part 8 🔞

392 40 2
                                    

غلتی زد و سمت دیگه‌ی تخت رفت. سرش به شدت درد می‌کرد.
با اخم چشم هایش را باز کرد و نالید.
_ لعنت...
با کرختی بلند شد، کش و قوسی به کمرش داد و سمت دستشویی رفت.
مشتی آب به صورتش زد و تو آینه نگاهی به خودش انداخت.
چشمهایش چقدر باد کرده بودند.
هنوز هم لباس های دیشب را به تن داشت با این تفاوت که نسبت به دیشب چروک شده بودند.
چشمش که به دکمه های باز پیراهن رسید ضربان قلبش شدت گرفت.
جرعت نداشت لبه های پیراهن را کنار بزند، از چیزی که قرار بود ببیند و معنی پشتش می‌ترسید.
تمام اتفاقات دیشب را به خاطر داشت، جزء به جزء، لحظه به لحظه...
دیگه نیازی به اثبات نبود، او از کنار ژان بودن لذت می‌برد.
دیشب برای ییبو شبِ عجیبی بود، در تمام ثانیه هایی که کنار ژان بود متوجه‌ی تابوی بزرگی بود که قصد انجامش را داشت ولی نیرویی قوی تر او را تشویق به انکار می‌کرد.
اولین بار بود که احساس ترس و اشتیاق را باهم تجربه می‌کند.
دلش میخواست اهمیت ندهد، پا روی باید ها و نباید ها بگذارد و کاری را انجام دهد که باعث خوشحالیش است.
آب دهانش را قورت داد و لبه های پیراهن را کنار زد، تمام شکم و سینه اش پر از کبودی بود.
اطراف دو نیپلش بیشتر از همه جا کبود بودن و حسابی درد می‌کردند.
نگاهش از تو آینه به خودش افتاد که ناخودآگاه لبخند می‌زد.
سریع خودش را جمع کرد و از دستشویی بیرون رفت.
همین که در پشت سرش بسته شد با ژان چشم تو چشم شد.
_ او...سلام...
ژان نگاهی به سر تا پای ییبو انداخت.
_ حالت خوبه؟!
ییبو سری تکون داد و خنده‌ی معذبی کرد.
نمی‌دونست چرا جلوی این آدم اینطوری خجالتی می‌شد در صورتی که شب قبل رفتارهایش هیچ نشانی از خجالت نداشتند.
احساس می‌کرد ژان هم متوجه‌ی این حسش شده بود.
_ بنظرم باید صحبت کنیم...
استرس تمام وجودش را پر کرد.
_ اوم باشه...ولی من باید لباسامو عوض کنم...صبر کن الان میام...
سریع چند تا تیکه لباس از تو کمدش برداشت و برگشت تو حمام.
ژان به در بسته‌ی حمام زل زده بود، تمام یک ساعت پیش را از وقتی که کنار ییبو از خواب بلند شده بود با خودش کلنجار رفته بود که چطور سر بحث را باز کند.
آخر تصمیمش را گرفته بود و باید صادقانه صحبت می‌کرد.
روی تخت ییبو نشست و منتظرش ماند.
آروم در را باز کرد و کنار ژان روی تخت نشست، زانوهایش را بغل کرد و به تاج تخت تکیه داد.
منتظر بود، دوست داشت ژان آن کسی باشد که شروع به حرف زدن کند.
_ییبو...از دیشب چیزی یادته؟!
از او می‌پرسید یادش است در صورتی که تقریبا همه‌ی دیشب را از حفظ بود.
آروم سری تکون داد.
_ حرفات...یعنی حرفایی که زدی...
ییبو وسط حرفش پرید
_ اره...یعنی منظورم اینه که حرفام واقعی بودن!
ژان نفس عمیقی کشید، با این جوابش لبخند کج گوشه‌ی لبش را هیچ جوره نمی‌تونست جمع کند.
_ خوبه...
نگاهی به ییبو انداخت و خندش شدت گرفت.
_ ببینم تو خجالت میکشی؟!
ییبو چشم غره‌ای رفت و لگدی به پای ژان زد، پسر آخی گفت و پاشو ماساژ داد‌.
ژان یکم از ییبو فاصله گرفت و با شیطنت ادامه داد.
_ چرا میزنی؟! مگه دروغ میگم؟! ولی آخه دیشب که خجالتی نبودی...
نگاه ییبو ترسناک شده بود.
_ میکشمت!
صدای خنده‌ی بلند ژان اتاق را پر کرد.
پسر کوچک تر خیز برداشت سمتش، که ژان جاخالی داد، تا خواست از روی تخت پایین بره ییبو مچ دستشو گرفت.
_ کجا؟...بودی حالا...
فشار دست ییبو آروم نبود، ولی بازم باعث نمی‌شد که ژان بیخیال اذیت کردنش شود.
