part 3

245 41 12
                                    

ییبو کمی سرش را به سمت چپ چرخوند و اروم گفت
_ ژان.....تو اینجا چیکار میکنی؟!
ژان برای لحظه ای در دلش گفت "برای اولین بار بود که صدام کرد؟" ولی سریع خودش را جمع کرد و روی صندلیش صاف نشست. مداد ییبو هم در دستش بود.
_ پس تو اینجا درس میخونی؟! جای خوبیه...
ییبو سری تکون داد
_ درسته...ولی میشه...مدادمو پس بدی؟ هنوز سوالو حل نکردم...
ژان تا خواست مدادو بده صدای استاد یو بلند شد.
_ اقای وانگ...بیاید سوال رو حل کنید...
ییبو نگاهی به ژان کرد و بلند شد. سمت تخته رفت و سوال رو با دقت حل کرد.
استاد یو نگاهی به حل ییبو انداخت
_ درسته میتونید بشینید!
ژان تو دلش ییبو رو تحسین کرد.
تا نشست زنگ به صدا درآمد.
_ خسته نباشید...جلسه‌ی بعد میبینمتون.
ژان سمت ییبو برگشت.
_ مخی هستیا...بیا مدادت...
ییبو مداد را گرفت
_ راحت بود...
پسر بزرگتر هنوز ییبو را نگاه می‌کرد واقعا برایش سوال بود که چرا با کلاه موهای مشکی لختش را مخفی می‌کند!
_ چیزی شده؟!
ژان متفکرانه نگاهش کرد
_ هیچی؛ فقط داشتم فکر میکردم عجیب نیست این چند وقت همش تو راه من سبز می‌شی؟!
ییبو پوزخندی زد
_ اینجا مدرسه‌ی من بود...تو تو راه من سبز شدی!
ژان با خنده گفت
_ درسته...
دیگه حرفی زده نشد.
بعد از مدتی که برای ژان مثل یک قرن بود زنگ سوم هم تموم شد. حسابی احساس گرسنگی میکرد، به این فکر افتاد که سلف غذا خوری کجاست؟ یادش رفته بود از لوسی بپرسد.
_ بی خیال خودم پیداش میکنم...
از کلاس بیرون رفت، توجه اش سمت سر و صدایی که از انتهای راهرو می‌آمد جلب شد.
به سمت صدا رفت.
_ خب مثل این که سلفو پیدا کردم...ولی صداها برای چیه؟
لوسی کنار ژان اومد
_ هیچی دشمنان دیرینه باز بهم رسیدن...
ژان متوجه منظورش نشد پس نگاهش را سمت میز اون طرف سالن چرخاند.
اون ییبو نبود؟ داشت دعوا می‌کرد؟
ژان بی اختیار دستاشو مشت کرد. قدمی به جلو برداشت که صدا ها برایش واضح تر شدن.
_ تو حق نداری اینجا باشی میفهمی؟! توی حرومی فکر میکنی خیلی عالی هستی؟؟ نه؟؟
ییبو پوزخندی زد
_ من همچین فکری نمیکنم ولی اگه تو اینجوری فکر میکنی ممنونم ازت!
دیلن محکم ییبو رو کوبید به دیوار، در اثر ضربه، ییبو چشماشو لحظه ای بست.
_ حرومزاده...
ژان با خودش در جدال بود، واقعا دلش میخواست بی سر و صدا فارغ التحصیل شود ولی این پسر واقعا دردسرساز بود.
_ هی...بنظرت یکم بی ادب نیستی؟!
ییبو نگاهشو سمت ژان چرخوند و تو دلش التماس می‌کرد شر به پا نکنه اخه مطمئن بود ژان خبر نداره پدر دیلن یکی از اسپانسرای مدرسه است و این یعنی هر جنگی با دیلن معنای باخت داره!
_ چی با من بودی؟
ژان با خنده گفت
_ شنواییت مشکلی داره؟
دیلن دستشو از روی قفسه سینه‌ی ییبو برداشت و سمت ژان چرخید
_ چه زری زدی؟ دلت میخواد بمیری؟
ژان خنده‌ی بلند تری کرد
_ خیلی بامزه ای...
