از در کافه داخل شد و با مخلوطی از استرس و کنجکاوی اطراف را از نظر گذراند.
چیدمان میز و صندلی ها در این مکان نسبتا کوچک، واقعا حساب شده بود به طوری که فضای کافی برای پیانیست جوانی که گوشهی کافه در حال نواخن بود وجود داشت.
نگاهش را سمت دیگر که طراحی های عجیب و غریبی روی دیوار بود چرخاند.
فضای کافه دلنشین بود، نور نسبتا کمی که روی وسایل به رنگِ نودش، نشسته بود فضا را عاشقانه جلوه میداد.
پس ذهنش به خودش یادآور شد تا حتما یک روز ژان را به اینجا بیاورد!
- این طرف..
سمت صدا برگشت. آب دهانش را قورت داد و پشت میز، روبه روی مرد نشست.
انگار او نسبت به دیدار قبلشان خوش چهره تر شده بود، موهای جو گندمی لختش با کت مشکی که به تن کرده بود سازگاری عجیبی داشت.
این آدم با این که در دههی پنجم زندگیاش بود، مرد جذابی تلقی میشد.
- سلام ییبو...حالت چطوره؟
پاهایش را از زیر میز به هم چسباند و نفسش را بیرون داد.
- خوبم..شما؟
مرد لبخند کوتاهی زد و آروم سر تکان داد.
ییبو به چشم های به ساحل نشستهی مرد روبه رویش خیره شد، چرا او نباید مثل ییبو طوفانی عمیق درونش داشته باشد که به واسطهی چشم هایش رسوا شود؟
شاید هم فقط روی کنترل کردن حس های آشفتهی درونش ماهر تر بود؟
معذب تو جاش تکان خورد.
- من واسهی اون روز که...خودم قضیه رو بهتون نگفتم و سریع رفتم..متاسفم...راستش مستقیما نتونستم..
لیو وی دست ییبو را از روی میز کوتاه نوازش کرد.
- مشکلی نیست...چیزی میخوری؟ من شنیدم شیک و اسموتی های اینجا خیلی خوبن..
ییبو آروم دستش را روی پاهایش گذاشت، انگار هر نقطه ای که نوازش شده بود درحال ذوب شدن بود.
- هر چی باشه خوبه..
مرد به انتخاب خودش دوتا نوشیدنی سفارش داد.
ییبو پاهایش را روی هم انداخت، علارغم تشویش درونی اش آرام و جدی حرفش را زد.
- چرا گفتین من بیام اینجا؟ اونم بعد از این همه روز..
مرد دست به سینه، تکیه ای به صندلی داد و سکوت کرد. چشم هایش تمام حالات ییبو را میپایید و حتی برای یک لحظه ام نگاهش را از او بر نمیداشت.
- نمیخواین چیزی بگین؟ میفهمم که ممکنه شوکه کننده بوده باشه..یعنی برای منم بود...ولی کاملا واضحه اگه میخواستین با من در ارتباط باشین انقدر وقت کشی نمیکردین..
باز هم سکوت تنها جوابی بود که نصیبش شد و کم کم داشت بخاطر جواب ندادن های مرد عصبانی میشد. "حتی انکارم نمیخواد بکنه؟!"
پوزخندی زد.
- واقعا کنجکاوم بدونم چرا اینجام..
مرد اخم کمرنگی کرد و رک و پوست کنده حرفش را زد.
- ازت میخوام تست دی ان ای بدی..
مطمئن نبود درست شنیده یا نه، تست دی ان ای؟ یعنی او باورش نشده بود که ییبو پسر اوست؟ ولی این موضوع که کاملا واضح بود!
با عصبانیت کمی که در صدایش هویدا بود، گفت.
- چرا؟!
دختر جوانی با پیشبند قهوه ای، نوشیدنی هایشان را روی میز گذاشت و دور شد.
لیو وی کمی از شیک پستهاش مزه مزه کرد و گفت.
- میخوام مطمئن بشم که پدرتم..
ییبو یاد گرفته بود زمان هایی که کسی یادآوری میکرد او پدر ندارد یا بچه ای نامشروع است بی اعتنا از کنارش بگذرد اما الان، آن هم جلوی این آدم تبدیل به گلولهی آتش شده بود. احساس میکرد هر لحظه بیشتر از قبل به غرورش بر میخورد و او حتی توانایی نشان دادن احساس شکستهی درونش را ندارد و فقط تُن صدایش بالا تر میرود.
- ولی به نظرم که خیلی واضحه همه چیز..مگه تو داستانی که تعریف کردین نگفتین آخرین باری که مادر منو دیدین یه روز قبل از عروسیش بود؟ بنظر من که کاملا این تایم با سن من همخونی داره..