_ او او ببین چقدر قوی شدی...باور کن همه‌ی اینا بخاطر تمرینای منه...
ییبو چشم ریز کرد، تا خواست جوابش را دهد ژان مچ دستش را آزاد کرد و حالا او کسی بود که مچ ییبو را گرفته بود.
محکم روی تخت پرتش کرد و هر دو تا دستهایش را بالای سرش قفل کرد.
_ ولی...هنوزم از مربیت قوی تر نشدی عزیزم...!
ییبو احساس کرد با شنیدن "عزیزم" قلبش یک ضربان را جا انداخت.
ژان هم متعجب بود، نمی‌دونست چطور از این کلمه مقابل ییبو استفاده کرده.
موقیتشون دقیقا مثل دیشب بود و هردو کاملا میخکوب شده بودند، هیچ کدام توانایی تکون خوردن نداشتند.
به هم زل زده بودند حتی وقتی که تقه‌ی محکمی به در خورد، هنوز هم نگاهشان به هم بود.
فرد پشت در انگار خیلی عصبانی بود چون پی در پی ضربه های محکمی به در می‌زد.
صدای داد دخترونه ای از بیرون آنها را به خودشان آورد.
_ هیی...وانگ ییبوو....زودی بیا بیروووون....نمی‌شنوی...؟؟؟
به سرعت صدای دختر را تشخیص دادند او جینی بود!
ییبو خواست سمت در بره که ژان مانع شد.
_ دیوونه شدی؟ انقدر عصبانیه که دیشب ولش کردی که میخواد تیکه تیکه ات کنه...
ییبو شانه ای بالا انداخت.
_ خب؟!
ژان نگاه بدی بهش کرد، سمت در رفت و بازش کرد.
_ بله؟
دختر نگاهی به ژان کرد.
_ ییبو هست؟
ژان خیلی جدی جواب داد.
_ خیر...امرتون؟!
_ با خودش کار داشتم...
پسر خنده‌ی عصبی کرد
_ درو از جاش کندی...حالا میگی با خودش کار داشتم؟!
ییبو نزدیک تر رفت، خواست خودشو نشون بده که ژان دستشو از پشت گرفت و مجبورش کرد همونجا وایسه.
همونطوری که به دیوار پشت در تکیه داده بود داشت مکالمه‌ی آنها را گوش می‌کرد.
دختر گره ای به ابروهایش داد.
_ اره با خودش کار دارم...میخوام بدونم اگه قصدش موندن کنار من نبود برای چی قبول کرد دیت من بشه؟!
ژان خنده‌ی ساختگی کرد.
_ ببین جینی...جینی بودی دیگه؟ درسته؟
دختر سری تکون داد.
_ خب ببین دختر...تو انتظارت از یه رابطه چیه؟ عشق متقابل؟ یا کسی که تو فقط دوسش داری؟ معلومه عشق متقابل، نباید بخاطر یه کراش ساده فکر کنی عاشق شدی...نه؟ میدونی عشق از نظر من چجوری شکل میگیره؟ به نظر من وقتی که تو از شخصیت یه کسی خوشت بیاد یعنی درکنار خصوصیات اخلاقی خوبش از بدیاشم لذت ببری...یه کسی که کنارش بودن بهت آرامش بده و روزتو جوری شروع کنی که لحظه به لحظه منتظر دیدنش باشی...
نظر تو چیه؟ من فکر میکنم متوجه شدی من چی میگم...نه؟
بنظرت صبر کردن برای پیدا کردن همچین آدمی بهتر نیست؟
جینی مشغول فکر کردن ولی بعد از چند ثانیه سری به نشانه‌ی مثبت تکون داد.
ژان لبخند ملیحی زد.
_ هنوزم فکر میکنی بد شد که ییبو تنهات گذاشت؟
دختر اخمی کرد.
_ فکر نکنم...اشتباه از خودم بود...سمت آدم اشتباهی رفته بودم...اوم...پس من میرم دیگه...
ژان سری تکون داد و زیر لب خداحافظی کرد.
آروم درو بست و با چهره‌ی متعجب ییبو روبه رو شد.
_ الان دقیقا چی شد؟
ژان جلوتر رفت و با خنده گفت
_ ورد خوندم براش...
ییبو ضربه ای به شانه‌ی پسر بزرگتر زد.
_ ژان...جدی از کجا میدونستی این حرفا روش تاثیر میذاره؟!
دستهایش را روی شانه‌ی ییبو گذاشت و تو صورتش خم شد.
_ یکی از چیزایی که باید تو بیزنس بدونی اینه که با هر کسی چجوری حرف بزنی که طرفت، حرف تورو قبول کنه به طوری که انگار انتخاب خودشه...
چشمکی زد و از پسر کوچک تر فاصله گرفت.
