part 2

280 39 4
                                    

دو هفته از افتادنش تو پیست اسکیت می‌گذشت و دیگه کاملا خوب شده بود.
واقعا خداروشکر می‌‌کرد که تو این سه هفته‌ی حضورش تو خونه خیلی کم با مین رو در رو شده.
روی تختش دراز کشیده بود و اهنگ گوش می‌کرد واقعا حوصله اش سر رفته بود.
صدای قار و قور شکمش بهش فهموند که واقعا گشنه است.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت 6 بعد از ظهر رو نشون میداد.
تا خواست بلند بشه صدای اهنگ قطع شد و زنگ گوشیش به صدا در اومد، نگاهی به اسم روی صفحه انداخت "هاشوان".
هاشوان یکی از دوستای نزدیک ییبو بود که تو مدرسه هم اتاقی بودن.
بلافاصله جواب داد که صدای سرحال هاشوان را از اون طرف خط شنید
_ سلام...چطوری ییبو؟ چند هفته میشه ندیدمت...بریم شب بیرون؟
_ بیرون؟!
_ اره دیگه...بریم شهربازی؟
ییبو مشکوک پرسید
_ باز میخوای مخ کدوم بدبختی رو بزنی؟!
صدای خنده‌ی هاشوان بلند شد
_ بخدا...این دفعه فرق میکنه...قصدم جدیه بیا دیگه تروخدا...اونم قراره رفیقشو بیاره که چهارتایی بیشتر آشنا بشیم با هم...
ییبو اخمی کرد
_ دبل دیت نیست که...ببین هاشوان اگه مثل دفعه‌ی قبل باشه من میدونم و تو!
_ هی‌...هی...ییبو این دفعه فرق داره دوستامونو میاریم تا بیشتر خوش بگذره و بیشتر آشنا شیم با هم، اگر نه رفیقشم پسره نترس تو که استریتی.
ییبو نفس عمیقی کشید
_ خب حالا از دیتت بگو یه پیش زمینه‌ای داشته باشم ازش.
_ این یعنی میایی؟!
ییبو دوباره ولو شد رو تخت
_ میام دیگه چیکارت کنم...آدم خوبی بودنم بدبختی داره ها!
صدای خنده‌ی هاشوان بلند شد
_ صدالبته...خب اسمش جیانگه تازه باهاش آشنا شدم، تو دانشگاه پزشکی می‌خونه، پسر خیلی خوبیه و بیست سالشم هست....همین دیگه....
_ کلا سن بالا کار می‌کنی داداش!
هاشوان با خنده گفت
_ آخه یه اسکل هم سن خودمو چیکارش کنم؟!
یببو قهقه زد
_ درسته که تو هم سن منی و اسکلی، ولی منم هم سن توام و بنظرم خیلیم مَقولم...
_ خفه بمیر...شبم دیر نکن...لوکیشنم برات میفرستم...
خواست قطع کنه که انگار یاد چیزی افتاده بود
_ راستی راستی....فقط جان جدت تیپ احمقانه نزنی ییبو...برو مثل ادم لباس بپوش، یچی بپوش سایزت باشه، درست حسابی بیا، جیانگ بزرگ تره آبروم نره پیشش!
ییبو تا خواست حرف بزنه تماس قطع شده بود...موبایل را رو تخت انداخت و سمت حموم رفت.
نیم ساعت بعد جلوی کمد لباساش وایساده بود و با اخم کمرنگی لباساش رو نگاه می‌کرد.
کدومو یعنی باید می‌پوشید؟ بعد از کلی فکر کردن یک شلوار انتخاب کرد.
شلوار کتون مشکی جذبی که زاپی روی هر یکی از زانوهاش داشت و زنجیر شلواری از اون آویزون بود، پوشید.
پیرهن سفیدی رو از چوب لباسی برداشت و تن کرد...یکم بزرگ بود ولی بد نشون نمی‌داد. پیرهنو در آورد و پیرهن دیگه ای جایگزینش کرد.
این قشنگ تر بود پیرهن مشکی با طرح های قرمز رنگی بود که به هایلایت موهاش می‌آمد.
موهاشو سشوار کرد و تو صورتش ریخت...گوشی اش را برداشت و بعد از دیدن لوکیشن از خونه بیرون رفت.