با حرص دندون هایش را به هم سابید و گفت.
- مگه این که با حذف و اضافه تعریف کرده باشی..!
مرد اخم پر رنگی کرد.
- نه پسر جون..من هرچی گفتم واقعیت داره..فقط دلم میخواد اول مطمئن شم پسرمی بعد این تغییری که تو زندگیم اینجاد میشه رو بپذیرم...می دونم که حتما درک می..
از شدت بلند شدنش صندلی روی زمین کشیده شد و صدای بلندی داد.
-نه درک نمیکنم..ببخشید ولی من باید برم..
طوری بیرون دوید که صدای مرد را متوجه نشد، نفهمید چه چیزی را پشت سرش فریاد زد.
خیلی بغض داشت و حتی مطمئن نبود رفتاری که داشت درست بوده یا نه اما تنها کاری بود که در آن شرایط دلش میخواست انجام دهد.
نمیدانست چند ساعت است که روی نیمکت پارک همان اطراف نشسته و به درخت روبه رویش خیره شده است.
تعداد سیگارهایی که کشیده از دستش در رفته بود.
کاش ژان الان کنارش بود تا میتوانست بدون ترس و دلهره تصمیم بگیرد، کاش او بود تا راه درست را نشانش دهد.
از شانس بد ییبو، ژان امشب حسابی مشغول تمرین بود حتی گفته بود شاید نتواند برای مسابقهی امشبش بیاد..
با یاد آوری مسابقه هین بلندی کشید و سریع گوشی اش را از جیبش در آورد.
ساعت هفت و نیم بود و بیست و یکی میس کال از مدیر و دوستانش داشت!
- وااای..بدبخت شدم..
سریع تاکسی گرفت تا به مدرسه برگردد و کل مسیر را با استرس ناخون جوید.
ساعت هشت مسابقه شروع میشد و اگر اونجا نمیبود بی برو برگرد رقیبش بدون هیچ تلاشی برنده اعلام میشد.
سریع پول راننده را حساب کرد و از پله های ورودی ساختمان بالا دوید. هاشوان با دیدنش سریع جلو رفت.
- هی ییبو کجا بودی پس؟؟ آقای یانگ حسابی از دستت شاکیه..بدو برو...
خواست بی حرف از کنار دوستش بگذرد که بازویش توسط هاشوان گرفته شد. بینیاش را نزدیک گردن ییبو برد و نفس کشید.
- با سیگار حموم کردی نکبت؟
ییبو بی حرف نگاهش میکرد، هاشوان که گیج بودنش را دید سریع سویشرت ییبو را دراورد و با مال خودش عوض کرد.
- زود گمشو برو دیگه...
ییبو سمت سالن گیم دوید، قبل از باز کردن در صدای بلند هاشوان تو راهرو پیچید.
- بزن بکشش پسر..
با دیدن جمعیت خشکش زد، هیچوقت فکر نمیکرد این همه آدم داخل این سالن جا شوند!
تمام سیستم ها و دستگاه ها را گوشه ای از سالن گذاشته بودند و فقط دوتا از بهترین کامپیوترهای مدرسه در مرکز سالن بود.
آقای یانگ با چشم هایش برای ییبو خط و نشان کشید و به ساعت مچیاش اشاره کرد.
بی حرف مقابل تنها سیستم خالی نشست و نگاهی به رقیبش انداخت، پسری تقریبا هم سن و سال ییبو با موهای بلوند، این پسر آسیایی نبود و ییبو دقیق نمیتوانست حدس بزند که او زادهی چه کشوری است.
- هی..من اریکم..گفتم شاید بهتر باشه قبل از مسابقه خودمو معرفی کنم..
ییبو با تعجب به پسر نگاه کرد، اصلا توقع نداشت انقدر به زبان چینی مسلط باشد.
- منم ییبو ام..خوشبختم..
صدای بلند زن در بلندگو پیچید، ییبو او را نمی شناخت پس حتما از مدرسهی اریک بود.
- خب دوستان..سه راند مسابقه پیش رومونه...بیاین با تشویقامون به دوستامون انرژی بدیم...هر کسی که بتونه حداقل دوراندو ببره برندهی نهاییه...جایوووو...
بعد از دوراند اول تایم استراحت اعلام شد.
ییبو با عصبانیت هدفونش را روی کیبورد پرت کرد، چرا اینجوری شد؟ اصلا نمیفهمید...استراتژی ییبو خیلی تمیز بود نمیفهمید چرا بازیکنش اینجوری لو رفت و کشته شد..؟
بازویش توسط فردی کشیده شد و داخل اتاق استراحت هولش داد.
- معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟
ییبو بازوی دردناکش را گرفت و با تعجب به دیلن چشم دوخت.
- وحشی..
هاشوان و ونهان هم وارد اتاق شدند.
- تو مسابقهی قبلی بازیکن منو ترور کردی...الان چرا انقدر بد بازی میکنی؟
دیلن سمت ییبو خیز برداشت که توسط هاشوان و ونهان عقب کشیده شد.
- شما دوتا چی میگین؟
هاشوان اخم کرد.
- من این صلحی که برقرار شده بینتونو باور ندارم..
دیلن ناباور خندید.
- این دوستات کم دارنا..
ونهان دست به سینه شد.
- ما کم داریم؟ شماها مثل دشمنان خونی بودین..چی شده حالا نگرانشی؟
ییبو بی اهمیت به هر سهی آنها روی مبل نشست، سرش را عقب برد و چشمهایش را بست.
- ژان نیومد؟!
هر سه سکوت کردند، معلوم بود حال ییبو خوب نیست، نمیخواستند ناامیدش کنند.
- میشه یکی گوشیشو بده بهم؟ مال خودمو تحویل دادم...اگه باهاش کار کنم تقلب تلقی میشه..
هاشوان تا خواست گوشیاش را در بیاورد دیلن مانع شد.
- نه..نمیشه..حواستو جمع کن..این پسر خیلی نابلده منم میتونم ببرمش چه برسه به تو..ژانو ول کن..حواستو جمع کن..راند یکو اون برده راند دو رو مساوی شدی..اگه راند سه رو ببری میرسه به راند چهار..اونم ببری حله...درسته یکم سخته ولی میتونی..
ییبو بدون باز کردن چشم هایش لب زد.
- گفت خودشو میرسونه..
دیلن چشم غره ای بهش رفت.
- انگار دارم یاسین تو گوش خر میخونم..
-ییبو چت شده امروز؟
- آره اگه چیزی شده به ما بگو..
ییبو بالاخره چشم هایش را باز کرد و از جاش بلند شد.
- نه چیزی نیست..میرم دستشویی..
چند مشت آب به صورتش زد تا کمی سرحال تر شود. واقعا حوصلهی هیچکاری نداشت، دلش میخواست میتوانست برود زیر پتو و تا خود صبح تو بقل ژان بخوابد. انگار مغزش خسته تر از این حرفا بود تا کاری انجام دهد.
پیشانی اش را به آیینه تکیه داد.
- آخ...لعنت بهت..کاش اینجا بودی..
چند نفس عمیق کشید و به سالن برگشت، نگاهی به جمع تماشاگران انداخت ونهان و هاشوان با نگاه محبت آمیزی سعی میکردند بهش انرژی دهند.
روی صندلی نشست و تمام تمرکزش را روی برد این راند گذاشت. اریک طوری بازی میکرد انگار استراتژی ییبو را بلد بود پس تصمیم گرفت این سری بازیکنانش را طور دیگری بچیند.
بعد از حدود بیست دقیقه با صدای تشویق بلند دوستانش به خودش آمد، خوشبختانه برندهی این راند خودش بود.
صدای دختر دوباره در بلند گو پیچید.
- واااو...خب برخلاف همیشه مسابقه با سه راند به پایان نرسید و برندهی نهایی کسیه که راند چهارمو پیروز بشه...پسرا جایووو..
بدنش را روی صندلی چرخاند تا کمی سرحال تر شود و نگاهش به جمعیت گره خورد، ژان آمده بود!
دقیقا کنار هاشوان نشسته بود و تشویقش میکرد، با دیدنش قلبش یه ضربان را جا انداخت و زیر لب زمزمه کرد.
"گفته بود میاد"
لبخند نصف و نیمه ای زد و دوباره حواسش را به صفحهی روبه رویش داد.
حالا که قلبش کمی آرام تر شده بود بهتر میتوانست تمرکز کند، حق با دیلن بود این پسر واقعا مبتدی بود، باورش نمیشد که چطور دو راند اول را انقدر مضخرف بازی کرده که الان مجبوره در راند چهار او را ببرد!
راند آخر در کمال تعجب تماشاگران در ده دقیقه به پایان رسید و ییبو با شوق هدفونش را روی کیبور کوبید.
صدای بچه های مدرسهشان بلند شد و همه اسم ییبو را فریاد میزدند.
اریک بلند شد و آروم هدفونش را در آورد، با لبخند ملیحی رو به ییبو گفت.
- بازی خوبی بود..خوشحال میشم بازم به چالش بکشمت..
ییبو با پوزخند مشتش را جلو برد.
- باعث افتخاره..
اریک دستی لای موهای بلوندش کشید و مشتش را به مشت ییبو کوبید.
با حجوم بچه ها تو بغلش، ییبو تقریبا داشت پخش زمین میشد که ونهان گرفتش و آروم تو گوشش گفت.
- اووف خوب شد بردی..آبرومونو خریدی...انقدر بدم میاد از بچه های این مدرسه جدیده..نگا نگا همشون خیلی پرمدعان..
با خنده به سختی از بغل بچه ها بیرون پرید و سمت ژان دویید و با شوق و ذوق گفت.
- دیدی بازیمو؟!
ژان با لبخند سر تکان داد و دستی به سر ییبو کشید.
- کارت خوب بود توله..
ییبو نگاهی به شلوغی انداخت وقتی مطمئن شد کسی حواسش نیست دست ژان را گرفت و کشیدش بیرون.
- خیلی خوب موقعی اومدی..این آخرا قشنگ زدم حریفو له کردم..
با افتخار سرش را بالا گرفته بود و داشت توضیح میداد که چجوری وسط بازی استراتژیش را به کل عوض کرده.
انگار با هر توضیحی که میداد نیاز داشت تا ژان تشویقش کند، اصلا برایش مهم نبود که کلی آدم برایش دست زدند و بهش روحیه دادند، او فقط نیاز داشت ژان تشویقش کند تا مطمئن شود کارش را درست انجام داده است.
- میدونستم دوست پسرم خیلی با استعداده..
با تعریف ژان ریز ریز خندید و نگاهش را به آسمان دوخت.
- میدونی ژان گه الان دلم چی میخواد؟ هر موقع که بارون نم نم میزد دلم میخواست یه کاریو انجام بدم..اما با تو هیچوقت نکردم..
با کنجکاوی نگاهش را به چشمهای براق دوست پسرش دوخت.
- چی؟!
- قول میدی بزاری من انجامش بدم؟!
ژان مشکوک نگاهش کرد.
- چه کاریو؟
ییبو منحرفانه خندید و چشم ریز کرد.
- به چی فکر میکنی عزیزم؟
آروم روی پایش بلند شد تا در گوش ژان زمزمه کند.
- اون کارو که فقط میزارم خودت بکنی..اخه از این که زیرت باشم و از اون پایین ببینمت لذت میبرم..
ژان سریع دستش را پشت کمرش گذاشت و مانع دور شدنش شد.
- اون زبون لعنتیت..
محکم بغلش کرد، طوری که انگار جونش به ثانیه های این آغوش وابسته است. چقدر نیازمند این نزدیکی بود...
در دلش حسابی خوشحال بود که ییبو او را بازخواست نکرده و نپرسیده که چرا برای دیدن مسابقه دیر کرده، چون اگر میپرسید نمیدانست چی جواب دهد.
امروز مکالمهی عجیبی با پدرش داشت که کم مانده بود به دعوا ختم شود.
- آعخخ...لهم کردی..
بدون شل کردن فشار دستانش، شقیقه اش را بوسید و آروم لب زد.
- نگفتی چیکار دلت میخواد بکنی؟
به زور نفس عمیقی کشید.
- مو..تور..دلم میخواد سوار موتورم بشم..
با تعجب ازش فاصله گرفت.
- تو موتور داری؟ تو که حتی گواهینامه نداری...
با شیطنت سر تکان داد.
- میشه بریم برش داریم؟ تو گاراژ مینه هنوز..اون سری میخواستم بیارمش که..اصلا یادم رفت..
کامل از ژان جدا شد و با اخم ادامه داد.
- اگه هنوز باشه و نفروخته باشدش..
بازویش را نوازش کرد و اطمینان بخش گفت.
- هست هنوز نگران نباش..میریم امشب برش میداریم..
*
در گاراژ با صدای قیژی باز شد، ژان داخل رفت و با هر قدمی که بر میداشت پایش به چیزی برخورد میکرد.
با خنده و حالتی پچ پچ گونه لب زد.
- چقدر آشغال اینجاست..
ییبو تا خواست حرف بزند، پای ژان به چیزی گیر کرد و با صدای بلندی پخش زمین شد.
ییبو با نگرانی پچ پچ کرد.
- هیییش..الان سر و کله اش پیدا میشه..
سریع نور موبایلش را روشن کرد و سمت ژان گرفت.
- حالت خوبه؟
همانطور که روی زمین نشسته بود دستش را جلوی چشمش گرفت تا نور زیاد اذیتش نکند و با خنده گفت.
- اگه چند دقیقه زودتر نور مینداختی بهترم بودم عزیزم..
- ببخشیییید..
سریع جلو رفت و کمکش کرد بلند شود و خاک روی شلوارش را تکاند.
-بچممممم...
ییبو سمت موتور مشکی گوشهی گاراژ دوید.
- ببینش چقدر خوشگله...
ژان هم جلو رفت و روی موتور دست کشید.
- آره خیلی قشنگه..حسابی نو میزنه...
کلاه کاسکت مشکی اش را که کمی خاکی شده بود تمیز کرد.
- نو که نیست..مال چند سال پیشه..ولی چون خیلی سوارش نشدم..سر جمع دو سه بار..واسه همین نو مونده..
_ چرا؟!
کلاه را سمت ژان گرفت.
- یادته..گواهینامه ندارم؟..تازه مامانمم دوست نداشت زیاد بشینم..
لبخند غمگینی زد.
- آخرین کادویه که از مادرم گرفتم..
با یادآوری موضوعی باز انگار روحیهی شیطونش برگشته باشد، شروع به تعریف کردن کرد.
- سر این که برام بخره باید میدیدی چقدر لجبازی کردم...باورت میشه دو هفته مدرسه نرفتم؟! مامانم میگفت اخه یه بچهی پونزده ساله موتور میخواد چیکار...راست میگفتا..ولی خب خوشحالم برام خریدش..
ژان بعد از پوشیدن کلاهش محکم کلاه ییبو را هم بست.
- خب..پس امشب قراره دست فرمون آقای وانگو ببینیم؟!
یقهی ژان را گرفت و کشید جلوی صورتش، انگار باورش نمیشد چی گفته پس جدی پرسید.
- یعنی میزاری من بشینم؟ حتی با این که گواهینامه ندارم آقای مبادای ادب؟
ژان لبخند زد و بوسه ای کوتاه روی لبش کاشت.
- فقط مارو نکش..
لبخند ییبو کش آمد.
- و این که بار اول و آخرته..از فردا باید بری کلاس رانندگی تا مدرک بگیری..
هر دو سوار موتور شدند، در جاده با سرعت میراند آن هم بدون هیچ مقصدی..
نم نم باران روی بدن هایشان میچکید و دستهای ژان دور کمر ییبو محکم چفت شده بود و حس این موقعیت ییبو را به عرش میرساند.
دلش نمیخواست امشب به پایان برسد..
هردو خوب میدونستند که از تایم ورود به خوابگاه خیلی وقت است که گذشته ولی هیچکدام دلشان نمیخواست یاد آوردی کند. انگار هر دو نیاز داشتند در سکوت فقط کنار هم باشند، چسبیده به هم..
ژان خودش را محکم تر به ییبو چسباند و کنار گوشش تقریبا داد زد.
- میشه به آدرسی که میگم بری..؟
ییبو آروم سر تکان داد و سمت جایی که ژان گفته بود راه افتاد. نیم ساعت بعد سر کوچه ای، جلوی یک آپارتمان ایستاد.
- همینجاست ژان گه..؟
ژان کلاهش را در آورد.
- همینجاست..
ییبو هم کلاه کاسکتش را در آورد و کمی سمت ژان چرخید.
- اینجا کجاست؟!
از پشت کامل بغلش کرد، ساعت از دوازده گذشته بود و کسی این اطراف نبود پس سرش را در گودی گردنش دفن کرد.
- خیلی دست فرمونت خوبه..واقعا دوست پسرم تو همه چیز استعداد داره...
ییبو مثل همیشه موهایش را به سر ژان مالوند، با هر تعریفی که از دهن ژان خارج میشد ذوق مرگ میشد.
- هوووم...
پسر بزرگتر با انگشتش به طبقهی بالای ساختمانی که جلویش پارک کرده بودند اشاره کرد.
- اونجارو میبینی؟ همون طبقه ای که چراغش روشنه؟
ییبو با کنجکاوی به بالا نگاه کرد.
- آره..
لبش را به گوش ییبو چسباند.
- اونجا قراره خونمون بشه..
YOU ARE READING
PERTAIN TO YOU! (Complete)
רומנטיקהعنوان فیک : !PERTAIN TO YOU (وابسته به تو!) ژانر : رمانتیک، اسمات، دبیرستانی:) کاپل : ییژان.....ژان تاپ (ZSWW)❤💚 خلاصه ای از داستان: ژان پسری از خانوادهی مرفع، که با آمدن ییبو به زندگیاش دغدغه های جدیدی پیدا میکند... ____________________________...