part 24

160 25 6
                                    

برای بار هزارم در طی این چند ساعت ژان را مجبور کرد تا به قسمت خرید دمپایی روفرشی فروشگاه بروند. آنقدری که سر چیز های جزئی مثل ست هودی برای ژان و خودش وسواس به خرج می‌داد سر وسایل مهم خانه‌شان این طوری نبود.
- میگم ژان گه به نظرم تو همون دمپایی خرگوشه رو بردار..من شیرم تو خرگوشی..
ژان ضربه‌ای به پیشانی خودش زد و با خنده‌ی مخلوط با خستگی گفت.
- نیم ساعت پیشم همین نتیجه رو گرفته بودی ولی اردک برداشتی...اصلا من اگه بفهمم دمپایی مردونه چرا باید طرح اردک و فیل و خرگوش باشه...
ییبو با تصور چیزی زد زیر خنده.
- پاهات بزرگه اگه طرح زرافه داشت باحال تر بود..
پسر بزرگتر پوکر نگاهش را به او دوخت، بی اهمیت به افراد داخل فروشگاه ریز ریز می‌خندید و ژان می‌توانست قسم بخورد که در ذهنش دارد تک تک ثانیه های باهم بودنشان را تصور می‌کند.
اشاره ای به سبد خرید سرتاسر وسیله‌‌ی شان کرد.
- من اینارو میبرم صندوق تو بشین قشنگ فکراتو بکن..
ییبو با دیدن دور شدن ژان، سریع دمپایی اردک را سرجایش گذاشت، طرح خرگوش را برداشت و دنبالش دوید.
- بیا..بیا..اینو برمیدارم..خرگوش بیشتر بهت میاد..
ژان با تیپ اسپرت سفید و مشکی و موهای ژل زده، کاملا مردانه به نظر می‌رسید و با این حال ییبو تمام چیز های کیوتی که اطرافش می‌دید را برای او می‌خرید.
- توله با این که انقدر خستم ولی اگه تمومش نکنی میگیرم میچلونمتا...انقدر چیز برام برداشتی سبدم پر شده بیا بریم..ورشکست شدی پسر..
ییبو باحالت بزرگانه و مقتدری که به خودش گرفته بود سمت ژان چرخید و همزمان با گفتن جمله‌اش موهایش را بالا فرستاد.
- عزیزم هرچی نیاز داری بردار میخوام خونمون کامله کامل باشه..هرچی تو بخوای برات می‌خرم..
ژان نفس عمیقی کشید و به او زل زد. اولین باری بود که ییبو سعی می‌کرد به ژان نشان دهد که او هم توانایی تکیه‌گاه بودن را دارد و ژان باید این را در پس ذهنش داشته باشد که ییبو ام مرد اوست و باید گاهی این ژان باشد که سرش را روی شانه‌ی او می‌گذارد..
پسر بزرگتر چند بار پلک زد ولی نگاهش هنوز خیره‌ی ییبو بود، جوری این رفتار به نظرش سکسی و تحریک آمیز می‌آمد که برای لحظه‌ای بدنش از این همه حس جدید هنگ کرد.
به خودش آمد و با اخم کمرنگی هر دوتا سبد پر را سمت صندوق کشید.
- لازم نیست دیگه..همه چیزو خریدیم..بیا حساب کنیم..
ییبو سری تکان داد و کمکش کرد.
وسایل بزرگتر، مثل یخچال و ماشین لباسشویی را دیروز سفارش داده بودند که تا وقتی که خانه را تمیز کردند، امروز آنها را بچینند.
به کمک هم کیسه‌های خرید را داخل صندوق عقب گذاشتند و سمت خانه رفتند. از وقتی که ییبو داخلش را دیده بود، لحظه شماری می‌کرد تا به سلیقه‌ی خودشان آن را بچینند.
- ژان گه...میگم خیلی خوب شد که دعوت لیو وی یه روز عقب افتاد..اگه قرار بود امشب بریم اونجا، دیگه نمی‌تونستیم خونمونو بچینیم..
پسر بزرگتر وقتی می‌شنید که ییبو از کلمه‌ی "خونمون" استفاده می‌کند، بی اراده لبخند بی صدایی می‌زد.
شاید عده‌ای از زندگی کنار پارتنرشان بترسند و وقتی مجبور به تعهد شوند، فرار کنند. شاید حتی ژان، بدون شناختن وانگ ییبو همچین آدمی می‌شد!