ییبو در دل او را تحسین کرد.
.
.
.
.
دو هفته‌ی امتحانا مثل برق و باد گذشت، از امروز تعطیلات یک ماهه شروع می‌شد.
هرچقدر به رئیس خوابگاه التماس کرده بود که تو خوابگاه بمونه قبول نکرده بود.
واقعا دلش نمیخواست برگرده خونه پیش مین، پس مجبور بود به پیشنهاد ژان فکر کند.
ژان ازش خواسته بود با او به خانه‌ی شان برود. ولی واقعا مطمعن نبود از پسش بربیاد.
_ جمع کردی؟ دیرمون میشه ها...لورا گفت شام منتظرمونه...
ییبو حالت نزاری به خودش گرفته بود و بین انبوهی از لباس روی تخت نشسته بود.
موهاش کاملا بهم ریخته بود و سردرگم نگاهی به ژان کرد.
_ میشه من نیام؟!
ژان لبخندی به کیوتی ییبو زد ولی سریع جمعش کرد.
_ نه خیر...اولا اگه بری خونه، خطرناکه...
نزدیک تر رفت و دستش را لای موهای ییبو کشید.
_ دوماً لورا تداروک دیده...
با یه حرکت موهاشو محکم عقب کشید، گره ای بین ابروهای ییبو نشست و نگاهش را به ژان دوخت.
_ سوماً تو به من قول دادی تعطیلاتو باهم باشیم...
لیسی به لب های متورم پسر زد، ناخودآگاه لبهای ییبو از هم فاصله گرفتن و چشمها خمار شدن.
_ نمی‌خوای که بزنی زیر قولی که به دوست پسرت دادی؟! هوم؟!
آب دهنش را قورت داد و کنار لبهای ژان لب زد.
_ ژان گه...آخه...من...من...
گازی از لب پایین ییبو گرفت.
_ تو چی؟
ییبو نگاهشو به چشمهای درشت دوست پسرش دوخت، یقه‌ی ژان را گرفت و لبهایش را محکم و سریع بوسید.
سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.
_ میترسم...از این که به عنوان دوست پسرت بیام...میشه...میشه...مثلا نگیم باهمیم؟!
دست زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا کشید.
_ مطمئن باش اونقدری که فکر میکنی ترسناک نیستن...ولی هر طور که تو راحتی...نمیگیم چیزی.
ییبو با قدردانی نگاهش کرد.
موهای ییبو را بیشتر بهم ریخت و شقیقه اش را بوسه ای زد.
_ خب حالا جمع کن بریم...
بعد از جمع کردن وسایل راه افتادن و تقریبا به موقع رسیدن.
با تعجب پرسید
_ اینجا خونته؟!
وقتی تایید ژان را گرفت ضربان قلبش شدت پیدا کرد.
ژان ماشینو تو پارکینگ پارک کرد و به سمت پنت هاوس راه افتاد اما ییبو سرجاش وایساده بود و تکون نمی‌خورد.
ژان برگشت و به ییبو اشاره کرد.
_ چرا نمیایی؟!
پسر خنده‌ی ساختگی کرد و پشت گردنشو خاروند.
_ اوم...چیزه...دارم میام...میدونستم پولداریا ولی از نزدیک دیدنش واقعا عجیبه...
ژان لبخند کمرنگی زد و انگشتهاشو قفل انگشتهای ییبو کرد.
_ هی...یکی میبینه....زشته...
ژان اخم ریزی کرد و وارد آسانسور که شدن دکمه‌ی بالاترین طبقه را فشار داد.
بدون ول کردن دستش سمتش اومد.
_ خب ببینن...مگه مشکلیه که من دست دوست پسرمو بگیرم؟!
ییبو قدمی عقب رفت
_ نه...خب...من...بخاطر این که...یهو...مامان و بابات بفهمن.
پشت کمرشو گرفت و به خودش چسبوندش.
_ از من فاصله نگیر...
قفل انگشتشان را باز کرد، دستش را روی گردنش گذاشت و نوازشوارانه سمت دهانش رفت.
انگشت شستش را داخل دهان ییبو کرد، پسر آن را لیسید و بوسه ای روی آن زد.
ژان به کمرش چنگی زد و لبهایش را اسیر کرد.
ییبو پیراهن ژان را تو مشتش فشار می‌داد تا کمی از خجالتش کاسته شود.
در این دوهفته که ژان رسما دوست پسرش شده بود بوسه های زیادی داشتند ولی فقط بوسه های کوتاه، ولی انگار این سری فرق می‌کرد!
او هم متقابلا میبوسید تا این که لب های ژان جدا شد.
_ زبون؟!
_ باشه...
وحشیانه شروع به مکیدن کرد و زبونشو داخل دهان ییبو فرستاد.