سوار متورش شد و کلاه کاسکتشو سرش کرد...متور سواری تو شب واقعا سرحالش می‌کرد.
آخرین کادویی که از مادرش گرفته بود همین متور بود پس مثل جونش ازش مراقبت می‌کرد.
تقریبا نیم ساعت گذشت تا به شهربازی رسید، متور را پارک کرد و قبل از این که داخل بره موبایلش را چک کرد که ۱۶ تا پیام از طرف هاشوان داشت.
"رسیدی؟"
"کجایی پسر؟"
"وااای اومدن"
"یییییبوووووو"
"قول دادی بیایی"
"بهتره تا ۵ دقیقه دیگه اینجا باشی وانگ ییبو"
"لعنت بهت...باشه ده دقیقه بهت وقت میدم"
"واای خدا چه جذاب شده جیانگ"
"اووو رفیقش چقدر جدیه"
"جون من اومدی اینجا رفیقشو دور کن از ما، بزار راحت تر پیش جیانگ باشم"
دیگه بقیه‌ی پیامارو نخوند و وارد شهربازی شد. سرچرخوند ولی هاشوان را پیدا نکرد. می‌خواست بهش زنگ بزند که دستش توسط کسی کشیده شد.
_ دیر کردی ییبو...
خب مثل این که هاشوان دیده بودتش.
_ ولی خوشگل کردی پسر.
_ من همیشه خوشتیپم!
هاشوان خندید
_ همیشه‌ی خدا پرویی!
یببو دیگه چیزی نگفت، هاشوان دست ییبو را ول کرد و سر میزی نشست.
ییبو حدس زد یکی از پسرای سر میز احتمالا جیانگه، صورت جفتشون پایین بود. انگار داشتن چت می‌کردند.
_ خب...ییبو هم بالاخره اومد.
سر هردو بالا اومد که هاشوان سمت ییبو گفت
_ ایشون جیانگ هستن، همونی که دربارش بهت گفته بودم
ییبو لبخندی زد و با جیانگ دست داد
_ خوشبختم منم وانگ ییبو ام.
هاشوان تا خواست ییبو رو به دوست جیانگ معرفی کنه دید ییبو با تعجب به پسر روبه روش خیره شده.
قبل از ییبو دوست جیانگ شروع به حرف زدن کرد
_ تو؟!...بازم تو؟!...واقعا عجیبه هرجا میرم هی جلوم سبز میشی...اشتباه نکنم سومین باریه که می‌بینمت...ییبو بودی دیگه؟
ییبو خودش را جمع کرد
_ بله..وانگ ییبو، توام ژان بود اسمت؟!
پسر بزرگ تر خندید
_ یادم نمیاد بهت گفته باشم ولی اره شیائو ژانم!
ییبو روی صندلی روبه روی ژان نشست. هاشوان با تعجب پرسید
_ شما دوتا همو میشناسید؟!
جیانگم با تعجب نگاهش را بین ژان و ییبو چرخوند که ییبو گفت
_ چند باری اتفاقی همو دیدیم اره...
هاشوان زمزمه کرد
_ که اینطور...
جیانگ لبخندی دائمی روی صورتش بود که نشون میداد چقدر مهربونه و زیر چشمی به هاشوان نگاه می‌کرد.
ژان نگاهی به جیانگ کرد و با تُن بالا خطاب به همه گفت
_ خب...حالا چی؟!
هاشوان گفت
_ خب...من و جیانگ می‌تونیم بریم وسیله سوار بشیم..
ژان تکیه ای به صندلیش داد و با لبخندی که داشت سرتاپای هاشوان رو رصد می‌کرد گفت
_ اره خب میشه...ولی بهتره بمونید...حرف بزنیم بیشتر باهم آشنا می‌شیم اصلا شاید یکی از یکی خوشش نیومد!
ییبو نفسش رو حبس کرده بود واقعا شرایط خنده داری بود از یه طرف ژان مثل برادر بزرگا رفتار می‌کرد از طرف دیگه ییبو می‌دونست که این رابطه هم مثل بقیه رابطه های هاشوان موندگار نیست فقط نمیدونست رفیقش چقدر میتونه با ژان رقابت کند.
هاشوان نمی‌دونست چی باید جواب بده، هنگ کرده بود، اصلا انتظار نداشت دوست جیانگ انقدر با خودش متفاوت باشد!