پچ پچ دانش آموزا شدت گرفت، همه درباره‌ی پسر گستاخی که مقابل دیلن قرار گرفته بود کنجکاو بودن، و این دیلن رو به مرز دیوونگی می‌رسوند.
دست مشت شدش رو بلند کرد که ژان سریع گرفت و پیچوند.
_ ای...ای..
ژان با تمسخر گفت
_ دست رو بزرگترت بلند نکن...کسی یادت نداده؟!
با یه ضرب دستشو ول کرد، به سمت ییبو رفت که با تعجب نگاهش میکرد.
دستشو گرفت و از سلف خارج شد.
ییبو نالید
_ چیکار میکنی؟! داری مچ دستمو میشکونی!...
اشک تو چشماش جمع شده بود ولی انگار پسر بزرگتر نمی‌شنید.
ژان به خودش اومد دید جلوی در اتاقش وایساده. درو باز کرد و ییبو رو هول داد تو.
ییبو به سرعت دست آسیب دیدشو گرفت و ماساژ داد.
_ چه مرگته؟!
ژان غرید
_ من چه مرگمه؟ تو چه مرگته؟ کلا عادت داری از یه مخمصه ای نجاتت بدم؟؟؟ چرا میزاری انقدر اذیتت کنه؟ این همون پسره تو پیست نبود احیانا؟
سکوت ییبو رو که دید با عصبانیت بیشتری ادامه داد
_ چند وقته آزارت میده؟ یعنی زورت بهش نمیرسه؟ دروغ نگو که باور نمیکنم تو زرنگ تر از این حرفایی حتما یه فکری برای اذیت کردنش به ذهنت میرسه...تو...
ییبو هم متقابلا داد زد
_ به تو هیچ ربطی نداره میفهمی؟ مشکل خودمه...تو کی هستی اصلا؟ قراردادی چیزی بستی همش نجاتم بدی؟ دست از سرم...
ژان واقعا کلافه بود، داشتن دعوا می‌کردن و اون حتی نمی‌تونست قیافه‌ی ییبو رو ببیند، بدون هیچ فکری کاملا غیر ارادی با یه ضرب کلاه ییبو رو از سرش درآورد.
همین حرکت کافی بود تا ییبو خفه شود و سریع صورتش را از ژان برگرداند.
ولی ژان چیزی را که نباید، دیده بود.
_ صبر کن...ببینم...تو...
ژان قدمی نزدیک تر رفت و به آرومی چونه‌ی ییبو رو سمت خودش برگرداند.
قلبش به درد آمد...واقعا نمی‌دونست چرا ولی حس وحشتناکی داشت.
_ اون....اون پسره...این کارو باهات کرده؟!
ییبو به چشمهای ژان نگاه کرد، حس عجیبی داشت، این دومین بار بود که این پسر حس متفاوتی بهش تلقین می‌کرد که حتی نمی دونست اسم این حس چیست!
هیچ کس تاحالا بهش اهمیت نداده بود.
ییبو زخمهاش را می‌پوشاند تا بقیه با ترحم نگاهش نکنند ولی نگاه ژان از روی ترحم نبود، نگاهش فقط نگرانی داشت!
ژان چونه‌ی ییبو رو جلو تر کشید
_ آره؟!
ییبو سرش را کمی به چپ و راست تکون داد
_ نه...
ژان نگاهش را از چشم های پسر گرفت و نفس عمیقی کشید.
چونه‌ی ییبو را ول کرد و قدمی به عقب رفت و روی تخت نشست.
_ پس واسه همین بود که کلاه گذاشته بودی؟
ییبو سری تکون داد
_ چرا؟!
ییبو صادقانه جواب داد
_ از ترحم بیزارم...
ژان سرشو پایین انداخته بود و با انگشتانش بازی می‌کرد.
_ دروغ که نگفتی؟..یعنی اگه واقعا کار دیلنه باید گذارشش رو بدی...میدونی اون حق ندا...