صدای بوسه‌ی شان در آسانسور پیچیده بود و ملودی شهوت آلودی را می‌نواخت.
دستهای ییبو بالاتر رفتند، انگشتانش را لای موهای ژان حرکت میداد.
مک محکمی از لب پایین ژان گرفت و روی آن را گاز ریزی زد، زبونشو داخل دهانش فرستاد و لیس زد.
همزمان که میبوسیدن، ژان پشت رونهای ییبو را چنگ زد و بلندش کرد.
ییبو پاهایش را دور کمر دوست پسرش حلقه کرد و دوباره چنگی به موهای ژان زد.
با گازی که ژان از لب پایینش گرفت آهی از دهانش خارج شد.
همین ناله‌ی کوچک کافی بود تا پسر بزرگتر باسن ییبو را وحشیانه چنگ بزند.
بخاطر دردی که از سمت باسنش حس کرد لبهایش را جدا کرد.
_ آخ...انقدر محکم....فشارش ...نده...
ولی ژان بدون توجه به حرفهای ییبو دنبال درآوردن صدای ناله‌ی او بود.
سرش را در گردن دوست پسرش فرو کرده بود و میمکید.
_ آهه...آخ...ژان...گه...
فشار دستانش روی باسن ییبو را برداشت و اسپنک محکمی به یکی از کفل های باسنش زد.
_ آههه...
با یه حرکت ییبو را به دیواره‌ی آسانسور کوبید، پاهایش دور کمر ژان و دستهایش دور گردن او قفل شده بودن.
ژان با صدای بمش دستور داد.
_ همینجوری خودتو نگه دار...
ییبو با چشمهای خمارش نگاهی به ژان کرد و سر تکون داد، بی‌قرار بود و کاملا احساس می‌کرد تحریک شده!
پسر بزرگ تر هردوتا دستهایش را داخل تیشرت ییبو فرستاد و مشغول بازی کردن با نیپلش شد.
_ آهه...ژان...آخ..
لیسی به گردنش زد و سمت لبِ نیمه باز ییبو رفت.
بوسه‌ی عمیقی را شروع کردند، هر از گاهی بخاطر حرکات دستی که زیر تیشرتش بود ناله ای می‌کرد که تو دهن ژان خفه می‌شد.
کنار گوشش نجوا کرد.
_ پاهاتو باز کن و بیا پایین...
نگاه گیج و خمارش را به ژان دوخت، در حد مرگ تحریک شده بود و احساس می‌کرد جون تو بدنش نمونده و فقط نیاز داره ارضا بشه...همین!
آروم قفل پاهایش را باز کرد و سعی کرد روی زمین وایسه ولی یک آن پاهایش لرزید و نتونست خودش را نگه دارد.
دورکمرش را گرفت و او را بالا کشید.
به صورت قرمز و لب های ملتهبش خیره شده بود و لعنت چقدر جذاب بود!
_ حالت خوبه؟
صدای باز شدن در آسانسور آنهارا مجبور کرد بیرون را نگاه کنن، خداروشکر کسی این اطراف نبود.
ییبو وایساد و نگاهی به خودش تو آیینه انداخت، باعصبانیت سمت ژان برگشت و به لبش اشاره کرد.
_ ببین چیکار کردی...تقریبا کبوده...الان آبروم میره...
ژان نگاه خبیثانه ای بهش انداخت و به پایین تنش اشاره کرد.
_ مطمعنی فقط نگرانه اینی که لبت آبروتو ببره؟!
ییبو نگاهش را دنبال کرد و با خجالت تو خودش جمع شد، پاهایش را بیشتر بهم چسبوند و نگاهش را دزدید.
ژان پراهنی که روی تیشرتش پوشیده بود را درآورد، جلوی ییبو زانو زد و دور کمرش بست به طوری که آستین پیراهن جلوی برامدگی شلوارش را بپوشاند.
از این حرکت قند تو دل ییبو آب شد ولی به روی خودش نیاورد.
زیر لب تشکر کرد.
ژان دستشو پشت کمرش گذاشت و آروم هلش داد تا از آسانسور بیرون بره.
زنگ درو زد و منتظر باز شدنش موندند.
ضربان قلب ییبو بالا رفته بود هم بخاطر شرایطه که توش بود هم از رویارویی با خانواده‌ی دوست پسرش وحشت داشت.
_ مگه...کلید نداری؟!
_ دارم ولی ترجیح دادم ازمون استقبال بشه...
صدای باز شدن در آمد.
_ بفرمایید...آقای شیائو...خوش آمدید!
ژان به نرمی لبخند زد و هم زمان با هل دادن ییبو به داخل، گفت.
_ مرسی خاله لیوا...
و بغل نرمی تحویل زن داد.
خاله لیوا زنی حدودا ۵۰ ساله بود، قسمتی از موهاش سفید شده بود، گرد و تپل بود و صورت فوق العاده مهربونی داشت.