جیانگ که چهره‌ی گرخیده‌ی هاشوان رو دید لبخندش پهن تر شد
_ باشه ژان خب حرف بزنیم ها؟...چطوره از آشنایی خودت با ییبو بگی برامون...
ییبو آب دهنش رو قورت داد و به این فکر کرد که نکنه ژان قضیه استخر را بگوید؟ واقعا دوست نداشت کسی بفهمه نزدیک بود غرق بشود، حتی هاشوان!
ژان نگاهی به ییبو انداخت و جواب جیانگ را داد
_ تو استخر هم دیگه رو دیدیم.
با تموم شدن جمله‌ی ژان، فردی نزدیک میزشون شد و ۴ تا اسموتی روی میز گذاشت.
ییبو فکر کرد شاید هاشوان سفارش داده چون مال خودش اسموتی توت فرنگی بود که واقعا دوست داشت.
تو دلش از ژان برای اشاره نکردن به ماجرای غرق شدن تشکر کرد.
نگاهشو بالا آورد و با ژانی که پوزخندی گوشه لبش بود چشم تو چشم شد. به سرعت از تشکری که تو دلش کرد پشیمون شد. نگاه ژان باعث می‌شد معذب بشود...حسی شبیه به تلویزیونی پیدا می‌کرد که کنترلش دست ژان بود. واقعا نمی‌دونست چرااا.
با دست هاشوان که محکم به بازوش خورد به خودش اومد، اصلا حواسش به اطرافش نبود
_ چته وحشی؟!
هاشوان چشماش رو ریز کرد و گفت
_ من چمه؟ استخر رفتی؟ تو؟ امکان نداره...یعنی فقط مشکلت با من بود؟ که همیشه کنسل می‌کردی؟
ییبو دوست نداشت آدما از ضعف هاش بدونند و اون را ضعیف تصور کنند پس هیچوقت درباره‌ی ناتوانیش تو شنا کردن و تجربه‌ی بد کودکیش با هیچکسی صحبت نکرده بود حتی صمیمی ترین دوستش.
یک قُلُب از نوشیدنیش خورد و بحث رو عوض کرد
_ حالا منم نمیومدم تو خودت سرت شلوغ بود...یکی بود باهات بره...
دوباره نوشیدنیش را مزه کرد و با خنده انگار که خاطره‌ای یادش آمده باشد گفت
_ مثل اون دفعه...که با اون پسره...اسمش چی بود؟...اهان...
جسی....
حرف ییبو با دست هاشوان که محکم پشتش می‌زد تا بهش بفهماند باید خفه بشود نصفه ماند و نوشیدنیش پرید تو گلوش.
ییبو شروع به سرفه کرد و هاشوان با لحن خنده دار و تهدید آمیزی همون طور که کمر ییبو رو ماساژ میداد، گفت
_ اِی وای...خوبی رفیق عزیزم؟؟...چی شدی یهو؟...وقتی داری غذا میخوری...صحبت نکن خوب نیست برات!
ییبو تازه فهمید چه گندی زده.
نگاه هاشوان به ییبو واقعا ترسناک شده بود.
ییبو چند تا سرفه‌ی ساختگی کرد و به سمت سرویس بهداشتی راه افتاد.
فقط دلش میخواست انقدری معطل کند که هاشوان خودش موضوع رو جمع کند.
ده دقیقه‌ای می‌شد که ییبو تو دستشویی خالی نشسته بود و با گوشیش گیم بازی می‌کرد.
هر دفعه که بازیکنش تیر می خورد لعنتی به جون هاشوان میفرستاد تا دلش خنک بشود. واقعا تو شرایط بدی قرارش می‌داد.
ییبو اهل مخ زدن نبود ولی از وقتی که با هاشوان رفیق شده بود پایه‌ی مخ زنی هایش حساب می‌شد.
_ ایوووول...وانگ ییبو بهترین بازیکن این بازی شناخته شد...با گرفتن امتیازات کامل این دور، به مرحله ی بالاتر پا گذاشت...
ییبو بعد از تشویق خودش با لبخند گوشیش را داخل جیب شلوارش گذاشت.
باز کردن در همزمان شد با چشم تو چشم شدنش با چهره ای آشنا، ییبو سریع دیلن رو شناخت.
اون اینجا چیکار می کرد؟ همین فکر کافی بود تا اخم کمرنگی بین ابرو هاش شکل بگیرد.