نگاهش به سیاهی شب بود ولی او در آن لحظه این را خوب می‌دانست که تنها راه گریز از این ترس‌های نهفته درون انسان ها، بودن با کسی است که وجودش، باعث شود تا تو محکم تر دستش را بفشاری و از پل تردید ها گذر کنی. نمی‌دانست که سر انجام این قصه چه می‌شود. ولی آنقدر این حس درونش قدرت داشت که بدون اهمیت دادن به چیزی فقط، حرف دلش را اجرا کند.
- آره خیلی بهتر شد افتاد دو روز دیگه..ولی امشب من خیلی خستم فکر نکنم بتونیم خونه بخوابیم..مجبوریم بریم خوابگاه دوباره..
ییبو با لب های آویزان سمت دوست پسرش چرخید.
جوری نگاهش می‌کرد که انگار قصد داشت با نگاهش به او بفهماند برق تو چشم‌هایش را نکشت.
- نههه..بیا بریم خونه..درسته تختمون نرسیده هنوز..ولی تشکش که اومده..اصلا ولش کن نمیچینیم چیزی که خسته تر نشی..تمیز کاریم نداریم..فقط اونجا بخوابیم تا صبح..باشه ژان گه؟!
نمی‌دانست از دست این پسر چیکار باید بکند، چرا انقدر با معادلات مغزش بازی می‌کرد؟ اخه چه کسی در خانه خالی شب را به سر می‌برد؟
قبل از این که جوابی دهد به خودش آمد و دید پیچ قبلی را پیچیده و همین الان هم در راه خانه است!
ییبو که هنوز متوجه تغییر مسیر نشده بود، هنوز مشتاقانه نگاهش می‌کرد.
- هوم؟ نظرت چیه دوست پسر عزیزم؟
ژان تک خنده‌ای زد و نگاهش کرد.
باورش نمی‌شد این پسر لوس روبه رویش، همان پسر با جذبه چند ساعت پیش داخل فروشگاه است. و جالبی اش اینجاست که مهم نیست در چه حالتی باشد باز دوباره ژان، محو تماشایش می‌شود.
- باشه به جیانگ میگم بعد از این که رسیدیم بیاد ماشینشو خودش بگیره ازمون..
ییبو با هیجان در جایش محکم شد و مشتش را در هوا کوبید.
- اولین شب تو خونه‌ی خودمون..
.
.
.
بعد از پوشاندن تشک نو، با پارچه‌‌ی تمیز کرم رنگی، سمت آشپزخانه‌ی تقریبا خالی رفت. ژان برای پس دادن سوئیچ جیانگ به پارکینگ رفته بود و دلش می‌خواست تا آمدنش قهوه‌ای داغ درست کند ولی مطمئن نبود وسایل لازم را بتواند از داخل باکس ها پیدا کند.
هنوز همه چیز به هم ریخته بود و خانه پر از باکس های بسته بندی شده‌ی پر بود. به سختی قهوه جوش‌اش را از بین وسایل خودش پیدا کرد و همراه با دو لیوان شست.
حالا که داشت فکر می‌کرد، خیلی وقت بود که از این قهوه جوش قدیمی استفاده نکرده است. از وقتی با ژان آشنا شد همیشه او برایش قهوه آماده می‌خرید، یجورایی دلش برای درست کردن قهوه تنگ شده بود!
ییبو عاشق طعم قهوه‌ی مخلوط با شیر بود ولی از آنجایی که شیر نداشتند با آب معدنی داخل کوله اش آن را درست کرد.
بدون آن که بداند ژان بی صدا نگاهش می‌کرد و غم و لذت همزمان در دلش راه می‌رفتند.
نمی‌خواست بدون چشیدن طعم قشنگ زندگی کنار او برای سه ماه ازش جدا شود. مانند بچه‌ای که بعد از کلی وقت بالاخره شکلات مورد علاقه‌اش را برایش خریده اند ولی اجازه‌ی خوردنش را ندارد!
از طرفی وقتی با این حقیقت روبه رو می‌شد که به اندازه‌ی کافی برای مدیریت قابل نیست و هنوز تصور افراد شرکت از او، جوان بی تجربه و خامی است که بدون پدرش هیچی نیست، قلبش را به درد می‌آورد.
قرار بود سه ماه تابستان را در کنار هایکوان آمریکا باشد و از این موقعیت استفاده کند تا در شرکت تازه تاسیس شده کار کند تا با قرارداد های کوچک تر و رسم رسوم کار بیشتر آشنا شود.
نگاهش را به ییبویی که با دقت قهوه‌ی آماده شده را داخل لیوان می‌ریخت، دوخت. حتی فرصت نکرده بودند درباره‌ی رشته‌ای که قرار است در دانشگاه بخوانند با هم صحبت کنند.
- خیلی دوسش دارم..تو مغزم هک شد..
ییبو با کمی ترس در جایش پرید.
- ترسیدم...چه بی سر و صدا اومدی..جیانگ رفت؟!
ژان آروم سر تکان داد، از پشت بغلش کرد و لپش را بوسید.
زندگی کردن کنار ییبو حتی از تصوراتش هم قشنگ تر و پاستیلی تر بود!
- اولین باره داری برام یچیزی درست می‌کنی..
با اخم کمرنگی که نشان می‌داد در حال یادآوری گذشته است، لیوان های پر را از روی میز برداشت.
- آره فکر کنم..بیا پس اولیشو بچش..
با اشتیاق لیوان را گرفت، کمی از قهوه مزه مزه کرد و تند تند سر تکان داد.
- خیلی خوبه..ممنونم..
- یه چیزی رو بگو ببینم..وقتی اینجارو گرفتی ویوشو دیده بودی؟
ژان اخم ریزی کرد.
- نه..زشته؟!
با خنده دست ژان را کشید و سمت پنجره‌ی بزرگ انتهای سالن رفت. نگاهش را به چهره‌ی کنجکاو پسر داد و سریع پرده را کنار زد.
- ببین چقدر خوشگله..به نظرت اون چراغ های نورانی از کجا میان؟!
ناخودآگاه لبخند ملیحی گوشه‌ی لبش شکل گرفت.
درسته که اینجا مانند خانه‌ی پدرش بی عیب و نقص نبود ولی عاشق جز به جز اش شده بود.
یه طورایی در این لحظه حالِ شازده کوچولوی قصه‌ی بچگی هایش را درک می‌کرد، به نوبه ای برایش مهم نبود که گل قشنگش داخل سیاره‌ی دیگری باشد، همین که برای او بود، همین حس تملک کافی بود تا نقص ها از دیدش پنهان شوند.
مگر غیر از این بود که این خانه مطعلق به او و فردی بود که بی نهایت عاشقش است؟!
- فکر کنم اونورترا فستیوالی چیزی باشه..
سمت ژان برگشت و دستهایش را دور گردن او حلقه کرد.
- ممنونم..شاید به اندازه‌ی کافی نگفتمش..ولی ژان من واقعا از حضورت ممنونم..
آغوش‌اش را محکم تر کرد، هر لحظه که می‌گذشت بیشتر از نگفتن خبر رفتنش عذاب وجدان می‌گرفت.
حس ناآرامی عجیبی داشت، تاحالا پیش نیامده بود که گفتن چیزی به او برایش دشوار باشد، همیشه با میل و علاقه همه چیز را برای هم تعریف می‌کردند.
به خودش آمد، دید لب هایش اسیر لب های ییبو شده و بی مهابا در حال بوسیدن اوست. روی تشک رفتند و ییبو بدون قطع کردن بوسه، روی ژان قرار گرفت.
دست های ژان کمر پسر را گرفته بود و اجازه داده بود کنترل بوسه دست او باشد.
ییبو لحظه ای جدا شد و روی پاهای ژان نشست تا تیشرتش را در بیاورد. ژان آب دهانش را قورت داد و بدون لحظه ای درنگ روی تخت نشست و ییبو را هم مقابل خود کشید.
- اول باید باهم حرف بزنیم توله..
ییبو با کمی تعجب تیشرتش را کامل درآورد و مقابل ژان چهار زانو نشست.
- چیزی شده ژان گه؟!
نفس عمیقی کشید و به به طور مختصر همه چیز را از مشکلات پیش آمده‌ی داخل شرکت، برایش تعریف کرد. هر لحظه‌ای که می‌گذشت سبک تر می‌شد ولی بیشتر نگران عکس العمل او بود.
_ نمی‌خوای چیزی بگی؟
ییبو گلوی خشک شده‌اش را تر کرد و نگاهش را به چشم های نگران ژان دوخت.
- کِی؟!
- سه هفته‌ی دیگه، بعد از امتحانات..
ییبو تیشرتش را چنگ زد و دوباره پوشید، دیگر میلی به هیچ کاری نداشت. چرا باید در این لحظه که همه چیز فوق العاده بود همچین خبری را می‌شنید؟!
- بیا بخوابیم..
پسر بزرگتر اخم ریزی کرد، هنوز نیاز داشتند صحبت کنند. نباید بدون حل کردن این موضوع می‌خوابیدند.
- میخوام مطمئن باشم تو اوکی با این قضیه..
ییبو بدون نگاه کردن به ژان، سمت دیگر تخت دراز کشید.
- اوکیم..
ژان نفسش را بلند بیرون فرستاد، کنارش دراز کشید و به سقف زل زد.
- ییبو کاش می‌تونستی یکم درکم کنی، نمیخوام بقیه فکر کنن چون این موقعیت به من داده شده من اینجام. میخوام همه فکر کنن چون لیاقتشو دارم اینجا وایسادم..می‌دونی چیه اصل کار من این جاست..هرچیزی که پدرم براش زحمت کشیده‌ام همین جاست..فقط برای یادگیری بیشتره که میرم..با آدمای جدید معاملات جدید آشنا میشم..
با صدایی که سعی می‌کرد لرزش‌اش را مخفی کند جواب داد.
- پدرت چی؟ بازنشسته می‌شه؟
- نه..هنوز وقتش نیست که کنار بکشه..
بیشتر از ژان فاصله گرفت تا بدون ذره‌ای تماس با او، راحت حرفش را بزند.
- حالا که امشب، شبه گفتن حقایقه..منم یه چیزی دارم که میخوام بگم..
ژان با کنجکاوی سمتش برگشت ولی سکوت کرد تا خودش ادامه دهد.
- من نمیخوام برم کالج..
ژان با تعجب روی تخت نشست. چرا نباید می‌رفت؟!
- میخوام تو دانشکده‌ی نظامی درخواست بدم..
با شنیدن جمله‌ی آخرش با حیرت برش گرداند تا نگاهش کند، امکان نداشت با این موضوع به راحتی کنار بیاید.
اصلا موافق رفتنش به دانشکده‌ی نظامی نبود!
این همه مدت فکر می‌کرد که خبری که خودش به او می‌دهد ناراحت کننده است ولی خبری که شنیده بود بد به هم اش ریخته بود.
- خوب به این موضوع فکر کردی؟ تو ریاضیت خیلی خوبه می‌تونی بری مهندسی بخونی..یا..اصلا می‌تونی بیایی تو شرکت ور دست خودم..یا اگه دوست نداری..می‌تونی گیمر بشی..این همه راه واسه انتخاب کردن هست..
- ژان من تصمیممو گرفتم..
کلافه از روی تشک بلند شد، تو مخیلاتش هم نمی‌گنجید که ییبو همچین تصمیمی بگیرد.
- اصلا نمیفهمم اخه این تصمیمیه که آدم یه شبه بگیره؟
ییبو ام به دنبالش از روی تشک بلند شد.
-یه شبه نیست خیلی وقته دارم بهش فکر می‌کنم..
طول سالن را بی دلیل دور می‌زد و هر از گاهی دلش می‌خواست لب به سخن باز کند ولی حرفش را می‌خورد و فقط دهانش مانند ماهی داخل آب باز و بسته می‌شد!
- بگو..چیزی مونده که امشب نگفته باشیم؟ اون حرفی که می‌خوریشو بگو..
ژان ایستاد و سر تکان داد.
- نباید بری..نه نه واقعا می‌گم..نمی‌تونی بری..
ییبو پوزخندی زد.
- نمیزاری برم؟ جدا؟
پسر بزرگتر با اخم نگاهش کرد، چرا امشب همه چیز آنقدر قاطی پاتی شده بود؟ منظور ژان اینی نبود که ییبو برداشت کرده بود!
- خودتم میدونی منظورم این نبود، تو آزادی هر تصمیمی که می‌خوای رو بگیری..فقط من موافق نیستم..من نمی‌خوام صدمه ببینی..خیلی کار خشنیه ییبو..آمادگی بدنی خوبی می‌خواد..
ییبو در حالی که توده‌‌ای از بغض داخل حلق‌اش گیر کرده بود، عصبانی بود. اصلا دلش نمی‌خواست همه چیز به یکباره از هم بپاچد برای همین زودتر با ژان در میان نگذاشته بود. اما امشب وقتی خبر رفتنش را شنید کاملا غیر ارادی به زبان آورد، انگار او هم دلش کمی صداقت می‌خواست، دقیقا مثل ژان!
ولی الان انقدر ناراحت بود که فقط دلش می‌خواست از او دور شود، به ناکجا آباد برود و تا خود صبح اشک بریزد تا شاید کمی آرام شود.
- آره خب شاید بدنم آمادگیشو نداشته باشه و اوایلش زجر آور باشه..
نگاهش را به چشم های ژان دوخت و با پوزخند زیادی آشکار گوشه‌ی لبش ادامه داد.
- ولی خب تو که نیستی که بخوای درد کشیدنمو ببینی..
بدون این که منتظر ریکشن او بماند کتش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
- فاک..

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now