_ واایی خدای من...ژان...نمیخوای این پسر خوشگلو بهم معرفی کنی...؟
ییبو خنده‌ی خجالت زده ای کرد که ژان گفت.
_ دوستم...آقای وانگ ییبو...
ییبو دستش را جلو کشید و با خاله لیوا دست داد.
_ خوشبختم!
خاله لیوا دستش را نوازش کرد.
_ منم همین طور...خوش اومدی پسرم...
ژان نگاهی به اطراف انداخت.
_ مامان و بابا کجان؟!
خاله لیوا به سالن غذا خوری اشاره کرد.
_ منتظرتونن!
سمت سالن غذا خوردی قدم برداشتند.
ییبو اطراف رو از نظر گذروند، تم خونه رنگامیزی زیبایی داشت، قبل از این که پا توی این خونه بزاره ته ته افکارش فکر می‌کرد الان با یه خونه‌ی مشکی یا خاکستری مواجه می‌شود ولی اینجا سفید و آبی بود.
ییبو عاشق آبی ملایم بود!
پس ناخداگاه زمزمه کرد.
_ واقعا قشنگه...
ژان چشم ریز کرد.
_ چی قشنگه؟!
پسر با برقی که از چشمهایش ساطع می‌شد گفت.
_ رنگامیزی اینجا...واقعا توقع نداشتم...گفتم الان یه خونه‌ی سیاه و کلاسیک طوره اینجا...
ژان قهقه زد.
_ اینا بخاطر لوراست اگرنه احتمالا همونی میشد که فکر می‌کردی...
ژان خواست دستشو تو موهای ییبو کنه و بهم بریزه که ییبو مانع شد.
_ نکن...شلخته میشه جلوی مامان و بابات زشته...
پذیرایی و آشپزخونه به طرز عجیبی تمیز و زیبا چیده شده بودند، واقعا انگار نه انگار که توی آشپزخونه تاحالا غذا پخته شده.
پنجره های قدی بزرگ که به تراس ختم می‌شدند با پرده پوشیده شده بودند، ییبو با خودش گفت "واقعا دلم میخواد منظرشو ببینم" چون مطمعن بود از این بالا فوق العاده است‌.
وارد سالن غذا خوری شدند، برخلاف افکار ییبو میز چیده شده خیلی کوچک و صمیمی بود، یک میز ۶ نفره!
ژان که انگار افکارشو خونده باشه کمی سرشو خم کرد و تو گوش دوست پسرش زمزمه کرد.
_ مامانم دوست داره موقع غذا خوردن نزدیک هم باشیم از میزای بزرگ خوشش نمیاد...
ییبو تا خواست حرفی بزنه صدای خندان زنی فضا را پر کرد.
_ ژان ژان...
لورا به سرعت پسرش را در آغوش کشید و صورتش را بوسه باران کرد.
_ سلام مامان...
لورا از ژان جدا شد و به سمت ییبو برگشت.
_ شما باید وانگ ییبو باشید درسته؟
ییبو سری تکون داد و با لورا دست داد.
_ خوشبختم از آشناییتون خانم شیائو...
زن لبخندی زد
_ لطفا لورا صدام کن...
ییبو ام متقابلا لبخند زد و سری تکون داد.
آقای شیائو نزدیک میز شد، ژان صاف ایستاد و سرش را به نشانه‌ی احترام کمی خم کرد.
_ سلام پدر...
ییبو هم کار ژان را انجام داد.
_ سلام آقای شیائو...
مرد سری تکون داد و به صندلیا اشاره کرد.
_ بشینین پسرا...
همه دور میز نشستند.
ژان نگاهی به ییبو انداخت، معذب تو جایش تکون میخورد و سعی داشت بهترین حالت برای نشستن را پیدا کند.
ییبو تو دلش لعنتی فرستاد که چرا این شلوار را انتخاب کرده بود تا بپوشد، واقعا شلوار جذبی بود و این یعنی داشت فشار زیادی را تحمل می‌کرد، نفس عمیقی کشید که با ژان چشم تو چشم شد.
با نگاه منظور دار و چشم های شیطون بهش زل زده بود.
نگاهشو از ژان گرفت تا تمرکز کند، طوری که حساب کرده بود تقریبا تا یک ربع دیگه عضوش باید به حالت اولیه اش برمی‌گشت. پس فقط کافی بود یکم تحمل کند.
نفس عمیق دیگری کشید و سعی کرد خودش را با غذا سرگرم کند.
لورا ییبو را مخاطب قرار داد و سر بحث را باز کرد.
_ خب ییبو بگو ببینم چجوری با ژان آشنا شدی؟!
ییبو لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد، صادقانه و بدون لحظه ای فکر کردن جواب داد.