تا دیلن دهن باز کرد بوی الکل توی صورت ییبو پخش شد.
_ گمشو کنااار!
ییبو از طرز رفتار دیلن با خودش عصبانی بود، پس ساکت نماند.
_ درست درخواست کن...بعد کنار میرم.
دیلن پوزخندی زد.
_ کی انقدر دم در اوردی؟؟....ببینم پاهات هنوز سالمن؟؟
چند لحظه طول کشید تا ییبو بتونه حرفش رو پردازش کند.
اخم ییبو غلیظ تر شد
_ توی...عوضی...تو هولم دادی؟؟ کار تو بود؟؟
پوزخند دیلن عمیق تر شد
_ کنااااااار!
ییبو به ناچار کنار رفت ولی لحظه ای که دیلن داشت وارد دستشویی می‌شد ییبو با پایش راهش را سد کرد.
دیلن تلو تلو خورد ولی لحظه‌ی آخر خودش را نگه داشت تا زمین نخورد.
ییبو ته دلش لعنتی فرستاد، واقعا امیدوار بود افتادنش را ببیند.
دیلن با عصبانیت و مستی سمت ییبو برگشت
_ دلت میخواد بمیری؟ اگه انقدر مشتاقی، نظرت درباره‌ی دعوا چیه؟ ها؟...
دست مشت شدش رو سمت ییبو به قصد زدن، بالا برد ولی مشتش توسط کسی دفع شد.
ژان همون طور که دست پسر را توی مشتش فشار میداد با تمسخر گفت
_ کلا زورت همینه؟؟ بنظرم چیزی رو که نداری زیاد پزشو نده...
دیلن با عصبانیت و تعجب به ژان نگاه می‌کرد
_ تو دیگه از کجا پیدات شد؟ اصلا کدوم خری هستی؟ وکیل وصی اینی؟؟
ژان فشار دستشو بیشتر کرد
_ این؟!
واضح بود دیلن حسابی مسته چون تو شرایط عادی به این زودی کوتاه نمی‌آید ولی شاید فشار دست ژان دور دستش حسابی دردناک باشد!
_ باشه...باشه...این نه...وانگ...وانگ ییبو.
چهره‌ی ییبو رنگ گرفته بود حس جدیدی پیدا کرده بود، اسم این حسو نمی‌دونست شاید غرور؟ ولی نه غرور را قبلا بار ها و بارها تجربه کرده و اینجوری نبود.
هرچی که هست ییبو واقعا حس خوبی داشت.
ژان دست دیلن را رها کرد.
دیلن دست آسیب دیدش را ماساژ داد و خطاب به ییبو گفت "هنوز تموم نشده!" و از آنجا دور شد.
ژان تک خنده ای کرد که ییبو با تعجب پرسید
_ به چی میخندی؟!
_ دومین بار بود دیگه نه؟!
ییبو حالت متفکری گرفت ولی بازم نمی‌فهمید درباره‌ی چی صحبت می‌کند
_ دومین باره چی؟
_ که نجاتت دادم!
ییبو قیافه‌ی پوکری به خودش گرفت
_ من کی ازت کمک خواستم؟...تو خودت، خودتو میندازی وسط!
ژان یک تای ابروشو بالا داد
_ پس یعنی داری میگی میتونستی باهاش دعوا کنی؟
ییبو با پرویی تمام جواب داد
_ صد البته!
واقعا خود ییبو ام مطمئن نبود از پس دیلن بر می‌آمد یا نه اخه تاحالا با کسی دعوا نکرده بود.
ژان با لبخند کجی گوشه‌ی لبش گفت
_ پس یادم باشه دفعه بعد دخالت نکنم...
با این جواب، ییبو اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست که خودش هم متوجه اش نشد.
دنبال ژان به راه افتاد.
_ راستی بقیه کجان؟
_ رفتن سوار یه وسیله شدن.
به میزشون که رسیدن موبایل ژان شروع به زنگ خوردن کرد.
_ بله؟!
.......
_ با تلفن کی زنگ زدی پرنسس؟!
.......
_ اهااان.
.......
_ اخه الان نمیشه عزیزم...نمی‌تونم بیام پیشت به عمو جیانگت قول دادم اینجا باشم.
