𝐂𝐡𝐚𝐫𝐥𝐥𝐞𝐬 𝐥𝐥

1K 159 6
                                    

Charlles ll

″ج-جونگ بیا اینور ب-بیا"
پرنس با صدای دوست زخمیش از دنیای وحشت دور شد و حالا خیسی که روی زانو هاش حس میکرد همه چیز رو براش روشن کرد .

اون یه انسان رو کشته بود وحتی نمیدونست باید چکار کنه تا دوباره اون پسر زیبا دوباره اکسیژن رو وارد ریه هاش بکنه .

درسته جونگکوک فقط برای چند لحظه تهیونگ رو دید ولی زیبایی و جذابیت اون پسر چیزی نبود که بخواد با وجودش انکار بکنه یا دست رد بزنه .

توی این شرایط جونگکوک بلد نبود دروباره خودش رو گول بزنه . مغزش توی این شرایط حتی ، جیمین برادر چندین ساله اش، رو دور زده بود و جلوی اون پسر زمینی ترمز کرده بود .

"کوک م-من دیگه ن-نمیتونم "
صدای نه چندان بلند البته شکسته جیمین ، جونگکوک رو دوباره از سیل افکار بی انتها بیرون اورد . گلدون شقایش شکسته رو رو زمین گذاشت و قبل از حرکت به سمت صندلی که جیمین روش بود ، نگاهی کلی به تهیونگ انداخت .

خون چهره اش رو زیباتر کرده بود و جونگکوک نمیدوست چرا باید این فکر لحظه ای به ذهنش خطور کرده باشه. خون خوار بودن هیچوقت به نفعش نبود .

میدونست اگر بخواد که خودش شهد گل  رو بخوره ، عطش به مایع سرخ رنگ وجود جیمین، خون ، رو  زیاد میکنه و در اخر بدون اینکه بفهمن کلید اسرار و نجاتشون رو از چنگشون در میاورن و اون رو به قه قرا میبردن .

دست های یخ زده اش رو بالا برد و با فشار دادن مرکز گل، شهد رو به ارومی به سمت لب های خشک و خونی جیمین برد . همه چیز خیلی تاریک و سخت بود ، چندش اور!!

جونگکوک که به عنوان شاهزاده تا حالا فقط برای خون خواری و از بین بردن عطش ماهیانه هیتش (heat) از خون استفاده کرده بود حالا دو مرد رو کنار خوش خونی داشت و البته که باعث و بانی هر دو خونی که از وجود اون پسر ها رفته بود ،خودش بود.

نفس عمیقی کشید تا دوباره به چیزی فکر نکنه.

در هر حالت قرار نبود فکر های اون و سرزنش کردن خودش همه چیز رو درست بکنه. در حال حاضر باید به اون دو فرد خونی که حس میکرد یکیشون مرده رسیدگی میکرد، تا بعد در فرصت مناسب وظیفه خودخوری کردن رو به مغز معیوبش بسپاره .

"بسه بسه خوبم"

با صدای جون گرفته جیمین لبخندی زد و شیرینی شهد رو از لب های اون پسر پاک کرد . خودشم میدونست نیاز به اون شهد داره تا شاید کمی بهتر بشه و بتونه با نفسی راحت تمرکز کنه  ولی خون اجازه رو بهش نمیداد. مردمش و خودش و حالا یک انسان هم وارد این ماجرا کرده بود .

"جونگکوک میتونم ذهنتو بخونم بس کن"

پرنس تلخندی زد ،اگر شهد وجود خودش رو به اون ساحره اهدا نمیکرد الان خودش هم میتونست با یک حرکت هم جیمین رو و هم خودش رو به اون اقیانوس بی کران بین انگلیس و فرانسه برسونه .

  𝐍𝐚𝐤𝐞𝐝 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥 Where stories live. Discover now