part 18

158 30 11
                                    

انگشت های باریک‌اش لای موهای سفید گربه، بالا پایین می‌رفت. بغلش کرد و بوسه ای کنار گوش های پشمالوش نشاند.
- خیلی دلت برامون تنگ نشه..زود میایم پیشت..
جیانگو آروم روی تخت خوابیده بود و اصلا برایش مهم نبود ییبو چی می‌گوید.
سرش را روی باسن گربه گذاشت.
- دلم برای متکام تنگ میشه..
ژان با چمدون بسته شده و کاملا آماده وارد اتاق ییبو شد.
- چیکار داری می‌کنی؟!
ییبو نگاهی بهش انداخت، همیشه همین طور بود..سر تایم همه‌ی کارهایش را می‌کرد و حاضر و آماده بود.
- دارم خداحافظی میکنم دیگه..
سمت کمد ییبو رفت و باقی وسایلش را داخل چمدون نیمه آماده‌اش گذاشت.
- خداحافظی چرا؟ میبریمش..
چهارزانو روی تخت نشست.
- واقعا؟! ولی اجازه نداریم تو خوابگاه حیوون نگه داریما..
ژان با خنده سمت ییبو برگشت.
- اجازه‌ی پارتنر آوردنم نداشتیم ولی خب اونو که یجوری دور زدیم..اینم میزنیم..
دوباره روی تخت ولو شد.
- آخخ ژااان..باورم نمیشه چند ماه دیگه رسما بزرگسال محسوب میشمم..و بچه مدرسه ای نیستممم..
ژان لگدی حواله اش کرد.
- پاشو وسایلتو جمع کن همین الانشم 18 سالته..مثلا بزرگسالی..پاشو توله سگ..
با غرغر بلند شد و باقی وسایلش را جمع کرد، نیم ساعت بعد هردو حاضر و آماده رفتن بودند.
ژان با آه و افسوس به حمام طبقه بالا چشم دوخته بود.
- چرا به اون بی خاصیت انقدر نگاه می‌کنی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و با حسرت لب زد.
- وقت کم آوردیم اگرنه قصد داشتم باهات یه کاری بکنم این تو..که دیگه بهش نگی بی خاصیت..
ییبو با خنده و گوش های قرمز شده از خجالتش، داد زد.
- یااا ژان گههه...ملت اینجا رودشونو خالی میکنن تو میخوای پرش کنی؟..
ژان با تحلیل حرف ییبو لب هایش را داخل دهانش برد تا صدای خندش بلند نشود.
- اولا که اینجا حمامه..دوما که من فقط گفتم یه کاری..خودت منحرفی شاید میخواستم برات وان گرم و عطر و گل و شامپاین بیارم..
ییبو سمت پله ها رفت و پوزخندی زد.
- آره بعد از این عطر و گل و شامپاین کونم قرار بود سالم بمونه..
صدای خنده‌ی بلند ژان تو راهرو پیچید.
- حالا که به نفع تو شد وقت کم آوردیم..
خواست جوابش را بدهد که صدای ناراحت لورا توجهشان را جلب کرد.
_ دارین میرین؟ هنوز چند ساعت بیشتر می‌تونین باشین..
ژان جلو رفت و مادرش را محکم بغل کرد.
- دیگه باید بریم چند ساعت این ور اونور خیلی فرقی نمیکنه..
صدای داد ناراضی لیا بلند شد.
- چرا خیلییییم فرق داره..داری بوگارو هم میبری..دیگه کی باهام گیم بازی کنه..تازه به نقاشیامم علاقه نشون میده..همیشه ام کمکم میکنه..
با هق هق آرومی ادامه داد.
- انصاف نیست همه‌ی بوگا برای داداشی باشه..
ژان پوزخندی زد و ییبو معذب خندید، حتی لیا هم متوجه رابطه‌ی شان شده بود.
- حالا رفتن خود داداشی مهم نیست بچه پرو؟
لیا با بغض روشو برگردوند.
- چرا مهمه..بغلم کن داداشی..
تقریبا یک ساعت به خداحافظی با لیا گذشت ولی بالاخره از خونه زدند بیرون.
طرز رفتار خانم شیائو دوستانه و پر محبت بود، درسته که به روی ییبو نیاورد که خبر دارد از رابطه‌ی شان ولی معلوم بود که آنهارا پذیرفته است.
- لازم نبود برای مامانم و لیا هدیه بخری ییبو..
چمدونش را داخل صندوق عقب چپوند.
- چرا لازم بود..تشکرم بود بخاطر مهمون نوازیشون..
ژان جلو رفت و کمکش کرد.