بعد از گفتن این حرف ژان چشمش به هاشوان و جیانگ خورد که داشتن دست تو دست هم نزدیک می‌شدند.
.......
_ باشه باشه بغض نکن پرنسسم...گوشی رو میدم عمو جیانگت خودت باهاش صحبت کن.
ژان گوشی رو سمت جیانگ گرفت و شانه ای بالا انداخت.
جیانگ مشغول صحبت کردن با لیا شد.
ییبو واقعا کنجکاو بود تا بفهمه اون فرد پشت خط کیه که ژان بهش می‌گفت "پرنسسم" و "عزیزم"!
جیانگ تلفن رو قطع کرد و به ژان برگردوند. ژان سوالی نگاهش می‌کرد که جیانگ با لبخند گفت
_ داره میاد اینجا...
ژان چشماش درشت شد و با لحن خنده داری گفت
_ واقعا؟ چجوری خر شدی؟!
_ گفت میخوام مواظب "خارمندم" باشم اخه هفته‌ی دیگه میخواد بره.
ژان بلند داد زد
_ بیخیاااااال...
جیانگ خندش بزرگ تر شد
_ لیا گفت، به من چه؟... ولی واقعا لَقَب قشنگی داری!
ییبو و هاشوان گیج شده بودند.
بالاخره هاشوان سوال کرد
_ لیا دیگه کیه؟!
جیانگ جواب دوست پسرش را داد
_ خواهر ژان، پنج سالشه، خیلی دختر بانمکیه...یک قدرتیم داره که وقتی حرف میزنه نمی‌تونی بهش نه بگی.
ییبو حالا متوجه شده بود ژان با کی اینطوری صحبت می‌کرد.
همه دور میز نشسته بودن، با این تفاوت که این بار جیانگ و هاشوان بغل هم بودن و ژان و ییبو هم طرف دیگه‌ی میز نشسته بودند.
یک ربع بعدی به حرف های جیانگ درباره‌ی رشته‌ی دانشگاهی سختش و حرف های هاشوان درباره‌ی آیندش گذشت.
طی این مدت ژان سرش تو گوشی بود و حرف نمی‌زد. ییبو هم به حرفاشون گوش میداد و گاهی سر تکون میداد.
به همین منوال گذشت تا صدای جیغ لیا تو محوطه پیچید و خودشو تو بغل ژان پرت کرد.
_ داداشییییییی!
ژان دستاشو باز کرد و محکم خواهرش را در آغوش کشید. لیا روی پاهای ژان نشست و لبهایش را آویزان کرد، با حالت غم زده و شاکی پرسید
_ چجوری دلت میاد بتون من بیای شهربازی؟!
ژان لبخند زد
_ ببخشید پرنسسم...اشتباه من رو عفو کنید
_نمیکنم...همونی که گفتی چی چی بود؟
_ عفو؟
_ آره نمیکنم!
ژان با کنجکاوی پرسید
_ ولی...می بخشی منو؟
لیا سر تکون داد
_ آره...اخه کی می‌تونه از داداش خوشگلم نالاحت بمونه...اولش بودمااا اون موقع که از خواب پاشدم نبودی...
ژان تا خواست حرف بزنه صدای جیغ لیا بلند شد
_ بستنییییییی....داداشییی..؟!...توت فرنگییییی....بخرررر لطفا....لطفااا.....
دستش را جلوی دهن خواهرش گرفت.
_ باشه باشه جیغ جیغو...میخرم...
لیا را روی صندلی خودش گذاشت و رفت تا بستنی بخرد.
لیا نگاهی به سه پسر دور میز انداخت و سریع عمو جیانگش را تشخیص داد
_ سلام عموو!
جیانگ با خنده گفت
_ تازه منو دیدی فسقلی؟!
لیا خنده خجالت زده ای کرد
_ اخه داشتم داداشی رو می‌دیدم!
جیانگ بلند تر خندید
_ آخه خیلیم دیدنیه!
_ بله...پس چی؟ خیییلیم دیدن داره...جذاب ترین پسل دنیاست!
لیا چشم اش به ییبو خورد و خیره نگاهش می‌کرد.
_ راستی عمو دوستات کین؟
جیانگ به ییبو و هاشوان اشاره کرد.
_ خب لیا...ایشون هاشوان هستن دوست...من و ایشون هم ییبو هستن دوست هاشوان و خب الان دوست منم محسوب میشه...