_ ...تو استخر دیدمش...بعدش هم کلاسیم شد...
ژان خنده‌ی بی صدایی کرد.
لورا با تعجب پرسید.
_ استخر؟!
قبل از این که ییبو جوابی دهد ژان جواب مادرش را داد.
_ اره...اون چند روزی که برای شنا میرفتم استخر دیدمش..
لورا سری تکون داد
_ پس ژان...ییبو رو به هات تاب روفم ببر احتمالا خوشش بیاد....
ژان خوشحال شد از این پیشنهاد و سری تکون داد.
_ راستی شیطون کوچولو رو نمی‌بینمش...
مادرش لبخندی زد
_ لیا رفته خونه‌ی دوستش، سوک...فردا میاد.
ژان چنگالش را روی میز گذاشت و سمت مادرش برگشت.
_ مگه هنوز میره خونه‌ی یانگزی؟! مگه نگفته بودم خوشم نمیاد که...
لورا تشر زد.
_ ژان...بعدا دربارش صحبت میکنیم...
پدر ژان با صدای آروم ولی محکم شروع به حرف زدن کرد.
_ راستی ژان، چند روز دیگه احتمالا ییشینگ بیاد بهمون سر بزنه...
اخم ریزی کرد.
_ مگه ییشینگ از آمریکا برگشته؟!
پدرش سری تکون داد.
_ چند روزی میشه...
نگاهی به ییبو کرد و یک آن ترس برش داشت ولی خودش را کنترل کرد و لبخند ساختگی زد.
پدران آن دو دوست و شریک هم بودند ولی رابطه‌ی میان ژان و ییشینگ جنس دیگری داشت و ژان از یادآوریش متنفر بود ولی خب بالاخره باید جلوی پدرش تظاهر می‌کرد که آن دو، دوستان صمیمی هستند.
_ باشه...بیان...
لورا نگاهی به بشقاب دست نخورده‌ی ییبو کرد، فقط داشت با غذاش بازی می‌کرد.
_ ییبو عزیزم از خوراک مرغم بخور...شاید خوشت بیاد، ژان که عاشقشه...
پسر بزرگتر نگاهی به ییبو کرد، بنظر حالش بهتر بود. نفس هاش منظم شده بود.
_ ممنون لورا حتما امتحان میکنم...
ژان نمی‌تونست دست از دید زدنش بردارد، موهایش روی پیشونیش ریخته بود، لبهاش هنوزم متورم و قرمز بودن، دیدن ییبو یعنی فقط نگاه کردن بهش باعث می‌شد هزاران پروانه تو شکم ژان پرواز کنند.
وقتی به این موضوع فکر می‌کرد که ییبو زیر شلوارش تحریک شده آن هم بخاطر میک اوت کردن با او، دلش میخواست دستش را میگرفت و به اتاقش می‌برد تا کاری را که تو آسانسور شروع کرده بودند ادامه دهند.
شاید تا چند دقیقه‌ی دیگر میتونست به بهانه ای، دستش را بگیرد و با خودش ببرتش بیرون ولی الان نمی‌شد، آن هم وسط شام.
وقتی که به دوهفته‌ی گذشته فکر می‌کرد باورش نمی‌شد چطور تا الان این پسر را یه لقمه‌ی چپ نکرده بود!
دوست نداشت برامدگی ییبو از بین بره، با شیطنت تمام، یکی از پاهایش را از زیر میز سمت ییبو برد و کف پایش را روی عضو نیمه برجسته‌ی او کشید.
با این حرکت ییبو مثل برق گرفته ها تو جاش تکون خورد.
به سرعت نگاهی به ژان انداخت که خیلی ریلکس مشغول خوردن غذا بود!
چنگی به پای ژان زد و سعی کرد پایش را پایین بندازه ولی موفق نشد. لعنت به لنگ های دراز ژان...
ژان طوری مشغول خوردن غذا بود و عادی رفتار می‌کرد که انگار نه انگار از زیر میز پایش مشغول بی‌قرار کردن دوست پسرش بود.
انگشت هایش را نوازشوارانه روی عضو ییبو حرکت می‌داد و بالا و پایین می‌کرد.
ییبو به خودش می‌پیچید و سعی می کرد عادی رفتار کند.
انقدر لبش رو از داخل گاز گرفته بود تا صدای ناله ازش درنیاد که داخل دهانش مزه‌ی خون به خوبی قابل تشخیص بود.
_ خب ژان بعد از شام یکی از اتاقارو به ییبو نشون بده تا این یه ماه رو اونجا سر کنه...
مادرش ادامه‌ی حرف پدرش را گرفت.
_ چرا نمی‌بریش اتاق بغل خودت طبقه‌ی بالا؟ لیا دیگه اونجا نمیخوابه، اتاقشو منتقل کردیم پایین بغل اتاق خواب خودمون...
