𝐀𝐭 𝐭𝐡𝐞 𝐞𝐧𝐝

1K 66 24
                                    

ناقوس ابدی صدای نکره و بلندش را سرتاسر میان مخروبه های خراب ، رود های پر ملال از خون ، دشت های اکنده از سکوت ، جنگلی پر نور و بی شوق ، ساکنان به زیر خاک ، جادوگران تبعید شده میپیچاند.

ناقوسی که نشانه حضور دامانی پرقدرت و نامیرا را حس کرده بود ، تراوشات و حضور سنگین ان نیروی سهمگین حتی عطش بدکاره ی اورنا ، ساحره ، را در واپسین لحظات شزوع طلوع به حدی رساند که بدنش را مجبور به استفاده از گالن گالن اب در خزانه کرد.

ناقوسی که وزیر سرزمین مادری پرنس اورنا ، هوسوک ، رو بیدار کرد و قدرتی به او عطا کرد:؛خواستنی!! وحشتناک و سهمگین!!

ناقوس اورا حس کرده بود و این ابتدای پایان داستانی بود که تنها خالق ان ناقوس از بر بود.

دو انسان و دو گرگ ؛ پیوند و وصلت دو کَسِ ، دو کسی که تا به امروز و این حال دشمنان و انتقام جویان عصاره وجود یکدیگر بودند به برهه ای از تاریخ رطیده بودند که دست به دست هم ازادی خطه ای از این زمان رو خواستاار بودند.

اورنا سرسبز سرزمین گرگ های زوزه کش ؛ به راستی که توسط چه کسی؟! چگونه؟! اصلا چطور ازار میشد؟!

و چه تامل برانگیز بود جواب سوالی که تنها چند سابت از روزگار این روز های ان سرزمین را میگرفت!

●●●○●

"جیمین! خواهشا گریه کردن رو تموم کن! اونا زنده نمیشن با اشکات"

جونگکوک با تشر زیر لب رو به دوست گریبانش زمزمه کرد ، حوادث و جسد های متلاشی شده ای که خونابه ای در میدان شهر راه انداخته بود مثل روز ازل چنگ انداخته بود به دل جونگکوک و جیمین!

جیمین ، وزیر شکسته اورنا ، سری از ناباوری تکون داد و چشم های نم گرفته اش رو با انگشت هاش پاک کرد.

هیچ نقشه ای نداشتن؛ هیچ تفکری و این زمان که دو انسان بدون جادو و قدرتی رو با سرزمین اورده بودن دشوار ترین قسمت ماجرای این تراژدی بود!

تهیونگ و یونگی تنها با حیرت به مخروبه هایی که زمانی اسم خانه و کیش خانواده ای بودند خیره بودند و اشک ها و هق هق های جیمین زخمی بود بر قلب های شکسته شان!

حتی جنگل نور هم ساکت بود؛ ان دشت سرسبزی که صدای پرندگانش حتی اهالی قصر را کلافه میکرد ، رایحه های تند و تیز گرگ ها و گل های درونش حتی خوی انسانی را وحشی ، اسمانش روشن تر و دل باز تر از کنونیت اورنا بود ، ساحره چه بلایی سر مردم بی گناهش اورده بود؟!

جونگکوک کلافه از وضعی که داشت دستی به موهای خاک خورده اش کشید ، سنگ یا همان چهارده قدرت اعظم چیزی به او نمیگفت و تنها صدای چیزی شبیه ناقوس ، ناقوس مرگ در پرده گوشش جولان میداد.

تنها سردرگمی حاکم این وضع اشفته و غبار گرفته از غم بود ، انگشتانش را به زیر دندان هایش برد و با حرص از عدم ندانستن هیچ چیز ان هارا میجویید

  𝐍𝐚𝐤𝐞𝐝 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥 Where stories live. Discover now