- عجب دوست پسر فهمیده ای دارم..واقعا هیجده سالگی انقدر بالغت کرد؟
چشم غره ای بهش رفت و سمت صندلی کنار راننده نشست.
- کووو تا بالغ شدن منو ببینی عزیزم..حالا حالا ها قصدم اینه راحت زندگی کنم..تصمیمات بالغانه مساوی با زندگی بدون لذت..تازه ژان گه..دیگه میتونم گواهینامه بگیرم..
ژان لبخندی به تصورش زد.
- این زندگیه که تصمیم میگیره کی بالغ شدنتو ببینه نه خودت..
ییبو نگاهی به دوست پسرش انداخت، ژان از سنش بزرگتر و بالغ تر بود..تمام رفتار هایش حساب شده و مردونه بود..لذت می‌برد از این که حالا این مرد برای اوست.
- کِی زندگی برا تو تصمیم گرفت؟
نگاهش را به مسیر دوخت و لبخند زد.
- وقتی فهمیدم امید بابام به منه..نگاهش..وقتی خودشو تو من می‌دید..تصمیم گرفتم براش بزرگ شم..قدرتمند بشم..
به نیم رخش خیره شد و سرش را به صندلی تکیه داد.
- خیلی پسر خوبی براشون هستی..
چشمای ییبو خمار خواب بود. دست ییبو را گرفت و بوسه ای رویش زد.
- بخواب..امروز زود پاشدی عادت نداری..
قبل از این که غرق خواب شود زمزمه کرد.
- خیلی دوست دارم..
ژان عاشق این اعتراف های زمزمه گونه قبل از خواب "او" بود.
.
.
.
برای بار هزارم گوشی‌اش را چک کرد و لعنتی فرستاد.
چرا پدرش باهاش تماس نگرفته بود؟ یعنی قصد نداشت با ییبو در ارتباط باشد؟افکار منفی یک لحظه ام بهش استراحت نمی‌دادند و به ذهنش حمله کرده بودند.
می‌دانست درک همچین خبری برای هر آدمی می‌توانست دشوار باشد ولی حسابی دلشوره داشت..
شاید نباید امیدوار می‌شد؟
نگاهی به ساعت کرد، ژان چند ساعتی می‌شد که برای تمرین فوتبال رفته بود مثل این که آخر ماه مسابقه‌ داشتند، آن هم با تیم مدرسه‌ی رغیبشان!
بی حوصله بلند شد تا حداقل از دوستانش خبر بگیرد باید دورش را شلوغ می‌کرد تا حواسش از پدرش پرت شود.
نمی‌دانست رسیدند خوابگاه یا نه، پس به اتاق قدیمی اش رفت.
هاشوان با دیدنش سریع بغلش کرد.
- چطوری پسر؟
لبخند کمرنگی زد.
- خوبم..کی رسیدی؟
- دیروز..
ییبو ابرویی بالا انداخت.
- من گفتم تا فردا نمیایی که بیشتر پیش جیانگ باشی..ما زود اومدیم چون برای من و ژان که فرقی نداره اینجام با همیم..
تغییر چهره‌ی هاشوان بعد از شنیدن اسم جیانگ کاملا واضح بود.
بدون جواب دادن بطری نوشابه ای را سمت ییبو گرفت.
- کوکا ؟!
ییبو سر تکان داد و نوشابه اش را باز کرد.
- چیزی شده؟
هاشوان با بی حوصلگی روی تخت دراز کشید.
- نه..باید چیزی بشه؟!
شانه ای بالا انداخت و روی تخت دیگر نشست.
- ونهان چرا نیومده؟
به جای جواب دادن به سوالش، با یه ضرب از جایش بلند شد و قیافه‌ی متعجبش را به ییبو دوخت.
- همین؟ جواب ندادم دیگه پیگیری نکردی؟ نمیبینی ناراحتم؟ نمیخوای بیشتر بپرسی؟ دلداریم بدی؟
ییبو قوطی خالی نوشابه اش را سمت هاشوان پرت کرد.
- پس وقتی اهمیت میدم و می‌پرسم مثل دختر بچه ها خودتو لوس نکن حرف بزن..
لکه‌ی نوشابه‌ای که روی لپش ریخته بود را پاک کرد و با حرص شروع به حرف زدن کرد.
- فکر کنم در شرف کات کردنیم..باورت میشه به من گفت بچه؟! گفت..اگه میخوای همین طوری بچه گانه رفتار کنی بهتره بهم بزنیم..باورت میشه؟
ییبو با تعجب پرسید.