ژان از این ایده خیلی خوشش اومد.
_ چرا لیا اتاقشو عوض کرده؟!
فشار و سرعت حرکت پایش را بالا برد. نفس تو سینه‌ی ییبو حبس شد، مطمعن بود اگه همینطوری به مالیدنش ادامه بده آبش میاد. واقعا به سختی داشت تحمل می‌کرد.
_ وقتی بالا پایین می‌کرد چند بار از پله ها افتاد برای همین گفتیم بیاد پایین بهتره...وقتیم که تو بالا نباشی پیشش خیلی احساس تنهایی میکنه...
چنگ محکمی به پای ژان زد، نفس هایش منقطع شده بود.
عضو ییبو زیر پایش خیلی متورم و بزرگ شده بود، لحظه ای فکر کرد اگه همین طوری ادامه بده دوست پسرش ارضا میشه پس پایش از حرکت ایستاد.
_ ییبو حالت خوبه؟ عرق کردی!
صدای نگران لورا ییبو را به خودش آورد.
_ خوبم...ممنون...
ژان از فرصت استفاده کرد و جواب داد.
_ سرش درد میکنه...شاید برای اونه...
ییبو نگاه پر تهدیدی به ژان کرد.
آقای شیائو بلند شد.
_ پسرم به مهمونت اتاقشو نشون بده، خوب نیست اگه حالش بده اینجا نگهش داری بزار استراحت کنه...
ژان هم بلند شد و تشکری کرد، نگاهی به ییبو کرد و منتظر شد تا او هم بلند شود.
_ دستتون درد نکنه بابت غذا، فوق العاده بود...
دنبال ژان راه افتاد، باورش نمیشد خونشون دوبلکس هم باشه!
از پله ها بالا رفتن، وارد راهرویی شدن که به تراس ختم می‌شد.
تو این راهرو سه تا در بود، ژان به درها اشاره کرد.
_ اینجا حمامه...اینجا اتاق منه...اینجام میشه اتاق تو...
برگشت سمت ییبو که با صورت قرمز داشت نگاهش می‌کرد.
_ اوکی...مرسی...
ییبو خواست سمت اتاق خودش بره که دستش توسط ژان کشیده شد.
_ ولی فعلا شما تشریف میاری اتاق دوست پسرت...
قبل از این که ییبو چیزی بگه در اتاق رو باز کرد و کشیدش تو.
محکم به دیوار کوبیدش و رونش را بین پاهایش فشار داد که باعث شد پسر هیس بلندی بکشد.
_ واقعا فکر کردی میزارم بری تو اتاقت و خودت خودتو خلاص کنی؟!
ییبو سرش رو به دیوار تکیه داد، چشمهایش را بست و زیر لب زمزمه کرد.
_ لعنت...
انگشتش را روی لبش کشید که باعث شد لب ها از هم فاصله بگیرند.
ژان لبهایش را روی لبهای دوست پسرش گذاشت و شروع به بوسیدن کرد.
لب های معشوقش طعم خون میدادند.
فشار رونش را برداشت، دستهایش را از پشت وارد شلوار جینش کرد و باسنش را چنگ زد و بیشتر از قبل او را به خود چسباند با این حرکت عضوهایشان به هم برخورد کرد و همین برای روانی شدن ییبو کافی بود.
_ آهه..فاک..
ژان همزمان که سمت گردنش می رفت و آن را بوسه باران می‌کرد یه انگشتش را داخل فرستاد که داد ییبو در آمد.
_ آههههههه...آهههه...ژا..ن..گ..ه...
ژان خیلی تعجب کرده بود، خیلی تنگ بود!
انقدر دیواره های سوراخش به انگشتش فشار میاوردن که هر آن ممکن بود له شود.
ژان می‌دونست ییبو باکره است ولی این دیگه خیلی زیادی تنگ بود که حتی تحمل یه انگشت هم برایش سخت بود.
انگشتش را حرکت داد تا بتواند جای بیشتری باز کند.
ییبو چنگی به شانه‌ی ژان زد و دادش هوا رفت.
_ فااااک...آههه...نکن...ژان...گه...درد...دا..ره...آههه...
واقعا تنگ بود، پس باید جور دیگری آماده اش می‌کرد. ترجیح داد این کارو به بعدا موکول کند و الان فقط به راحت کردن پسرش فکر کند.
انگشتش را در آورد، دستهایش را هم از شلوار جین پسر بیرون کشید.
تیشرت ییبو و پراهن بسته شده به کمرش را از تنش در آورد و روی زمین پرت کرد.
ییبو را سمت تخت کشید، او را خوابوند و رویش خیمه زد.
گازی از نیپلش گرفت و پایین تر رفت، وی لاینش را لیسید و کمربندش را باز کرد.
قفسه سینه‌ی ییبو به شدت بالا و پایین می‌شد.
