𝐇𝐮𝐠

371 51 2
                                    

پر پر زدن مرغ های دریایی توی اسمون به جلال سکوت طلوع دریا زیبایی بخشیده بود و شیون هایی که از درون منقارهاشون به گوش میرسید نشونه از گرسنگی معده های همیشه خواهان غذاشون بود ، هنوز افتاب سر از دلتنگی ماه بیرون نیاورده مرغ ها دست به پرواز از روی چراغ های راهنمایی متحرک بر روی اب کردن و با چشم های بزرگشون سر به راست و چپ چرخونده در حال تماشا بودن.

اسمون ابی خاکستری به خودش گرفته بود ، گویا بین رنگ قلموی ابی مردی ژنده پوش و حوصله سر بر قلموی بزرگ خاکستر رو به دست گرفته و با بدعنقی روی بوم زیبای اسمون کشیده. البته که نقاش با حرص و طمع از سر زشت شدن اثرش با تونر سعی در پاک کردنش داشته و در نهایت اون زیبایی کمی ابی شده بوده و دونه دونه خاکستر روش نمایان میشده.

گذشته از اسمون حالا نجوای ریز باد زمستونی هم توی گوش ساکنین روی عرشه کشتی پیچیده بود ، بادی که میرقصید و شادی رو به هر مولکول توی وجودش به دیگران منتقل میکرد ، نوازش دست هاش رو از دیگران دریغ نمیکرد و با هر حرکت به ارومی مثل روحی ابریشمی دستی به گونه میکشید .

روی عرشه کشتی سکوت صدایی بود که شیون مرغ های دریایی و حرکت باد رو به جون خریده بود و منتظر طلوع خورشید خروشان گر بود ، خورشیدی که این بار تنها قسمتی از بالای سرش رو به زمینی ها هدیه داده بود و هوا گرگ و میش صبح های دریا بود .

حق را نگذریم صدای موج های در حال حرکت به زیر چوب های فلسی و سیلیس زده کشتی مثل سوهانی بود بر روی صدف های سفید و گرد که مرواریدشان جان میداد به ماهیگیر و رونق میداد به سفره اش ، کشتی به ارومی در دست ناخدا حرکت میکرد و ارامش ساکن بر روی اون رو خریدار در هیچ دکه ای پیدا نمیکرد مگر در اون زمان .

اما ناخدا متعجب بود

هیچ زمان ، هیچ صبحی به این ارامشی سفر رو به دست نگرفته بود

که باد نوازش بکنه پوست چروکیده و اب خوردش رو ، مرغ های دریایی تلاطم داشته باشن و از گرسنگی بنالن و صدای اب که گویا مشتاق باشه اونجارو پر بکنه ، روز های قبلی اب به ارومی راکد ترین لحظات خودش رو سپری میکرد ، مرغ های دریایی تنها خیره با مردمک های بزرگشون منتظر غذا میموندن بدون حتی گفتن چیزی ، در اخر هم باد از خستگی حرکتی نمیکرد و تنها خنکی اب بود که سر از کار باد میکند و به هلاک نمیرسوند ناخدا و خدمه اش رو .

شاید هم بخاطر مسافر های ناخونده کشتی اجدادیش بوده باشه ، دو پسری که در ابتدا با خوشحالی و امید پا به کشتی گذاشته بودن اما تنها با گذشت زمان کوتاهی به گروهی چهار نقره تبدیل شده بود ، مردی با موهای مشکی رنگ و ابهتی که در گرفتن وسایلش داشت به همراهی پسری  زیبا که رنگ چشم هاش حتی در روشنایی به مستی میکشوند وجود ناخدا رو ،  پا به سفر گذاشته بودن.

  𝐍𝐚𝐤𝐞𝐝 𝐀𝐧𝐠𝐞𝐥 Where stories live. Discover now