ییبو وسط حرف ژان پرید
_ ژان...من دروغ نگفتم واقعا کار اون نیست...اون فقط زبونش درازه اگرنه جرعت زدن نداره...و اینکه نمیشه گزارش هیچ کار دیلن رو داد...باباش کله گندس...
ژان نگاهشو به ییبو داد
_ واقعا؟!
_ اره... و لطفا دیگه باهاش در نیوفت برات بد میشه...نگران منم نباش عادت دارم به رفتاراش...
ژان هم زمان که دست روی دلش گذاشته بود و کمی فشار می داد گفت
_ به چیزای بد عادت نکن!
اخم کمرنگی بین ابروهای ییبو قرار گرفت
_ مشکلت چیه؟ خوبی؟
ژان خندید
_ بخاطر یکی ناهارمو از دست دادم...
ییبو پوکر نگاهش کرد
_ تقصیر خودت بود...
ییبو کمی مکث کرد و از جیبش شوکولات مارسی را درآورد و ادامه داد
_ ولی اگه میخوای میتونی اینو بخوری...
ژان نگاهی به شوکولات انداخت
_ هی...یعنی بعد از قهرمان بازیم نمیخوای ناهار مهمونم بکنی؟!
ییبو شوکولات رو عقب کشید
_ اگه نمی‌خوایش که...
ژان سریع تو هوا قاپیدش
_ کی گفته نمیخوام؟ مال خودمه...
ییبو خنده‌ی بی صدایی کرد.
ژان شوکولات رو باز کرد و گازی بهش زد.
_ خب...اینجا اتاقته؟
ییبو اطرافو برانداز کرد.
با خنده گفت
_ خوبه...از مال من بهتره...چون هاشوان واقعا هم اتاقی کثیفیه...
ژان اخمی کرد
_ هاشوان؟...هم اتاقیته؟
یییو سری تکون داد
_ اتاق تو چنده؟
ییبو با خنده گفت
_ چیه نکنه میخوای بهم سر بزنی؟
ژان با قاطعیت گفت
_ اره...
بعد با خنده اضافه کرد
_ شاید بازم از این شوکولاتا ازت گرفتم...خیلی خوشمزس...
ییبو لبخندی زد
_ موردعلاقمن...
ژان به تاج تخت تکیه داده بود و همزمان با خوردن شکلات، کنجکاوی ییبو را نیز نگاه می‌کرد.
_ وااااو...ps5...تو داریش؟ یعنی مال توعه؟
ژان لبخندی زد
_ پس برای کیه؟ تو این اتاق تنهام...
ییبو با تعجب گفت
_ تنهایی؟؟؟ اوف چه شانسی...
ژان بلند خندید
_ به هاشوان میگم...
ییبو چشم غره ای رفت و به ساعتش نگاه کرد
_ من باید برم دیگه کم کم کلاس آخرمون شروع میشه.
کلاهش را از روی زمین برداشت و بعد از بالا دادن موهایش سرش کرد.
بعد از رفتن ییبو، ژان آب دهنش رو قورت داد.
_ این چه حس کوفتیه؟!
بلند شد و بطری آبی از یخچال برداشت و تا تهش خورد.
_ دلم یجوریه...میپیچه...نکنه شوکولاتش فاسد بود؟
شانه ای بالا انداخت و او هم از اتاق بیرون رفت.
.
.
.
.
زنگ چهارم مثل برق و باد گذشت، ژان متوجه شده بود که دیلن و هاشوان تو کلاسشون نیستند. پس احتمالا تو کلاس ۱۰۵ بودند.
ژان سرش را روی میز گذاشته بود و تو دلش میگفت "بالاخره تموم شد"!
ییبو بالای سرش ایستاد و سرفه‌ای کرد.
ژان در این نقطه، فقط میتونست کفش های ییبو رو ببیند، کتونیاش مارک جردن بودند ولی خیلی قدیمی به نظر می‌رسیدند.
بالاخره سرش را بلند کرد و ییبو را دید.
_ هوم؟!
ییبو گلویش را صاف کرد.
_ ساعت ۶ اماده باش میام دنبالت بریم شام...مهمون من...
بعد از گفتن این جمله سریع از دید ژان محو شد و لبخند ژان رو ندید.
ییبو از نیم ساعت پیش حاضر شده بود ولی روی تختش دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود.
_ میشنوی چی میگم ییبو؟
ییبو سمت هاشوان برگشت
_ ها؟! چیزی گفتی؟!
هاشوان کنجکاو سمت ییبو اومد
_ به چی فکر میکنی که اصلا متوجه حرفام نشدی؟ سه ساعته دارم با خودم حرف میزنم؟!
_ به هیچی...هیچی...بگو میشنوم؟
هاشوان مشکوک نگاهی انداخت و گفت
_ گفتم ونهان قراره فردا بیاد مدرسه خب؟ هم اتاقیش مثل این که دوستش برگشته این مدرسه...پس باهم اتاق گرفتن الان ونهان اومد تو سرمون جاش بدیم؟
_ بره اتاق بگیره خب!
هاشوان پوکر نگاهش می‌کرد
_ نه بابا...چقدر فکر کردی راه حل ارائه بدی استاد؟ قبلا پرسیدم مثل این که اتاق خالی نیست...
ییبو به ساعتش نگاهی انداخت ساعت ده دقیقه به ۶ بود.
_ خب بالاخره فردا یه فکری به حالش میکنیم...باید برم بیرون...فعلا....
بدون شنیدن جواب دوستش از اتاق خارج شد.
به طبقه‌ی دوم رفت و پشت در اتاق ژان ایساد، آروم در زد.
جوابی نگرفت پس محکم تر در زد. بعد از ۵ دقیقه ژان در را باز کرد.
ییبو خشکش زده بود، ژان تازه از خواب بیدار شده بود و موهای بهم ریخته اش روی صورتش بود.
به غیر از شلوار راحتی چیزی تنش نبود. عضلات شکمش کاملا برجسته و تو دید راس ییبو بودند.
ژان با صدای خمار و بمش پرسید
_ ساعت ۶ شده؟!
خمیازه ای کشید
_ بیا تو الان سریع حاضر میشم...
ییبو آب دهانش را قورت داد و داخل رفت. همه جا تاریک بود و این یکم ییبو را معذب می‌کرد.
حس خوبی به تاریکی نداشت...خوفناک بود!
_ ژان؟!
ژان از یجایی نزدیک بهش جواب داد
_ بله؟!
ییبو طوری که سعی داشت لرزش صداش را کنترل کند گفت
_ میشه چراغارو روشن کنی؟!
ژان دست ییبو را گرفت، ییبو با این لمس یخ زد.
قدمی به جلو برداشت و ییبو را روی تخت نشاند. آباژور کنار تخت را روشن کرد.
_ اینطوری دوست داری؟!
ییبو حالش بهتر شده بود و به ژان نگاه می‌کرد.
ژان از کشوی کنار تخت کیسه ای رو برداشت و بازش کرد.
کلاه ییبو رو دراورد و مشغول پماد زدن به زخم کنار چشمش شد.
ییبو فقط خیره نگاهش می‌کرد، قلبش به شدت تو سینش می‌کوبید.
دلش می‌خواست دستش را روی قلبش می‌گذاشت تا آروم شود ولی این کار را نکرد چون ژان ممکن بود ازش بپرسد "مشکلی پیش اومده؟" و جوابی نداشت که بدهد.
تا حالا تو عمرش این گونه تپش قلب نگرفته بود!
به آرومی زمزمه کرد
_ ممنون..
ژان لبخندی زد و سمت حموم رفت.
ییبو روی تخت ژان ولو شد و دستش را روی قلبش گذاشت.
_ چه مرگته؟...انقدر تند تند نزن...داری دیوونم میکنی...
چند تا نفس عمیق کشید تا آروم شود.
چند دقیقه طول کشید تا کاملا آروم شد، روی تخت نشست.
_ بریم؟ حاضر شدم...