لیا متفکر نگاه می‌کرد
_ کی دوست داداشیمه؟!
جیانگ لبخندی زد
_ منم دیگه...ولی فکر کنم ییبو ام باشه.
لیا نگاهی به ییبوی متعجب انداخت
_ آره بوگا؟!
چشمای ییبو گرد تر شدن
_ بو...گا؟!
لیا با ذوق گفت
_ اره دیگه تو...بوگای منی...مگه دوست داداشی نیستی؟لاستی خیلیم جذابی...فک کنم بعد از داداشیم تو جذاب ترین پسل دنیا باشی!
ییبو با طرز حرف زدن لیا قند تو دلش آب شده بود. تا خواست حرفی بزند صدای خندون ژان تو محوطه پیچید.
_ به به چشمم روشن...چی گفتی؟ کی جذاب ترین چیه؟ بستنیم از من میخوای دیگه؟ اره پرنسس؟
لیا نگاهی به بستنی بزرگ توت فرنگیش کرد و با ذوق داد زد
_ میخواامممم....اصلا کی گفته کی جذابه؟ من نبودم!
_ مطمعنی پرنسس؟!
_ پلنسس مطمعنه!
ییبو صداش درآمد.
_ واسه یه بستنی منو فروختی؟!
لیا طرز بامزه ای بستنیش رو می‌خورد انگار اصلا نمی‌شنوه ییبو چی میگوید.
ژان یک صندلی دیگه آورد و کنار لیا نشست.
هاشوان شروع به صحبت کردن کرد، ییبو متوجه شده بود که هاشوان چقدر تلاش میکنه تا با ژان بیشتر آشنا بشود ولی ژان واضح بود علاقه‌ی چندانی ندارد!
موبایل ییبو داخل جیبش لرزید، درش آورد ولی شماره ناشناس بود.
چند لحظه صبر کرد ولی در آخر تصمیم گرفت که جواب بدهد.
_ آقای وانگ ییبو؟!
ییبو با تردید گفت
_ بله خودم هستم...شما؟!
_ من از بیمارستان ***** تماس میگیرم...آقای لی ونهان با شما نصبتی دارند؟!
ییبو نگران پرسید
_ چیزی شده؟ ...من دوستشم!
نگاه هاشوان سمت ییبو کشیده شد و با کنجکاوی نگاهش میکرد.
_ بله...ایشون آوردوز کردن و آوردنشون اینجا ولی اجازه ندادن زنگ به پدر و مادرشون بزنیم!
ییبو هر لحظه نگران تر میشد. با کمی تردید پرسید
_ حالش خوبه؟!
هر ۴ نفر سر میز با کنجکاوی به ییبو نگاه می‌کردند.
_ خطر رفع شده...بهتره یکی پیششون باشه.
_ بله الان خودمو میرسونم...ممنون که خبر دادین!
ییبو گیج شده بود ونهان همیشه تفریحی برای عشق و حال کمی مواد می‌کشید ولی هیچوقت اینقدر نکشیده بود که خطر ناک باشد.
دستی لای موهاش کشید و بی قرار از رو صندلیش بلند شد.
_ من... من... باید... برم... ببخشید.
هنوز قدمی برنداشته بود که هاشوان با نگرانی پرسید.
_ چی شده؟ کی دوستته؟ مشکلی پیش اومده؟ نکنه ونهان تو دردسر افتاده؟
ییبو نگاهی به هاشوان کرد. نمی‌دونست بهش بگوید یا نه اخه امشب مثلا سر قرار بود.
ولی آخه تو کدوم دنیا ۴ پسر و یک بچه می‌روند شهر بازی برای قرار؟ بهتر بود در جریان قرارش بدهد در هر صورت ونهان دوست هردوشون بود.
_ چیزه...یعنی...ونهان...
نمی‌دونست جلوی جیانگ و ژان باید بگوید یا نه.
می‌ترسید جیانگ با خودش فکر کند هاشوان با کیا رفیقه اخه؟ پس به موضوع اوردوز اشاره ای نکرد.
_ ونهان...بیمارستانه!
هاشوان از روی صندلیش بلند شد
_ چی میگی؟ چرا؟ مگه تعطیلات نرفته؟
ییبو می‌خواست واقعا زود خودش را به بیمارستان برسوند.
_ ببین نمی‌دونم...من می‌خوام برم اونجا...میایی؟!
هاشوان نگاهی به جیانگ انداخت.
جیانگ با نگاهش به هاشوان فهماند اشکالی ندارد اگه برود.
این پسر واقعا مهربون بود.
_ میام!
_ بوگا...کجا میری؟ هنوز واسم از خودت نگفتی، میخواستم با بوگام بازی کنم....
بعد نگاهی به وسیله ها کرد.
ییبو راه رفته را برگشت...واقعا از این بچه خوشش اومده بود.
_ ببین منو...بعدا دوباره که دیدمت برات کلی چیز از خودم تعریف میکنم...تازه میزارم با لگوهامم بازی کنی...قبوله؟
لیا با ذوق ییبو را بغل کرد.
_ وااااایی بوگاااا تو لگو داری؟ من عاشق لگوام.
ژان با تعجب اون دوتا را نگاه می‌کرد و تو دلش می‌گفت اینا کِی انقدر صمیمی شدند؟
لیا از بغل ییبو بیرون آمد و با شک آروم پرسید
_ قول؟!
انگشت کوچیکش را سمت ییبو گرفت که باعث شد ییبو لبخندی بزند.
_ قول!
ییبو بلند شد و بعد از خداحافظی با بقیه، همراه هاشوان از آنجا دور شد.
.
.
.
یک ربعی بیرون اتاق ونهان نشسته بودند و هنوز کسی اجازه‌ی ورود بهشون نداده بود.
ییبو از فرط استرس پاهایش را تکون می‌داد، فکرش پیش ونهان بود که چرا این بار زیاده روی کرده بود.
پرستاری سمتشون آمد و ییبو به سرعت بلند شد
_ ببخشید...میتونم دوستمو ببینم؟
_ دوستتون؟ تو اتاق ۱۰۲ هستن؟
ییبو سری تکون داد که پرستار گفت
_ بله...فقط ایشون باید استراحت کنند تایم زیادی داخل نباشید!
ییبو تشکری کرد و با سر به هاشوان اشاره کرد که بیاد
_ میتونیم بریم داخل...
هاشوان بازوی ییبو را گرفت
_ فقط ییبو...اروم باش لطفا...سرزنشش نکن..حالش خوب نیست احتمالا.
ییبو اخم کمرنگی کرد و سر تکون داد
در را باز کردند و وارد اتاق شدند، ونهان روی تخت نشسته بود.
ییبو نزدیک تر شد.
_ خوبی؟...
ونهان خنده‌ی بی حالی کرد
_ خوبم...
هاشوان جلو تر اومد و درو پشت سرش بست
_ چی شد؟ یعنی چرا؟...
ونهان متوجه شد که هاشوان نمی‌داند دقیقا چی بپرسد پس خودش جواب داد
_ هیچی...فقط از دستم در رفت زیادی زدم...اگرنه اینا شلوغش میکنند اوردزی نبوده فقط یکم حالم مثل همیشه نبود مسمومیت جزئی بود...اکیم!
ییبو داد زد
_ از دستم در رفت زیادی زدم؟ میخوای بمیری؟ خب اگه خواستت اینه که خودم مایلم بکشمت احمق...
هاشوان سمت ییبو رفت
_ ییبو...داد نزن...بیمارستانه مثلا...صداتو بیار پایین.
ییبو دیگه حرف نزد و هاشوان هم ییبو رو نشوند رو صندلی کنار تخت.
ونهان اروم گفت
_ ببین این بار یه چیز جدید امتحان کردم دستم نبود چقدر اوکیه...
نگاهش به ییبو برخورد کرد که با چشمهایش خنجر به سمت ونهان پرتاپ می‌کرد.
ونهان سرفه‌ی ساختگی کرد.
_منظورم اینه که حواسم هست رفیق...ییبو اینطوری نباش...اینجوری نگاه میکنی واقعا ترسناکه!
ییبو چشم غره ای رفت و بلند شد
_ میرم بیرون کار دارم برمیگردم.
منتظر حرفی نموند و از اتاق رفت بیرون.
با این که از دست ونهان ناراحت بود ولی میدونست دوستش از غذا های بیمارستان متنفره!
اطراف بیمارستان یک رستورانی بود که غذاهای خوبی داشت یک بار با هاشوان و ونهان قبلا اومده بود.
ییبو وارد رستوران شد، می‌خواست برای ونهان سوپ مورد علاقشو بگیرد.
_ سلام اقا خوش اومدید چی میل دارید؟!
ییبو بدون نگاه کردن به منو گفت
_ یه کاسه سوپ ونتون میخوام...فقط بسته بندیش کنید ببرم.
_ چشم حتما...منتظر باشید.
مرد تعظیمی کرد و دور شد.
ییبو به ساعتش نگاهی انداخت.
بوی غذا بینی شو پر کرده بود و تازه یادش آمد چقدر گشنه است.
مردی که سفارشش را گرفته بود رو صدا زد
_ ببخشید میشه دو پرس چائو فان هم به سفارشم اضافه کنید؟!
_ بله...فقط این دو پرس هم بسته بندی کنم می‌برید؟!
ییبو سری تکون داد
_ بله.
حدودا نیم ساعتی طول کشید تا سفارش‌ها آماده بشود، بعد از حساب کردن از رستوران بیرون زد.
تو راه بیمارستان گوشیش تو جیبش لرزید، سه تا پیام جدید داشت.
اولی هاشوان بود "کجا رفتی ییبو؟!"
جوابش را نداد چون نزدیک بیمارستان شده بود.
دومی از طرف مین بود "کدوم قبرستونی هستی تو؟ نکنه مثل بابات رفتی یه بدبختی رو حامله کنی؟"
گوشی رو تو مشتش محکم گرفته بود و فشارش میداد.
با خودش فکر می‌کرد مین چجوری جرعت داشت او را به کسی که تا حالا ندیده بودتش تشبیه کند؟...اصلا ییبو تاحالا اولین بوسه اشم تجربه نکرده بود!
مهم نیست پدر واقعی ییبو کی بوده یا واقعا کی هست. می‌دونست شاید ادم خوبی باشد، شاید داستانی که مین برایش تعریف کرده است حقیقت نباشد ولی چه خوب چه بد اون آدم هیچ ربطی به ییبو ندارد.
ییبو با خودش این جمله را مرور می‌کرد مثل هر روز که بار ها و بار ها با خودش تکرار می‌کرد "جوری زندگی می‌کنم که زندگیم ارزش زندگی کردن را داشته باشد"
نگاه ییبو به پیام سومی افتاد، از شماره‌ی ناشناسی بود. بازش کرد.
"سلام ییبو...جیانگم...شمارتو از هاشوان گرفتم...میخواستم بپرسم مشکلی که پیش نیومده؟ حال دوستتون خوبه؟"
ییبو کمی تعجب کرده بود اخه جیانگ میتونست حال ونهان رو از هاشوان مستقیم بپرسد چه نیازی به گرفتن شماره‌ی او داشت؟
ولی افکارش را پس زد و جوابش را داد
"سلام...نه مشکلی نیست...حالش خوبه...ممنونم از نگرانیتون"
صدای پیام دیگه ای اومد ولی چون ییبو داشت از خیابون رد می‌شد گوشیش را بست و بعد از یه دقیقه پیام را سین زد. بازم از طرف مین بود بی توجه به پیامش گوشی را بست ولی قبل از این که گوشیش را داخل جیب شلوارش بزارد یادش نرفت که شماره‌ی جیانگ را سیو کند.
پشت در اتاق رسید و سریع داخل رفت.
_ من برگشتم...
هاشوان سریع بلند شد
_ کجا بودی؟؟؟
ونهان یکم هوا رو بو کشید
_ بوی چیه؟؟؟؟
ییبو زبونش را دراورد
_ به تو نمیدم....
هاشوان خنده‌ی بلندی کرد
_ پس من سهممو برمیدارم...خودتون سر بقیش دعوا کنید.
هاشوان شروع به خوردن پرس خودش کرد....که باعث شد ونهان غر غر کند.
_ من بوی ونتون شنیدم...نمیخوام اینو...
ییبو با لحن خنده داری گفت
_ اولا بو رو نمی‌شنون، حس میکنن استاد...دوم این که، تو اینو کوفت کن!
ونهان سریع ظرف مقابلشو باز کرد
_ ییبو میدونی من عاشقتم؟!
ییبو چشم غره ای رفت
_ خفه بمیر!
ونهان خنده‌ی بلندی کرد و شروع به خوردن سوپش کرد.
_ چشم.

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now