part 11 🔞

310 33 7
                                    


موهایش را روی پیشانی ریخت و نگاهی به خودش در آیینه انداخت، کت و شلوار مشکی که ژان برایش خریده بود را پوشیده بود.
این استایل بدن لاغرش را مردونه تر نشون می‌داد، واقعا برازنده شده بود.
از عطر ژان کمی به خودش زد و بخاطر پیچیدن بوی "او" لبخند ملیحی زد.
صدای پیامک موبایلش بلند شد، گوشی را باز کرد.
"ما رسیدیم..."
با خوندن پیام هاشوان، از درون احساس خوشحالی کرد، بین کلی آدم غریبه رفیقش حداقل پیشش بود!
البته حضور هاشوان بخاطر ییبو نبود، به عنوان پارتنر جیانگ به تولد ژان دعوت شده بود.
ییبو در دل شجاعت جیانگ را تحسین کرد، بنظرش خیلی کار شجاعانه ای بود که با دوست پسرش به مهمونی اقای شیائو بیاد.
خودش حتی به دوستان نزدیکش هم راجب ژان نگفته بود!
البته که هاشوان احمق نبود فقط منتظر بود تا ییبو خودش بحثش را پیش بکشد...
نگاهش به گوشواره‌ی صلیب روی میز افتاد. برش داشت، چقدر برایش آشنا بود ولی هرچی فکر کرد به نتیجه ای نرسید.
شانه ای بالا انداخت و گوشش کرد.
با رضایت از اتاق خارج شد، سمت پله ها رفت.
از همین بالا هم میشد صدای تجمع آدم های طبقه‌ی پایین رو شنید، همین موضوع استرسش را بیشتر کرد.
زیاد اهل اجتماع نبود، نه خانواده‌ی بزرگی داشت نه آدم برونگرایی بود، ولی این موضوع دلیل اصلی تشویش درونیش نبود، چیزی که اذیتش می‌کرد این بود که باید برای بار اول در مهمانی، کنار خانواده و دوستای نزدیک ژان باشد، آدمایی که برای او کاملا غریبه محسوب می‌شدند ولی برای دوست پسرش مهم بودند!
تاحالا به مهمانی های از این قبیل نرفته بود، چطور باید رفتار می کرد؟!
یجورایی خوشحال بود که قرار نبود به عنوان دوست پسر ژان خودش را معرفی کند فکر می‌کرد اینطوری فشار بیشتری رو متحمل می‌شد.
ولی این خوشحالی دوامی نداشت چون چیزی از اوایل شب نگذشته بود که متوجه شد کاملا در اشتباهه و هر دقیقه ای که از مهمانی می‌گذشت بیشتر وسوسه می‌شد تا داد بزند "شیائو ژان مال او ست"
کلی آدم با لباس های مجلسی تو سالن ایستاده بودند و در هر قسمتی، گروهی مشغول صحبت بودند.
پیشخدمت ها با لباس های فرم در بین جمعیت راه می‌رفتند، گلس های شامپاین یا شراب قرمز و فینگر فود را سرو می کردند.
ییبو از این همه رسمی بودن تعجب کرده بود، در دل از ژان بابت کت و شلوار تشکر کرد.
سر می‌چرخوند تا ژان را پیدا کند، انگار بدون حضور او مانند بچه ای بی پناه بود!
ولی به جای پیدا کردن او، هاشوان را دید که همراه جیانگ کنار میز ایستاده بودند و برایش دست تکون می‌دادند.
به میز که رسید هاشوان محکم بغلش کرد و باعث شکل گرفتن لبخندی واقعی روی لب های ییبو شد.
هاشوان بازوی ییبو را بین دستاش گرفت و با تعجب فشار داد.
-وااو...وانگ ییبو....عضله درآوردی؟!
بازوشو از چنگ هاشوان بیرون کشید.
-ژان پدرمو دراورده بابا....کلی سختی کشیدم که همین قدرم در اومده...
لبخند شیطنت آمیزی زد.
-راستی چخبرا؟ اینجا خوش میگذره؟ واقعا پشمام ریخته دوست پسرت خیلی پولداره...
با چشم غره‌ی ییبو ساکت شد.
با جیانگ هم دست داد و سعی کرد سر صحبت را با آنها باز کند ولی تمام فکر و ذکرش "ژان" بود.
"چرا این اطراف نمی دیدمش؟"
هاشوان درباره‌ی سفر چند روزشون به خارج از کشور حرف می‌زد و ییبو همزمان با خوردن گلسش سر تکون می داد.
- اره دیگه خلاصه مجبور شدیم زودتر برگردیم...هی...وانگ ییبو حواست با منه؟
جیانگ که متوجه‌ی سردرگمی ییبو بود، قدمی جلو برداشت و سومین گلس ییبو رو ازش گرفت.
- فکر کنم ژان از اون طرف رفت...
ییبو گنگ نگاهش می‌کرد.
جیانگ با سر به جایی که ژان را دیده بود اشاره کرد.
- برو دیگه...
ییبو لبخندی به معنای تشکر زد و از آنها دور شد.
نبود، باز هم نبود...تقریبا همه‌ی آنجا رو گشته بود ولی ژان را ندیده بود. میدونست حق ندارد که امشب آن هم در شب تولدش از او دلگیر شود و کاملا ایده‌ی خودش بود که ژان او را به عنوان دوستش معرفی کند، ولی واقعا احساس غم داشت.
گلس دیگری از سینی برداشت.
صدای حرف و خنده از تراس به گوش می‌رسید ولی ییبو بی تفاوت تر از این حرفا بود تا ریکشنی نشون دهد.
وارد تراس شد تا هوای تازه ای بخورد. به دیوار تکیه زد، همزمان با مزه کردن شرابش چشم هایش را بست.
آرامش نسبی ای گرفته بود.
وقتی که اسم ژان را لابه لای حرف های دختری شنید ناخودآگاه گوش هایش را تیز کرد ولی به خودش زحمت باز کردن چشم هایش را نداد.
- خیلی استرس دارم به نظرت کادوی مناسبیه برای ژان؟!
-اره بابا...خیلی خوشگله...
دختر با شک پرسید.
- شاید اصلا دکمه سر آستین نیاز نداشته باشه...
دوست، دختر ناخودآگاه داد زد.
- بس کن اینا جواهرن...

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now