ییبو نگاهش را به ژان داد، شلوار کتون مشکی با تیشرت سفید و کت لی پوشیده بود.
گوشیش را تو جیب شلوارش گذاشت و کلید اتاق را برداشت.
ژان با خنده گفت
_ نمیخوای بیایی؟
ییبو سریع به خودش اومد، از روی تخت بلند شد.
_ اومدم اومدم....
بعد از بیرون رفتنشون ژان در را قفل کرد و کلید را تو جیبش گذاشت.
_ خب کجا میخوای ببری منو؟
ییبو کمی فکر کرد
_ پیتزا دوست داری؟
ژان سری تکون داد.
_ خب یک رستون خوب این اطراف میشناسم...
_ خوبه بریم همونجا...
کل مسیر از خوابگاه تا رستوران کسی صحبت نکرد، ییبو تو افکار خودش غرق بود و ژان هم نمی‌دونست سر بحث را چگونه باز کند.
وارد رستوران شدن و بعد از انتخاب میزشون گارسون منو را آورد.
_ خوش اومدید بفرمایید انتخاب کنید.
ژان نگاهی به ییبویی که سرش تو منو بود انداخت. لباس گشادی تنش بود مثل همیشه!
_ من همون همیشگی رو میخورم...ژان تو انتخاب کردی؟
_ منم هرچی ییبو سفارش داده خوبه همونو بیارید...
گارسون سری تکون داد و دور شد.
ییبو لبخند کجی زد
_ مطمعنی؟
_ البته!
_ اوکی...من برم دستامو بشورم...میام...
ژان سری تکون داد و مشغول خوردن بطری آبی شد که روی میز بود‌.
ده دقیقه ای گذشته بود که ییبو هنوز نیومده بود. پس ژان بلند شد و سمت سرویس بهداشتی رفت.
ژان تو چهارچوب در ایساد و ییبویی را دید که داشت موهایش را روبه روی آینه مرتب می‌کرد.
ییبو بعد از مرتب کردن موهایش کلاهش را برداشت تا سرش کند ولی با صدای آشنایی دستش تو هوا ماند
_ نزارش...
ییبو سمت ژان برگشت و با تعجب نگاهش کرد.
_ چی..؟
ژان چند قدم جلو رفت و روبه روی ییبو ایساد
_ گفتم نزارش سرت...وقتی پیش منی لازم نیست سرت کنیش!
ژان منتظر جواب ییبو نماند و کلاه را ازش گرفت و از دستشویی بیرون رفت.
ییبو واقعا تعجب کرده بود، این رفتار ژان یعنی چی؟
آبی به صورتش زد و او هم از آنجا خارج شد.
ییبو سر میز پر از غذا نشست.
_ امتحان کردی؟!
ژان نگاهی بهش انداخت
_ نه منتظر تو بودم...
_ امتحان کن حتما خوشت میاد...
ژان گازی از پیتزا زد ولی دهنش به ثانیه نکشید که آتیش گرفت. ژان اصلا تحمل غذا های تند را نداشت، معدش داشت از درون قُل قُل می کرد.
_ چطوره؟!
ژان خنده‌ی ساختگی کرد و همزمان با گفتن حرفش لایکی به ییبو نشون داد.
_ آهه...عالیه...
ییبو شروع به خوردن کرد.
ژان هرچقدر سعی داشت از چهره‌ی ییبو متوجه شود آیا دارد درد می‌کشد یا نه نمی‌توانست.
ییبو هنگام خوردن غذایش بنظر خیلی معمولی می‌رسید.
ژان با همون لبخند ساختگیش صحبت می‌کرد
_ خیلی این پیتزارو دوست داری...نه؟
ییبو با دهن پر گفت
_ اوممم...غذاهای تند دوست دارم...
ژان به لپ های پر از غذای ییبو نگاه کرد و ناخداگاه لبخندی واقعی روی لب هایش نشست.
_ بخور...بخور...زیاد بخور...
ییبو سر تکون داد و گاز بزرگتری زد.
_ تو دوست نداشتی؟!
ژان گاز گنده ای زد و سرش را به چپ و راست تکون داد.
_ دوست دارم...
ییبو به چهره‌ی قرمز شده‌ی ژان نگاه کرد و جلوی خودش را برای بلند خندیدن گرفت.
ییبو یاد موضوعی افتاد و با خنده گفت
_ راستی هاشوانو ندیدی هنوز؟ مطمعنم مدرستو عوض میکردی اگه میدونستی اینجاست...
ژان به خندیدن های ییبو نگاه می‌کرد و تو دلش میگفت چقدر بی ریا می‌خنده!
_ نمی دونستم اینجاست...ولی اونقدرام مشکلی ندارم باهاش که مدرسمو عوض کنم بخاطرش....
ییبو کمی از نوشابه اش خورد
_ چرا مورد تاییدت نبود؟
ژان نصف بطری آبشو یکسره سر کشید
_ کاری به هاشوان ندارم ولی جیانگ آدمیه که اگه با کسی وارد رابطه بشه یعنی واقعا دوسش داره و اگه طرفش مثل خودش نباشه مطمعنم آسیب میبینه و من فقط فکر میکنم هاشوان میتونه اون آدم باشه که بهش آسیب بزنه...
ییبو تو فکر فرو رفت، طوری که ژان نگران دوستش بود واقعا با ارزش بود.
ناخداگاه لبخند کمرنگی زد.
_ خوبه رفیقی مثل تو داره...
ژان نگاهی به ییبو انداخت و ابرویی بالا انداخت.
_ الان ازم تعریف کردی؟...
غذا تو دهن ییبو پرید و شروع به سرفه کرد.
_ من؟...کی؟...نه منظورم...
ژان بلند خندید
_ باشه باشه...حالا خفه نشی...
ییبو در هین آب خوردن، لگدی به پای ژان زد.
_ آخ...
ییبو لبخندی از سر رضایت مندی زد.
ژان کمی مکث کرد، مردد بود از پرسیدن این سوال ولی دل رو به دریا زد و پرسید.
_ میگم ییبو...می‌تونم یه سوال بپرسم؟
وقتی دید توجه ییبو جلب شده ادامه داد
_ با کی دعوا کردی؟
ییبو اخم کمرنگی کرد
_ منظورت چیه؟
ژان اشاره ای به کبودی صورتش کرد.
ییبو دست از غذا خوردن کشید و سکوتی بینشون حکم فرما شد.
ژان سکوت رو شکست.
_ اگه نمی‌خوای بگ...
ییبو وسط حرف پسر بزرگتر پرید
_ میشه؟....میشه نگم؟
ژان سری تکون داد.
چرا انقدر این پسر در عین غُد بودن ساده و پاک بود؟ همنشینی با ییبو برای پسر بزرگتر لذت بخش بود.
بقیه‌ی شام تو سکوت خورده شد و قبل از ساعت ۹ هردو به خوابگاه برگشتند.
هاشوان با قدم های محکم سمت دفتر مدیر می‌رفت و هر از گاهی نفس عمیقی می‌کشید.
جلوی در رسید و در زد.
_ بفرمایید!
هاشوان داخل رفت و نزدیک میز آقای یانگ ایستاد.
_ سلام اقای یانگ...در جریانم که اتاق خالی نیست ولی اتاقی هست که تخت خالی داشته باشه و هم اتاقی نداشته باشه؟
اقای یانگ حواسش رو به هاشوان داد
_ مگه اتاق نداری خودت؟
هاشوان نفس عمیقی کشید
_ بله دارم ولی با ۲ تا از دوستام، سه تایی تو یه اتاقیم اگه میشه می‌خوام اتاقمو عوض کنم!
آقای یانگ نگاهی به هاشوان کرد
_ با آقای وانگ و لی هم اتاقی هستین؟
_ بله!
_ بسیار خب نگاهی به لیست میندازم اگه جایی بود خبرتون میکنم.
هاشوان تشکری کرد و از دفتر خارج شد.
.
.
.
.

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now