part10

592 100 16
                                    

ووت یادت نره جوجو😘
جونگکوک سرش رو از گردن همسرش جدا کرد و با عشق به چشم های کشیده و جادوییش نگاه کرد
تهیونگ فقط میخواست از این مکان خفقان بیرون بره اما جونگکوک دستش را کشید و به گوشه ای از اقامتگاه برد  دو کوسن پشت هم ردیف کرد و روی یکی از اونها نشست و به تهیونگ اشاره کرد تا تهیونگ  روی کوسن مقابلش بشینه
تهیونگ با اخمی که نشان دهنده گیج بودنش بود رو به روی جونگکوک نشست
جونگکوک با لبخند ضربه ارومی با انگشت اشاره به بینی تهیونگ زد شانه رو از دست تهیونگ گرفت
_عزیزم پشت به من بشین
تهیونگ تازه متوجه قصد جونگکوک شد اما نه راه پس داشت نه راه پیش به هیچ وجه نمیتونست از اون جو خفه کننده که دستش گلوی تهیونگ رو میفشرد فرار کنه
به ناچار پشت به جونگکوک کرد و روی کوسن کرمی رنگ نشست
جونگکوک با دقت تار موهای تهیونگ رو جدا میکرد و از بین دندانه های شانه رد میداد
تهیونگ لب باز کرد
_اما این کار ندیمه ی منه این کار در شان شما نیست
جونگکوک دوباره دست هاش رو بین موهای تهیونگ رقصاند و جواب داد
_بین تار موهات دنبال روح گمشده ام میگردم
و دوباره شروع کرد به تکان دادن شانه بین موهای تهیونگ
چهار سال پیش وقتی برای سفر تجاری به چین سفر کرده بودم بین راه از کاروان پدرم جدا شدم تا به شهر برم، که باعث شد دیر تر از بقیه کاروان به قبیله برگردم توی فرم گرگم بودم که نوجوانی رو دیدم با لباس رزمی مشکی سوار اسب بود محو تماشای زیبایی پسرک بودم که تیر بر کمان گذاشت و سپس تیرش را در جهتی دیگر رها کرد تیر به اهوی ماده اصابت کرده بود از اسب پیاده شد و به سمت شکارش رفت اما با فهمیدن باردار بودن اهو تیر رو از پای حیوان بیرون کشید و پایین لباسش را پاره کرد و به پای حیوان بست
با دوباره سوارشدنش بر اسب روحم بین تار های مواج سیاهش گم شد
چشمهایش در نوری که به صورتش میخورد میدرخشید محو صورتش بودم که با یک هی اسبش را حرکت داد
به سرعت ان زیبای دلربا رو دنبال کردم اما به چادر تفریحی امپراطور برخوردم
دسته تار اخر رو از بین دندانه شانه عبور داد
وقتی از دور مقابلم قرار گرفتی بازتاب نشان روی سربندت مقامت رو برای من اشکار کرد و من همان لحظه تصمیم گرفتم دنبال روح گمشده ام نگردم این یک قمار از پیش باخته شده بود
اون زمان بخاطر سن کم تو تشخیص رایحه جفتم ممکن نبود
جونگکوک چانه اش را روی شانه تهیونگ گذاشت و تهیونگ را از پشت در اغوش کشید و ادامه داد
_اما حالا روح گم شده ام را بین موهای مواج ان زیباروی پیدا کردم
اون زمان هیچ فکر نمیکردم پسرک بانمکی که توی سیزده سالگیم دیدم اونقدر بزرگ شده باشه همونطور که الان باورم نمیشه اون نوجوان زیبا روی اینقدر بالغ شده باشه
بوسه ای از طرف الفا نصیب پشت گردن عسلی تهیونگ شد اما صدای ندیمه شاهزاده توجه اون دو نفر رو به خود جلب کرد
_شاهزاده ،زمان داره میگذره و همونطور که میدونید با الفا جئون باید به دیدن بزرگان قصر برید
تهیونگ فشار کوچک دو دست الفا رو روی شونه هاش حس کرد
_مثل اینکه باید اماده بشیم، فهمیدم از دیشب فکرت درگیر این موضوع بود که من تو رو کجا دیدم  جونگکوک به اقامتگاه موقتش که در همان نزدیکی بود رفت
تهیونگ واقعا از ندیمه ش ممنون بود که زنجیر این  اعترافات رو قطع کرده و گرنه سایه شوم عذاب وجدان از بین دریچه چشم هاش بیرون میریخت فکر به اینده داشت دیوانه اش میکرد تصمیم داشت دیگر  اینده فکر نکند و در لحظه زندگی کند اما مگر میشد غزل های عاشقانه الفا و رویا هایش برای اینده را شنید و به اینده تباهشان فکر نکرد کاش به جونگکوک میگفت این بازی درست همان قمار از پیش باخته ایست که درباره اش میگوید اون مرد خانه رویا هایش را روی اب ساخت دریغ از انکه بداند موجی عظیم تمام ان خانه در هم خواهد شکست  اما برای ارامشش به خودش قول داد دیگر به اینده فکر نکند و در همین زمان کم ارزو های کوچک جفتش را مانند فرشته ای با سخاوت بروارده کند تا ان زمان  مانند اهریمنی کاخ ارزو های بزرگ او را برسرش اوار کند
.
.
.
لحظاتی در فکر فرو رفته بود و به حرف های جونگکوک فکر میکرد چطور ؟چگونه در یک نگاه عاشق او شده بود؟
_شاهزاده لطفا دستتون رو بالا ترببرید
همانطور که جیمین هانبوک زرشکی رنگ را می پوشاند
گفت
_چطور میشه یک نفر در یک نگاه عاشق بشه؟
جیمین با تعجب به چشم های شاهزاده نگاه کرد
_منظورتون ...
تهیونگ به صورت جیمین نگاه کرد
_اصلا چه طور چنین چیزی امکان داره؟
تهیونگ با خودش صحبت میکرد و جیمین واقعا نمیدونست چی بگه پس ترجیح داد با سکوت کردن کارش رو انجام بده
تهیونگ موهایش را رو به بالا بسته بود جیمین گات را روی سرش گذاشت و ربانش را زیر چونه تهیونگ گره زد و در کشویی را برای شاهزاده باز کرد
تهیونگ واقعا از قدم زدن توی محوطه عمارت لذت میبرد دیدن درخت ها که دیگر سبز یکدست نبودند انگار شخصی با ذوق تمام برگ هایشان را زرد و نارنجی کرده بود صدای شیهه اسبی توجهش را جلب کرد
تهیونگ با دیدن دوست مشکی رنگش با ذوق سمتش دوید سر اسب را در اغوش گرفت و یال اسب رو نوازش کرد
_فکر نمیکردم از دیدنش اینقدر ذوق زده بشی
تهیونگ با خوشحالی به جونگکوک نگاه کرد و ناخوداگاه الفا رو در اغوش کشید
_ممنونم جونگ ،تقریبا یکماهی میشه که نتونستم ببینمش
جونگکوک هم حلقه دست هاش رو دور امگاش محکم تر کرد
_نمیدونستم اینقدر خوشحالت میکنه
تهیونگ با درک موقعیت اروم از جونگکوک فاصله گرفت شاید به نظر مسخره میومد اون ها شب قبل با هم معاشقه داشتند و شرم الان تهیونگ متناقض بود اما مرد رو به روش یک غریبه بسیار اشنا بود در حالی که یک غریبه بود به تهیونگ حس خانه و امنیت میداد اما با این حال باز هم غریبه بود حسی که داشت اینطور بود با اینکه زمان زیادی از اشنایی شان نمیگذشت اما انگار مرد سالها تهیونگ را میشناخت همه این تناقض ها باعث فوران احساسات عجیبی درون تهیونگ میشد
دوباره باشوق به سمت اسب رفت و پا در رکاب گذاشت
چشمهای جانگکوک با دیدن شادی همسرش چین زیبایی پیدا کرده بود میدانست او بیقرار تاختن با اسبش بود پس بی معطلی سوار اسب قهوه ایش شد تهیونگ با صدای رسایی گفت
_دنبالم بیاید ،از راه دیگه ای به سمت قصر میریم
همه با تعجب به شاهزاده نگاه میکردن که سوار بر اسب به سمت گوشه ای از عمارت حرکت میکنه
_مین،محکم به این قسمت پشت سرهم دو لگد بزن
چرا شاهزاده از محافظ چنین چیزی خواسته بود ؟
با لگد مین صدای غژ غژ ساییده شدن لولا های فلزی به گوش رسید و ان درب عظیم الجسه که به علت استفاده نشدن فرقی با دیوار کنارش نداشت کنار رفت شاهزاده با اسبش به جلو قدم برداشت که دو سرباز به او تعظیم کرده بودند
شاهزاده و همراهانش وارد قصر شدند اما چشم هایی اون راه مخفی رو دید که نباید
.
.
.
نگاهش به اسب تهیونگ را دنبال میکرد که اجازه نداده بود خدمتکاران ان را به اصطبل ببرند که صدای صاحب اسب را شنید
_اههه جلسه ی خسته کننده ای بود
جونگکوک با تعجب به امگا نگاه کرد و گفت
اما فکر میکردم از دیدنشون خوشحال بشی
تهیونگ به جونگکوک نزدیک شد
_من از اون توله ها نبودم که تو بغل پدر و مادرش بزرگ بشه که حالا بخاطر یکی دو روز ندیدنشون دل تنگشون بشم برای من هفته ای یکبار دیدن ملکه و امپراطور زیاد هم هست
تهیونگ با دیدن دوباره اسب مشکیش چشمانش درخشید
میخوام سوار کاری کنم ؛خارج از قصر، بیا باهم بریم
_اما با این لباس ها؟
_درسته بهتره به اقامتگاه من بریم تا لباس هامون رو عوض کنیم
____________________________