دکمه و زیپ را هم باز کرد و شلوار را کامل از تنش خارج کرد.
تنها چیزی که ییبو به تن داشت باکسر مشکی اش بود، ژان نگاهی دقیق به جسم زیرش انداخت.
اولین باری بود که پسر را اینطوری لخت می‌دید!
لعنت چقدر تحریک کننده بود.
دست انداخت زیر زانو هایش و آنهارا بالا کشید، قسمت داخلی رونش را بوسید.
بالا تر رفت، گاز گرفت، لیسید و دوباره بوسه زد.
_ آهه...آه...
از روی باکسرش برامدگی اش را بوسه ای زد که نفس ییبو تو سینه اش حبس شد.
آن را پایین کشید و کامل از تنش خارج کرد.
لبخندی به عضو دوست پسرش زد.
_ مثل خودت جذابه...
ییبو از شدت شرم دستش را روی چشمانش گذاشته بود و تکون نمی‌خورد.
ژان انگشتانش را دور عضو متورم دوست پسرش پمپ کرد و بالا و پایین فرستاد.
_ آهه...آه...
سرش رو جلو برد و زبونش را در طول عضوش حرکت داد.
_ آههه...
دهانش را باز کرد و عضوش را در دهان بلعید.
لذتی که ییبو می‌برد وصف نشدنی بود، تاحالا همچین لذتی حس نکرده بود.
آرام و با حوصله ساک می‌زد، نقطه به نقطه‌ی شخصی ترین قسمت بدن دوست پسرش را می‌لیسید که نکنه مبادا قسمتی، بخشی، نقطه ای، از دیدش مخفی شود و دست نخورده باقی بماند!
کلاهک عضوش را مکید که باعث شد کمر ییبو از روی تخت بلند شود و قوص زیبایی بگیرد.
_ آهه..آههه...ژان...گه...آههه
با شنیدن اسمش با اون صدای بم و تحریک شده، روانی شد.
به حرکاتش سرعت بخشید، انگشتان ییبو موهای ژان را چنگ زدن.
نزدیک اومدنش بود پس سعی کرد ژان را از خودش دور کند.
_ آههه...ژان...گه...دارم...دارم...میام...سرتو...ببر..کنار...
اما ژان انگار نمی‌شنید، هیچ تکونی نخورد.
با ناله‌ی بلندی تو دهن ژان ارضا شد.
تمام کامش را قورت داد، سرش را بلند کرد و بالاتر اومد.
لیسی به لب پایینی خودش که اثرات کام ییبو روش بود، زد.
_ اووم...خوشمزه ای...
ییبو بی‌حال روی تخت ولو شده بود.
_ این...عالی بود...
ژان کنارش دراز کشید و او هم به سقف زل زد.
بعد از چند دقیقه که نفس هایش منظم شد سمت ژان برگشت.
پسر بزرگتر یکی از دست هایش را زیر سرش گذاشته بود و چشم هایش را بسته بود.
ییبو میدونست بیداره، مطمعن بود ژان هم تحریک شده ولی چون نمیخواد به ییبو فشاری بیاره چیزی نگفته بود.
بدون هیچ حرفی دستش را روی عضو ژان گذاشت که باعث شد مطمعن بشه که تحریک شده!
ژان بدون این که تغییری تو حالتش پیش بیاد زمزمه کرد.
_ چیکار داری میکنی؟!
خیلی آروم حرکتی به انگشتانش داد و عضوش را مالید.
_ شق کردی!
ژان خندید.
_ اگه توام یکی زیرت بود که یه بند ناله می‌کرد وضع بهتری نداشتی...
ییبو با خجالت خندید.
_ میخوای..منم...برات...
ژان وسط حرفش پرید.
_ نه...ییبو لازم نیست این کارو بکنی.
از روی تخت بلند شد و سمت حمام رفت.
_ بعد از من تو برو.
ییبو روی تخت نشست و به رفتن ژان نگاه کرد.
ته دلش ناراحت بود، نمیدونست چرا ژان رفته بود شاید چون خیلی بی تجربه و نابلد بود ژان از او کمک نگرفت؟ یا چون میترسید ییبو را معذب کند؟
در هرحال ییبو از این بابت ناراحت بود.
لباس هایش را پوشید و سمت اتاق خودش رفت، تصمیم گرفت همونجا حمام کند.
_____________________________________________

اوف خیلی پارت طولانی بود ولی دیگه رسما باهمن از این پارت🙂🧚‍♀️
دوستان من یه معذرت خواهی بکنم بخاطر این که ادیت نمی‌کنم درست و حسابی😤
به بزرگی خودتون ببخشید واقعا وقت نمیکنم☹💙
نظرتون درباره‌ی این پارت؟!😃

PERTAIN TO YOU! (Complete)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt