داد
"این اخطار اخرم بود یی لینگ ...دفعه بعد حتی پا درمیونی برادرت نمیتونه کاری رو از پیش ببره ...اگر ..اگر بلایی سر تهیونگِ من بیاد؛ کل امپراطوری رو به اتش میکشم تا کشوری  نباشه تا به پسرت هدیه بدی"
و بالاخره از اقامتگاه خارج شد
بانو کیم همونطور که نشسته بود و با یک دست قسمتی از پایین هانبوکش رو فشار میداد با عصبانیت با دست دیگه ش کل وسایل روی میز رو روی زمین ریخت و از سر عصبانیت فریاد زد
درسته اون از عمد این دارو را به تهیونگ داد تا اگر تهیونگ واقعا خواستار قدرت بود و برمیگشت مشکلی پیش نمی امد و خوردن دارو متوقف میشد اما اگر تهیونگ میخواست پیش جفتش بمونه وجود فرزند الفایی از خون تهیونگ برای اونها مشکل ساز میشد
.
.
.
در حصار گرمای بدن گرگ خاکستری بود رایحه ارام زنجبیل نشان از خواب بودن صاحبش میداد
تهیونگ دستش رو روی خز نرم گرگ گذاشت و ارام ارام نوازشش میکرد
گرگ به او حس امنیت و تعلق داشتن میداد حس شیرین دوست داشته شدن اما غم انگیز بود که تهیونگ نمیتوانست این حس رو متقابلا به همسرش برگردونه و این شرمنده ش میکرد
درحالی که خز های نرم گرگ رو نوازش میکرد به اهستگی توی افکارش فرو رفته بود تهیونگ عاشق همسرش نبود اما مگر میشدمردی چنین دوست داشتنی و مهربان را دوست نداشت ؟ترک کردن مردی که اون رو میپرستید سخت بود
به نوازش و مرتب کردن خزهای نرم گرگ ادامه داد و همچنان در افکارش غرق بود تصمیمش رو گرفت درست یا غلط مهم نبود امگا توی تصمیمش جدی بود
با خیس شدن صورتش رو برگرداند و به چشمان نیمه باز گرگ خیره شد چهره گرگ به تهیونگ این اطمینان رو میداد که تصمیمش درسته
گرگ برای دومین بار لیسی به صورتش زد و بعد پوزه اش رو به گردنش مالید تهیونگ با حرکت بانمک گرگ کوتاه خندید و سرش رو جابه جا کرد و بین تنه و پوزه گرگ گذاشت
"باشه ...منم میخوابم".
.
.
.
روزها از پس هم میگذشتند و بالاخره روز موعود روز رسیدن ولیعهد به قبیله فرا رسید تمام شهر را اذین بسته بودند و عمارت را به نحو احسن اراسته کرده بودند صبح زود الفاجئون و چندین تن از بزرگان قبیله های دیگر  به پیشواز ولیعهد رفته بودند . جونگکوک به همراه بزرگان قبیله به پیشواز ولیعهد رفته بود اما شاهزاده ترجیح داده بود در عمارت بماند در هر صورت او اهل این شهر نبود تا به پیشواز پادشاه اینده ش برود .
هنوز ساعاتی به نیم روز مانده بود و تهیونگ قصد رفتن به اقامتگاه بانو جایون کرد مادربزرگ جانگکوک حال ناخوشی داشت پس تهیونگ قصد داشت به باغ گل جئون ها بره تا بعد از چیدن گل زنبق دره به عیادت مادربزرگ بره گل زنبق دره از انجایی که با اب و هوای پایتخت سازگار بود در قصر دیده میشد این کل که نماد ارزوی شادی و سلامتی بود هدیه مناسبی برای عیادت به شمار میرفت باز به یاد میخک سفید که هر صبح به جای اغوش جونگکوک با ان مواجه میشد افتاد میخک سفید در اب و هوایی معتدل رشد میکرد پس طبیعی بود که در پایتخت که هوای سردسیری داشت افسانه یا حتی سخنی از این گل در میان نباشد تا شاهزاده جوان نماد گل را بداند .
وقتی در قشمت ضلع شرقی عمارت به باغ گل رسید توقع دیدن مینهی که با هانبوک سفید میان گل های رز سفید نشسته بود را نداشت دخترک در ان لباس و با موهایی که برخلاف همیشه که بافته بودند به زیبایی دور شانه اش ریخته بود میان گل های رز سفید درست مثل فرشته ای سقوط کرده به نظر میرسید
با جلو تر رفتن شاهزاده مینهی با خوشرویی تعظیم کرد تهیونگ در جواب دخترک تنها به لبخندی بسنده کرد و نگاهش را به گلها داد
"گل مورد علاقه ت گلهای رز هستند؟"
"نه، درواقع رز سفید گل مورد علاقه مادربزرگه همونطور که میدونید ایشون کمی کسالت دارند شاید با دیدن گل مورد علاقه شون کمی سر حال بشوند "
دخترک با خوشحالی دسته گل را در اغوشش جابه جا و سپس تعظیم کرد و از باغ بیرون رفت
دو تن از ندیمه ها بعداز چیدن گلهای زنبق دره دسته گلی مرتب ساختند و بین پارچه ابریشم ابی گذاشتند تا هدیه شاهزاده برای عیادت اماده باشد
.
.
.
حال او اینجا نشسته بود میان انبوه جمعیت و تیرراس دید ولیعهد ،ووشیک بی هیچ شرمی چشمانش را میخ امگا کرده بود و این باعث ایجاد چروکی بین ابروهای شاهزاده میشد نمیدانست چرا اما مهر و خاطرات ولیعهد در طول این دوماه که با جفتش اشنا شده بود کم رنگ و کم رنگ تر شده بود تا جایی که احساس میکرد تعلق خاطری به مرد چهارشانه که ردای بزرگ زرشکی با خطوط طلایی که اژدهایی بزرگ و قدرتمند را رسم کرده بودند نداشت .
ناخوداگاه ذهنش به مقایسه بین جونگکوک و ووشیک میپرداخت و نتیجه همه یکسان بود جفت الفایش از دوست قدیمی اش سر تر و در همه مقایسه ها برنده بود اما ووشیک چیزی را در دست داشت که مافوق توان جفتش بود قدرت امپراطوری !
مرد خیره به او پیاله شرابش را بالا اورد  و پس از لبخند زدن به او شرابش را به یکباره سر کشید تهیونگ نگاهش را از او گرفت و به دستان مردی داد که به ارامی گرمایش را به دست او میداد الفا با دیدن نگاه او دستش را بالا اورد و بوسید
"حال مساعدی ندارم ... میخوام به اقامتگاه برم "
بعد از بلند شدن شاهزاده که اواسط جشن ،جشن را ترک کرده بود همسرش با لبخندی جمع را ترک و به همسرش پیوست اطراف اقامتگاه خلوت بود و به جز ندیمه های پشت سرشان کس دیگری مشاهده نمیشد
همسرش را درست روی پل چوبی پیدا کرد ایستاده بود و به ماه نگاه میکرد
مرد پشت سرش ایستاد و دستانش را دور بدن همسرش حلقه کرد و چانه اش را روی شانه ی او گذاشت
"روزی هزار بار از خدای بودا تشکر میکنم "
تهیونگ توجه اش را از زیبایی ماه گرفت و به همسرش داد
"به این فکر میکنم ،اگر  اون جشن پا نمیگرفت و ما متوجه جفت بودنمون نمیشدیم تو به جای در اغوش من بود در اغوش ولیعهد بودی"
تهیونگ برگشت و مرد الفا رو در اغوش گرفت
جونگکوک با شادی از پاسخ نسبتا مثبت همسرش حلقه دستانش رو محکم تر کرد
و گودی گردن همسرش رو بوسید و بعد از همسرش جدا شد
از بین بند های بسته شده هانبوکش شی فلزی بیرون اورد
خنجری الماس نشان و زیبا ،خنجر را از غلاف بیرون کشید و کف دستش گذاشت و به ارامی کف دستش را خراش داد تا اینکه خون از دستش جاری شد
"چیکار..."
قبل از اتمام جمله تهیونگ لبهای هوس انگیزش رو بین لبهای نیازمندش گرفت و بعد از بوسه در گوش تهیونگ زمزمه کرد
"به خون جاری در رگ هام قسم تا اخر عمرم عشقت رو توی قلبم حفظ میکنم
خنجر رو توی غلافش گذاشت و اون رو به تهیونگ داد
"قول بده زمانی که دست از این عشق کشیدم خودت با همین خنجر گلویم رو پاره کنی و جریان خون در بدنم رو متوقف کنی"
تهیونگ با ناباوری و چشمانی که کمی اشکی شده بود دست مرد را در دست گرفت و روی زخمش را بوسید
و در دل گفت
"شاید روزی تو باید با این خنجر سرم را گوش تا گوش ببری !"

______________^_^
سلام بچه ها👋🏼
فکر کردم روند فیک سریع نیست پس تصمیم گرفتم به جای هر ده روز هر هفت روز اپ کنم پنجشنبه ها😉
و یه چیز دیگه فیک خسته کننده ست؟هنوز به جاهای اصلی نرسیدیم میدونم شاید فیک خسته کننده به نظر برسه که ووت و نظر نمیدید مثلا پارت قبل ۸۰ نفر ویو داشته ۲۰نفر ووت دادن و بدون کامنت
هوامو داشته باشین تا به قسمت های اصلی برسیم
راستی توی مسیج بردم یه سری اسپویل از فیک میگذارم دوست داشتین بهش سر بزنید
مرسی از عشقایی که ووت و کامنت میدن❤❤❤

Power struggle | KVWhere stories live. Discover now