مرد در حالیکه جگر خام گوسفند را به نیش میکشید با عصبانیت غرید
_پس شما توی گوریو چه غلطی میکردید؟حتی توی اون شلوغی مراسم شاهزاده نتونستید به پادشاه سم بخورونید؟
مرد با تته پته به حرف امد
_قربان نزدیکان پادشاه جان نثارشون هستن شرابشون قبل از نوشید تست شد و به جای پادشاه یکی از ندیمه ها کشته شد
مرد با چشم هایش به بتای رو به رویش نگاه کرد چشم کورش بتا را میترساند مرد با چشم سفیدش برای بتا خط و نشان میکشید طی حرکت ناگهانی شمشیر محافظش را از غلاف بیرون کشید و بایک ضربه گلوی مرد را با ان شمشیر تیز پاره کرد
و فریاد زد
_اجیرشون میکردین احمقها
مرد با دیدن خون روان از گلوی بتا مستانه قهقهه زد
_این تنبیهت برای از دست دادن این موقعیت خوب برای کشتن فرمانروا بود
به الفای کنارش اشاره کرد در حالیکه ندیمه لباسی از جنس پوست خرس را تنش میکرد گفت
_به وزیر لی نامه بنویس ،باید حتما اون رو ببینم
_______________________________________

خب اینم از پارت جدید
مرسی از اونایی که ووت میدن و کامنت میذارن

Power struggle | KVNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