- مگه چه غلطی کرده بودی؟ نه نه..صبر کن اول بگو ببینم تو چی جوابشو دادی؟
نفس عمیقی کشید.
- چی باید میگفتم؟..زدم بیرون از خونش..تقریبا چند ساعت پیش میشه..
ییبو به دیوار تکیه داد و پاهایش را روی تخت دراز کرد.
- هعی..امشب شب کوفتیه..دلم مشروب می‌خواد..
- تو دیگه چته؟ نکنه رفیق شفیق جیانگ با توام میخواد کات کنه؟!
چشم غره ای بهش رفت.
- ژان اصلا اینطوری نیست..بابامو پیدا کردم..
صدای سرفه‌ی بلند هاشوان تو اتاق پیچید و قوطی نوشابه اش روی زمین افتاد.
ییبو بدون هیچ تلاشی برای کمک کردن بهش فقط نگاهش می‌کرد.
- نَمیری حالا..
کمی که آروم شد با چشم های گشاد شده سمت ییبو برگشت.
- چجوری؟ یعنی چی؟ من نمیفهمم تا سه چهار سال پیش که همسایتون بودیم حتی نمیدونستی که مین بابات نیست..حتی بعد از مرگ خاله هانا ام که فهمیدی مین بابات نیست اونقدر مطمئن نبودی..هم اسم نحسش تو شناسنامته هم صداش می‌کردی بابا..حالا چی شده؟
کل داستان را به صورت خلاصه برای هاشوان توضیح داد.
اگه حالش بد نبود و نیاز به صحبت نداشت قطعا چیزی نمیگفت، کلا ییبو آدمی نبود که درباره‌ی خودش با بقیه زیاد صحبت کند ولی خب هاشوان از اول کودکیش استثنا بود!
- لعنت..منو باش گفتم تو آرومم کنی..یکی نیازه خودتو آروم کنه..بزار زنگ بزنم ونهان مشروب بیاره..گفته بود امشب میرسه..
ییبو نگاهی به ساعت کرد، هنوز دوساعت از تمرینات ژان مونده بود.
- بهش بگو ودکا بیاره..اون همش ویسکی میاره من دوست ندارم..
نیم ساعت بعد ونهان با دوتا بطری ودکای درصد بالا بهشون پیوست.
- خوبه قبلا من یکم تو خوابگاه از اینا میخوردم جفتتون..
به ییبو اشاره کرد.
- مخصوصا این آقا کلی بهم حرف میزدین..حالا برعکس شده؟
هاشوان بطری ها را گرفت و سه تا شات روی میز گذاشت.
- هییش..انقدر نق نزن امشب حال همه بده..شبه سگ مستیه..
ونهان که تازه از راه رسیده بود کنجکاو نگاهشان کرد.
- چتونه؟ من اتفاقا امشب حالم خیلی خوبه..تازه فهمیدم با زندگی آیندم قراره چیکار کنم..فکر کردم برای فان قراره بنوشیم..
نگاهی به قیافه های پوکر رفیقاش انداخت.
- اه اه..جمع کنید خودتونو..شماهام با این رابطه هاتون..از امسال باید به فکر شغل و دانشگاه باشیم..
ییبو و هاشوان نگاهی به هم انداختند که هاشوان با حرص لب زد.
- عالی شد قبلا ما نصیحتش می‌کردیم حالا کارما زده به کمرمون..
بی حرف خواستن پیک هایشان را سر بکشند که ونهان مانع شد.
- هعی هعی..صبر کنید منم بریزم خب..فکر کردین تو ناراحتی تنهاتون میزارم..پا به پاتون میخورم..
ییبو واقعا غمگین بود، ته دلش احساس مضخرف پس زده شدن داشت.
شاید بهتر بود با شجاعت تمام همان دیروز خودش خودش را معرفی می‌کرد نه این که نامه را بگذارد و فرار کند..
ولی واقعا ترسیده بود..
یک شات..دوشات..ده شات..انقدر نوشید که دیگر حواسش از لیو وی پرت شد و فقط به هاشوان گوش می‌داد.
- میدونی چرا بهم گفت بچه؟ چون..چون..یکی از همکلاسیاش..همش خودشو بهش میچسبوند..منم عصبی شدم هلش دادم کنار و باهاش بحثم شد..یکی ام خوابوندم تو گوشش..حالا بگو چی..یارو ارشدش بود..و قرار بود بهش کمک کنه تو..تو..
هاشوان محکم کوبید روی میز که ییبو از جا پرید.
- چته وحشییی؟
- اه یادم نمیاد..تو یکی از درساش مهم نیست کدوم..بعد ارشدش بهش برخورد کمکش نکرد..جیانگم پرسید چرا اینکارو کردی..
ونهان پرید وسط حرفش:
- خب چرا این کارو کردی؟ کاریش که نداشته فقط سعی می‌کرده توجهشو جلب کنه باید غیر مستقیم به ارشدش میفهموندی که جیانگ با توعه..اونم خودش میرفت کنار..
هاشوان با آه و ناله سرش را روی میز کوبید.
- حتی ونهانم از من بهتر بلده رفتار کنه.. (سکسکه)..تو که حتی یه دوست دخترم نداشتی فقط سکس پارتنر..و وان نایت زدی..انصاف نیست اخه من اولین بارمه..
ییبو پوزخندی زد.
- کجا اولین رابطته؟
سرش را که حالا کمی قرمز شده بود از روی میز بلند کرد و به ییبو خیره شد.
- اولین رابطه نه..ولی..اولین باره این حسو به کسی دارم..من..من فکر کنم عاشقش شدم..
اتاق ساکت شد، شنیدن این جمله عجیب نبود ولی شنیدنش از هاشوان غیر قابل باور بود. از بین آنها هاشوان تنها کسی بود که به عشق هیچ اعتقادی نداشت و در این سال ها هزار بار این حرف را زده بود!
ونهان سوت بلندی زد و سکوت را شکست.
- انگار دارم خواب میبینم..یه تعطیلات پیشش نبودیما..از دست رفت..
ییبو خندید.
- من و ژانم به هم اعتراف کردیم..
هاشوان شات دیگری ریخت ولی ونهان با تعجب نگاهش را به ییبو دوخت.
- من که تازه از رابطه‌اتون با خبر شدم..چجوری انقدر سریع پیش رفتین؟!
با فکر به ژان و طرز اعترافشان آن هم در ماشین هنگام سکس لبخند خجلی زد و جوابش را نداد.
ییبو با ایده ای که یهو به مغزش رسید سمت هاشوان برگشت.
- شاید باید صادقانه حستو ابراز کنی و معذرت خواهی کنی..
دو تا شات پشت هم خورد و لبهایش را پاک کرد.
- نزاشتین حرفااامو تموم کنم..بعدش بدترم شد..
ونهان و ییبو ترسیده نگاهش کردند.
- دیگه چه گندی زدی..؟
نفس عمیقی گرفت.
- وقتی ازم پرسید چرا اینکارو کردی..گفتم چون مال منی چون عاشقتم..ولی..باور نکرد گفت حس تملکه..اصلا یعنی چی؟ مگه میشه تا کسیو دوست نداشته باشی بهش حس تملک داشته باشی؟
حالا دیگه تقریبا داد میزد.
- عشقمو باور نکرد..میفهمین؟...اولین بار بود اعتراف می‌کردم لعنتیا..
با گریه سرش را دوباره روی میز کوبید.
ییبو و ونهان نمی‌دانستند باید چیکار کنند واقعا حال دوستشون بد بود. خواستن دلداری اش دهند که موبایل هاشوان روی میز لرزید و اسم جیانگ خودنمایی کرد.
هاشوان با شنیدن زنگ آشنای گوشی‌ سریع آن را برداشت و بلند شد.
- چه غلطی می...
ییبو ناباور نگاهی به پنجره‌ی باز انداخت که گوشی هاشوان ازش به بیرون پرت شده بود.
ونهان که از آن دو کمتر خورده بود سمت پنجره رفت و چون طبقه دوم بودن کاملا خورد شدن موبایل را دید.
- چرا اینکارو کردی ؟ اگه می‌افتاد رو سر عابری چیزی چی می‌شد؟!
بی تعادل دوباره روی صندلی نشست.
- نمیخوام جوابشو بدم..ازش بدم میاد..
ییبو پوزخند بی جونی زد، هاشوان را بهتر از خودش می‌شناخت.
- واقعا؟ ولی بنظرم می‌ترسی جوابشو بدی و..واقعا باهات کات کنه..جدی جدی بشه داستان..
با حرص دندوناشو به هم فشرد.
- اصلا اینطوری نیست فقط نیاز دارم تنها باشم..از صبح کلی زنگ زده..
ونهان با مسخره گفت:
- عالیه..چه ایده‌ی بکری...منم از این به بعد خواستم تنها باشم شماهارو از پنجره پرت میکنم پایین احمق..
ییبو بلند بلند خندید و هاشوان چشم غره ای بهش رفت.
- ساکت شو نکبت..
ونهان خواست سمتش خیز بردارد که صدای در اومد. هر سه با وحشت نگاهشان را به شات ها و کثیف کاریشان دوختند اگر فردی برای سرشماری آمده بود چی؟
ییبو آروم لب زد.
- بدبخت شدیم..
- هیش هیچی نگو شاید فکر کنه کسی نیست بزاره بره..
نگاه بدی به هاشوان انداخت.
- تا یه ثانیه پیش کلی سر و صدا داشتیم..
دوباره صدای در بلند شد. هیچکدومشان تکان نمی‌خوردند. ونهان با استرس بلند پرسید.
- کیه؟
صدای آشنایی گفت:
- شیائو ژانم..
ییبو به ثانیه نکشید سمت در پرواز کرد و در را باز کرد.
ژان با اخم و کمی نگرانی پرسید.
- چرا گوشیتو جواب نمی‌دی؟
با لپ های گل انداخته و قرمزش خنده‌ی مسخره ای کرد.
- تو اتاقمون جا گزاشتمش ژان گه..
ییبو که تازه متوجه‌ی کای کنار ژان شده بود سریع کنار رفت، در را کامل باز کرد و تعارفشان کرد داخل.
کای با مخلوطی از تعجب و ذوق نگاهی به میز انداخت.
- میزاشتین برسین...بعد شروع می‌کردین به تخلفات..
هاشوان پشت چشمی نازک کرد.
- کسی شمارو دعوت نکرده..
کای با پرویی جلو رفت و برای خودش یه شات ریخت.
- چرا..ژان منو دعوت کرده..
هاشوان دیگر حرفی نزد، نمی‌دانست بخاطر اختلاف سنی اش با ژان است یا ابهتی که دارد ولی جلویش حسابی خجالت می‌کشید.
ییبو بی توجه به افراد داخل اتاق ژان را بغل کرد.
- دلم برات تنگ شده بود..
به عادت همیشه دستش را داخل موهایش به رقص درآورد.
- بعد از چهار ساعت تمرین عرق کردم..کثیف می‌شی..
سرش را روی شانه ژان گذاشت، بو نمی‌داد ولی کمی تیشرتش خیس بود.
- برام مهم نیست..
بوسه ای روی شقیقه اش زد و در گوش‌اش زمزمه کرد.
- نبینم توله‌ام غمگین باشه..چیزی شده؟
ییبو تا خواست دهن باز کند، هاشوان قوطی انرژی زایی سمتش پرت کرد که به پایش خورد.
- آخخ..چته خب؟..
دلخور، با حالت کشداری که از مستی نشعت می‌گرفت گفت:
- جات راحته؟ یه امشبو حداقل جلوی من نچسب به دوست پسرت...
کای که انگار تازه متوجه‌ی آن دوتا شده بود سریع سمت ژان برگشت و پوزخندی زد.
- وااو..هم، هم اتاقی هم دوست پسر..ماشالا ژان چه پیشرفتی..
با نگاه تیز ژان سریع خودش را جمع کرد و سرفه ای کرد.
- کای تو دوست دختری دوست پسری نداری؟
شات دیگری برای خودش ریخت.
- نه من که سینگلم..
ونهان هم شاتش را پر کرد و به لیوان کای زد.
- منم رفیق..
هاشوان پوکر به صندلی تکیه داد.
- منم باید میخوردم این شاتو چون احتمالا منم سینگلم..
ژان اخم کمرنگی کرد.
- چطور؟!
به صورت خلاصه برایش تعریف کرد.
- جیانگ چیزی بهت نگفته؟
ژان متفکر نگاهی بهش انداخت، چیزهایی که شنیده بود عجیب بود جیانگ معمولا اینطوری رفتار نمی‌کرد.
- نه..ولی بنظرم باید باهاش صحبت کنی..حیفه..رابطتون قشنگه..
هاشوان چند بار پلک زد، فکر کرد اشتباه شنیده خواست مطمئن شود.
- واقعا به نظرت درست شدنیه؟
- مگه نمی‌گی بهت زنگ زده؟ پس درست شدنیه..جیانگ اگه دیگه نمیخواست باهات باشه به خودش زحمت زنگ زدن نمی‌داد حتی برای کات کردن..
ته دلش ذره ای امید جوانه زد.
- یکی گوشیشوووو بده من..باید بهش زنگ بزنم..
ونهان سریع موبایلش را جلوی هاشوان گرفت. گوشی را گرفت و سمت ییبو و ژان گفت:
- می‌تونم برم اتاقتون صحبت کنم؟
هر دو سر تکان دادند.
سمت در دوید ولی قبل از بیرون رفتن قامت جیانگ را پشت در دید.
- هاشوان..

PERTAIN TO YOU! (Complete)Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα