قسمت سفید زیر کتونیهایش را دوباره به اسفالت کف کوچه کشید، متوجه نبود چند دقیقه است که اینجا ایستاده ولی اندازهی چند ساعت فکر و خیال کرده بود!
چرا دیروز اینطور گذشت؟ حقیقتا حالا که فکر میکرد به این نتیجه میرسید که هردوی آنها خیلی کم دربارهی رابطهی شان با یکدیگر صحبت میکنند.
شاید برای ثبات حالشان هم که شده از این به بعد نیاز داشته باشند بیشتر حرف بزنند.
- خیلی مسخره است..
نگاهی به ساعت مچی اش که نیم ساعت انتظار را نشان میداد، انداخت. یعنی ییبو قصد نداشت به مهمانی لیو وی بیاید؟ یعنی واقعا انقدر با ژان قهر بود که میخواست اینگونه دور از ادب رفتار کند؟
شاید حالا که ییبو نمیخواست بیاید بهتر بود او هم به خانه بر میگشت. تیکه اش را از دیوار گرفت و سعی کرد سیگاری از پاکت بیرون بکشد.
- نکش..لباسات بو میگیره..
با اخم به قامت ییبو چشم دوخت، خوشحال از خوب بودن حالش و دلخور از رفتن بی موردش.
- چرا جواب زنگامو ندادی؟!
نگاهش را از ژان گرفت و با قدم های کوتاه نزدیک شد. برای لحظه ای حس کرد در نگاهش چیزی شبیه به پشیمانی دید ولی هر چه که بود سریع از بین رفت.
- باید فکر میکردم..
ژان تا خواست جواب دهد، پسر بین حرفش پرید.
- آره آره میدونم میخوای بگی پیش توام میتونستم فکر کنم لازم نبود نصف شب برم و این حرفا..ولی ژان گه من مثل تو انقدر مردونه رفتار نمیکنم همیشه هرچی به ذهنم میادو میگم، بیشتر کارامم نشون میده که تلاش زیادی برای بزرگ شدن نمیکنم..ولی خب این به این معنی نیست که متوجه نیستم اطرافم چه خبره..
ژان سوالی نگاهش کرد.
چهرهی ییبو خیلی جدی بود، انگار حرف های زیادی برای گفتن داشت پس ترجیح داد سکوت کند تا خودش ادامه دهد.
- ژان من واقعا دوست دارم، خیلی عجیبه انقدر دوست دارم که یادم رفته قبل از تو چجوری زندگی میکردم. یادم رفته که روزامو بدون حرف زدن با تو چجوری میگذروندم..ژان من این رابطه رو میخوام خیلی سفت و محکم تر از اون چیزی که فکر میکنی..حتی دیشبم میدونستم این سه ماه که سهله، سه سالم اگه میرفتی باز فرقی نداشت چون قرار نبود چیزی این وسط، تغییر کنه ولی خب دیدی که باز از روی احساس رفتار کردم. همیشه همینجوریم برعکس چیزی که درونمه رفتار میکنم..
کت ژان را که بخاطر تکیه دادن به دیوار، کمی خاکی شده بود تکاند.
- و اما دربارهی دانشکدهی نظامی..این فکر تازه ای نبوده و نیست فقط میشه گفت با اومدن لیو وی قوی تر شد..
ژان احساس کرد ییبو با یادآوری چیزی کمی مظطرب شد، برای همین بدون این که بین حرفش بپرد جلو رفت و صورتش را کمی نوازش کرد.
- ژان تو زندگی منو قبل از خودت ندیدی، تو که الان فکر میکنی من مناسب این رشته نیستم، قبلا باید منو میدیدی که چقدر ضعیف و داغون بودم..شاید حتی اون زمانا که هرکسی قدرتش به من میچربید و اذیتم میکرد اونقدری اسیب نمیدیدم که الان ممکنه ببینم..نمیدونم متوجه میشی یا نه ولی اونموقع ها به اندازهی الان برام مهم نبود..
نگاهش را کمی بالا کشید تا با چشم هایش به ژان نشان دهد که چقدر از صمیم قلب به تک تک کلماتش مطمئن است.
- ژان من دلم نمیخواد همیشه اونی که ازم محافظت می کنه تو باشی..منم دلم میخواد اونقدری احساس قدرت بکنم که از تو محافظت کنم..
لبخند ملیحی زد، واقعا فکر نمیکرد پشت این تصمیم تازه سر از خاک درآورده، همچین انگیزهی قوی وجود داشته باشد ولی کاش ییبو متوجه میشد که ژان نیازی به محافظت شدن ندارد و فقط ترجیح میدهد که ییبو درسی را بخواند که خوشحالش میکند.
اما احساس کرد اگر این را بهش بگوید فرقی در تصمیمی که گرفته نمیکند چون تا الان او را اینگونه جدی و مصمم ندیده بود.
گونه هایش را نوازش کرد و به چشم های متنظرش خیره شد.
- مرسی از این که باهام روراست بودی ییبو، من فقط نگرانتم..میشه بعدا بیشتر دربارهاش صحبت کنیم؟
ییبو آروم سر تکان داد و به در سفید رنگ خانهی خانم لیو خیره شد.
- استرس داری؟!
ییبو نفس عمیقی کشید و دست ژان را گرفت.
- اوهوم..تازه امروز قبل از این که بیام اینجا زنگ زدم به آزمایشگاه، گفتن تا شب جواب آزمایشو میفرستن برامون..
ژان لبش را گاز ریزی گرفت، درک میکرد که امشب چقدر شب مهمی در زندگی ییبو بود. محکم بغلش کرد و شقیقه اش را بوسید.
- همه چی درست میشه..
- میدونم..
ژان خندید.
- پس چرا خودتو لوس میکنی؟
پسر کوچک تر پوزخند بی صدایی زد که ژان متوجهاش نشد.
- چون تو نازمو میخری..
وشگونی از بازویش گرفت.
- پس تقصیره منه؟!
- اوهوم..اصلا ام درد نداشت..
بدن ییبو را محکم تر از قبل فشرد، باید یک روز دوری را جبران میکرد یا نه؟
- حالا وقتی رفتیم تو، همه میدونن که ما با همیم؟ لازمه منم استرس داشته باشم؟
ییبو صورتش را بین یقهی خوشبوی ژان مخفی کرد.
آخه یک آدم چقدر میتوانست "آرامش" باشد؟
- اتفاقا این تنها چیزیه که من نگرانش نیستم، لیو وی که واقعا خوب برخورد کرد شاید خواهرشم خوب باشه..
ژان عاشق زمان هایی بود که ییبو تو بغلش آروم میگرفت و شل و ریلکس حرف میزد.
- مگه میشه شما دوتارو دید و مخالفت کرد؟ اخخخ دلم دوست پسر خواست..
هر دو سمت صدا برگشتند، دختری حدودا هم سن و سال خودشان به دیوار تکیه داده بود و همزمان با نگه داشتن آبنبات چوبی گوشهی لپش دربارهی آنها نظر میداد.
ژان باتعجب ابرویی بالا انداخت.
- شما از کی اینجا وایسادی؟!
دختر با خنده از دیوار فاصله گرفت و سمت خیابون قدم برداشت.
- چند دقیقه ای بود..خیلی کیوتین..
ییبو از بغل ژان بیرون آمد و به اطراف کوچه نگاه سرسری انداخت، اصلا حواسشان نبود این همه مدت جلوی خانه ایستادند و هنوز داخل نرفتند.
ژان با خنده به رفتن دختر عجیب غریب خیره شد.
- بیا بریم تو..
خواهر آقای وی همان خانم تقریبا میان سالی که ییبو قبلا او را یک بار دیده بود، در را به رویشان باز کرد.
متوجه شد که او امروز، خیلی سرحال تر از قبل به نظر میرسد و با روی خوش به آنها خوش آمد گفت.
چقدر فضای خانه گرم و دلنشین بود، از لحظهی ورود، احساس خوبی از محیط این خانه و آدم هایش گرفتند.
با شوهر خانم یان هم آشنا شدند، شنیده بود که لیو وی و این مرد دوستان نزدیکی اند پس انتظار داشت مانند او خشن یا حتی نظامی باشد ولی دقیقا برخلاف انتظارش از اب در آمد. بسیار مرد مهربان و خون گرمی به نظر میرسید.
از بین صحبت های مرد حتی متوجه شده بود که کارخانهی تولید اسباب بازی دارد!
چه شغل عجیبی، حتما باید جالب باشد!
قبل از این که فرصت کند دلیل انتخاب همچین شغلی را بپرسد، دختر جوانی مقابل ژان ایستاد و نگاهی گذرا به هردویشان انداخت.
- من بیلی ام..شما باید ییبو باشید؟!
ژان به دخترِ مودبِ روبه رویش خیره شد، چقدر شبیه همان دختری بود که چند دقیقهی پیش دیده بودند.
- نه..ایشون ییبوعه..
دختر نگاهش را از روی ژان برداشت و به پسر کناریاش داد.
- اوو خوشبختم..
ییبو هم با تعجب روی صورت دختر زوم شد، خود خودش بود همان دختر عجیب و غریب داخل کوچه.
ولی مگر دختر سمت مخالف کوچه نرفت؟ یه چیزی این وسط درست نبود.
با اکراه پرسید.
- ما الان تو کوچه تو رو ندیدیم؟!
بیلی کمی فکر کرد و بعد با غرور گفت.
- نه حتما ورژن تقلبیم بوده..
قبل از جواب دادن ییبو صدای بلند کسی از ابتدای خانه بلند شد.
- ورژن تقلبی تویی..
با تعجب به دو دختر مثل هم نگاه کرد، دو قلو بودند!
اگر موهای دم اسبی بیلی و پیرسینگ بینی دختر شر و شور را نادیده بگیریم، با هم دیگر مو نمیزدند.
پس ییبو دوتا دختر عمهی دوقلو داشت؟!
ژان با خودش فکر کرد اگر لیو وی واقعا پدر ییبو از آب در میآمد، خیلی حیف شده بود که او دوران کودکیاش را تنها و بدون همبازی گذرانده بود، در صورتی که میتوانست شکل بهتری زندگی کند.
- بفرما مامان خوشگلم..اینم هویجایی که میخواستی..
دختری که هنوز اسمش را نمیدانستند سمت خواهرش نیش در آورد.
- ببین من رفتم خرید کردما..حالا کی تقلبیه؟ من یا تو؟
با این که از لحاظ ظاهری با هم مو نمیزدند ولی با همین دیدار اول معلوم بود که چقدر از لحاظ اخلاقی تفاوت دارند. بیلی آروم و دقیق و دختر دیگر شیطون و پر جنب و جوش بود.
بدون ناراحتی پا روی پا انداخت و نگاهی به خواهر چند دقیقه کوچک ترش انداخت.
- دقیقا..اصلیها کار نمیکنن..
دختر تا خواست سمت خواهرش خیز بردارد خانم یان از انتهای آشپز خانه تشر زد.
- لینا بسته، مهمون داریم..جفتتون بیاید کمک کنید میزو بچینم..
دختری که حالا فهمیده بودند اسمش لینا است با شنیدن کلمهی "مهمان" انگار تازه متوجهی حضور دو پسر غریبه شده بود. با شگفتی به آن دو خیره شد.
- وااو، شماهااا..؟ کدومتون ییبوعه؟ اممم..بزار حدس بزنم..تو ییبویی درسته؟
ییبو با خنده و به نشانهی تایید سر تکان داد.
قبل از ورودشان به اینجا هر دو نگران این بودند که در ارتباط گرفتن با این ادم ها به مشکل بر بخورند ولی با وجود درون گرا بودن و خونگرمی این دخترا همه چیز ساده تر شده بود.
لینا خیلی پرحرف تر از بیلی بود و بیشتر وقتا بهم میپریدند ولی کاملا معلوم بود که از داشتن یک خواهر دوقلو در زندگیهایشان حسابی راضی اند.
شاید ییبو تا به امروز به این موضوع فکر نکرده بود، ولی امروز احساس میکرد داشتن یک قُل مثل این است که کسی به تو تضمین دهد تا در تمام زندگیات همیشه همراه داری، احساس میکرد دور بودن آنها مسخره و حتی نشدنیه!
چرا باید دوتا آدم که انقدر شبیه هماند و کل زندگی آنها با هم شکل گرفته و بهتر از هر کسی هم دیگر را میشناسند از هم دور شوند؟
بعد از صحبت مفصلی که قبل از ناهار با دخترا داشتند متوجه شدند که علاقهی لینا برعکس خواهرش که به هنر علاقه دارد به درس خواندن و رشتهی وکالت است.
البته لینا طوری از نقاشی های خواهرش تعریف میکرد که هردو پسر برای دیدن آنها لحظه شماری میکردند، با این که مسیر های متفاوتی را در پیش گرفته بودند ولی معلوم بود چقدر به مسیر خودشان اشتیاق دارند!
همه سر میز نشستند. آقای لیو امروز حسابی شاد و پر انرژی به نظر میرسید. قبل از شروع غذا از پشت صندلی بلند شد و با نگاه کردن به ییبو، با اقتدار صحبت کرد.
- من خواستم یه چیزی رو بدونی. من واقعا از ته قلبم امیدوارم امروز معلوم شه که یه پسر دارم..ولی اگه اینطوری نشد...دلم میخواد طوری امروز بگذره که انگار ما یه خانواده ایم..
ییبو لبخند ملیحی زد، حس قشنگی داشت و برعکس چند ساعت پیش آرامش نسبی خوبی داشت.
آقای لیو همزمان با نشستن روی صندلی، به ژان و ییبو اشاره کرد.
- غریبی نکنید پسرا..شروع کنید..
ژان آرام سمت لینا برگشت و زمزمه وار لب زد.
- چجوریه که انقدر همه با ما اوکین؟ حتی یذره احساس بدی نسبت به گی بودن ما ندارن...الان این عجیب نیست؟
دختر همزمان با خندهی کوتاهی، ابرو بالا انداخت.
- قبلا آدابته شدن..
- منظورت چیه؟!
لینا نگاه ریزی به افراد دور میز انداخت و وقتی دید حواسشان پرته غذا خوردن است اشارهای به خواهرش کرد و همانطور پچ پچ گونه ادامه داد.
- چند سال پیش، سر کام اوت کردن بیلی..
ژان ابرویی بالا انداخت، پس واسهی همین بود که با حضورش انقدر راحت کنار آمده بودند؟ با خوشحالی سر تکان داد.
- که این طور..
با قدردانی نهفتهی داخل چشم هایش به بیلی که در کمال آرامش غدا میخورد، نگاه کرد. با خودش فکر کرد، چطور آدمی که تا به امروز نمیشناختند انقدر روی روند زندگیشان موثر واقع شده بود؟ چطور حضورش باعث شده بود که آرامش نسبی به زندگی ییبو برگردد؟
در آن لحظه احساس کرد چقدر زندگی عجیب و غریب و مرتبط با آدم های دیگر پیش میرود.
- حالت خوبه ژان گه؟!
از زیر میز دستش را محکم فشرد و لبخند پهنی زد.
- آره..عالیام..
بعد از اتمام ناهار همه وارد آشپزخانه شدند تا در جمع و جور کردن ظرف های غذا کمک کنند، حتی شوهر خانم لیو ام برای کمک پیش قدم شده بود.
هیچوقت فکر نمیکردند هنگام ظرف شستن میتوانست به آدم خوش بگذرد، این قدرت این خانواده بود، از بس شاد و پر انرژی بودند. به طوری که حتی لیو وی هم امروز رفتار و چهره اش فرق داشت، سر زنده تر بود!
گوشی ییبو داخل جیبش لرزید، دست کفی اش را شست و بدون نگاه کردن به اسم تماس گیرنده، جواب داد.
از آزمایشگاه بود!
به دیوار تکیه داد و بعد از چند دقیقه گوش کردن به صحبت های زن، با تشکر تماس را قطع کرد.
متوجهی چهرههای منتظری شد که به او خیره شده بودند، انگار همه حدس میزدند که قضیه چیست.
لینا جرعت کرد و بدون کمی صبر بیشتر، سوالش را به زبان آورد.
- خب..چی شد؟
ییبو تک خندهای زد، چقدر شرایط عجیبی بود.
- مثبته..
همه با لبخند سمت ییبو رفتند و کسی جز ژان برق داخل چشم های آقای لیو را ندید.
*
*
*
(۴ ماه بعد)
با خستگی خودش را روی کاناپه پرت کرد.
با این که روتین هر روز اش همین کار های تکراری بود ولی آخرای شب که میشد انگار جونی در بدنش باقی نمیماند.
هر روز ساعت ۵ صبح از خواب پامیشد و تا نزدیک های شب تمرین داشت، حدودا سه ماهی میشد که تمرینات سختی را زیر نظر پدرش انجام میداد.
اوایل با این که کوچک ترین آمادگی نداشت ولی چون از لحاظ روحی تمام شجاعتی که نیاز داشت را پیدا کرده بود، کارش را قوی استارت زده بود.
تمام لحظات را بدون خستگی تمرین میکرد تا زمان ویدئو کال با ژان را بی دغدغه حاضر شود. قبل از رفتن ژان برنامهی کاری جفتشان را حسابی برسی کرده بودند تا بتوانند ساعتی از روز را صرف صحبت کردن باهم کنند.
کل این مدت دوری را با نگاه کردن به چهرهی زیبای دوست پسرش از پشت گوشی گذرانده بود و این روزها خسته ترین حالت خود را تجربه میکرد، انگار هر روزی که بیشتر میگذشت درصدی کم انرژی تر میشد.
انگار مغز و بدنش فقط برنامه ریزی کرده بودند تا نبود ژان را برای دقیقا سه ماه بپذیرند و الان که یک هفته بیشتر شده بود، درمونده تر از همیشه رفتار میکرد!
سمت آشپزخانه رفت تا غذای سرسری آماده کند، با این که حسابی خوابش میآمد ولی نمیتوانست گشنه بخوابد، پس از کابینت رامیونی را بدون نگاه کردن به طعم آن، برداشت و شروع به پختن کرد.
هر سری که حین انجام کاری بی اراده نگاهش به سمت دستبندی که آخرین هدیهی ژان بود، کشیده میشد احساس خوشحالی و غم را باهم تجربه میکرد ولی الان فقط غم داشت.
دستش را به قسمت نقرهاش کشید، اسم "ژان" به صورت کد مورس در مرکز آن میدرخشید.
بغض گلویش را فشرد، دیگه داشت مقاومتش را از دست میداد. تا همین الان هم بیش از اندازه قوی مانده بود. امروز حتی فرصت نکرده بودند به عادت هر روز باهم صحبت کنند، اولین بار در تمام این مدت بود که ژان فراموش کرده بود زنگ بزند!
سمت موبایلش خیز برداشت و بدون فکر شمارهی ژان را گرفت، دلش نمیخواست از شدت دلتنگی گریه کند وقتی میتوانست صدایش را بشنود.
یک بار، دوبار، سه بار زنگ زد ولی خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت که ده شب را نشان میداد و این یعنی اونجا تقریبا ده صبح بود، پس چرا گوشیش خاموش بود؟
گوشی را روی کاناپه پرت کرد و برای لحظه ای همان طور وسط آپارتمان ایستاد، بغضاش را قورت داد و سمت آشپزخانه رفت تا زیر گاز را خاموش کند. دیگر قار و قور شکمش کوچک ترین اهمیتی برایش نداشت.
روی تخت در حالی که به شکم میخوابید نفس عمیقی کشید.
هر سری که چشم هایش را میبست یاد دو هفتهی اول زندگی در کنار هم میافتاد.
فوق العاده بود!
انگار ژان قصد داشت قبل از رفتنش در جای جای این خانه یادگاری بگذارد تا ییبو حتی برای لحظهای جرعت فراموشی نداشته باشد.
یاد روزی افتاد که بالاخره برایش داپلینگ درست کرده بود، هیچوقت یادش نمیرفت که ژان چطور مانند کودکی هر دو دقیقه یکبار میپرسید که آیا حاضر شده یا نه، پس کی میتواند آنها را بخورد؟
بدنش را از سمت خودش کنار کشید و جای خالی ژان، روی تخت قرار داد. چه کار هایی که باهم روی این تخت تازه خریداری شده نکرده بودند.
بی اراده قطرهی اشکی از گوشهی چشمش پایین افتاد، نه ناراحت بود نه عصبی، فقط به شکل وحشتناکی دلتنگ بود.
دلتنگ نوازش شدن توسط دستهای همیشه گرمش، دلتنگ بغل های محکمش، امروز حتی دلتنگ صدایش!
انقدر خسته بود که حالش یه چیزی بین خواب و بیداری بود.
نمیدانست خیال است یا واقعیت ولی چرا انقدر همه جا بوی ژان را میداد؟
نیازمند، بیشتر نفس کشید و تمام اکسژن اطرافش را بلعید. بدون باز کردن چشمهایش کمی خودش را جلو کشید، شاید ته ماندهی بوی بالشتش بود؟
قبل از این که بینیاش بتواند بالشت را لمس کند، از پشت در آغوش گرمی فرو رفت. حتی یک لحظهام از حضور فرد دیگری در اتاق نترسید.
مگر میشد ابعاد این آغوش را نشناسد؟
کمی وول خورد ولی ژان بهش اجازهی برگشتن نداد، فقط گردنش را بو میکشید. آنقدر گرم برطرف کردن دلتنگی خودش بود که متوجه نبود شاید ییبو ام بخواهد بغلش کند.
_ ژاان..گه..
از پشت او را محکم تر به خود فشرد.
- جون دلم؟
دستش را روی دست ژان که روی قفسهی سینهاش بود گذاشت.
- الان این واقعیه؟
ژان برش گردوند و به چهرهاش خیره شد.
- واقعی تر از همیشه..
پسر کوچک تر آب دهانش را قورت داد، باورش نمیشد الان دوست پسرش همینجاست و دیگر قصد رفتن هم ندارد.
دستش را روی لپ ژان کشید و همراه با بغض خندید.
- ته ریش گذاشتی..
آروم سر تکان داد.
- بهت میاد..
ژان که انگار توجهاش جلب چیزی شده باشد، چشم ریز کرد و دستهایش را روی عضلات بازو و شکم ییبو حرکت داد. با تعجب و ذوق گفت.
- چه بزرگ شدن!
پوزخندی زد و همزمان که با سر تایید میکرد دستهایش را دور ژان پیچید و سفت بغلش کرد.
- حالا دیگه میتونم اینکارو بکنم، توام نمیتونی جم بخوری..
ژان از خدا خواسته در آغوشش آرام گرفت، چرا باید جم میخورد وقتی صد روز است که آرزوی همین آغوش را دارد؟
- ژاان..
- جون دلم؟ انگشتهایش را داخل موهای ژان حرکت داد.
- دلم برات تنگ شده بود..
ژان هنوز هم خودش را داخل گردن پسر دفن کرده بود، معلوم نبود ییبو چه بوی دلنشینی داشت که پسر یک لحظهام ازش سیر نمیشد!
- منم..
ییبو نفس عمیقی کشید.
- وقتی نبودی کلی فکر کردم ژان..به همه چیز به این که بودنت برام چه معنی داره..وقتی نبودی، انگار همه چیز خاکستری بود. همه چیز خوب بودا ولی انگار مهم نبود که خوبه..میدونی چی میگم؟ مثلا تو یه نقاشی رو تصور کن که بهترین نقش و نگار دنیا رو توش کشیدی ولی حق نداری با رنگای شاد رنگش کنی..فقط خاکستری! زندگیم بدون تو یه همچین تصویریه..واسهی درخشیدن وابسته به نور توعه..
ژان سرش را بلند کرد و خیره به تیله های قهوهای دوست پسرش لب زد.
- تصور جالبی بود ولی ما کنار هم دیگه انقدر قشنگیم، منم بدون بهترین نقش و نگار دنیا قطعا درخشش زیادی نداشتم برات..
صورتش را قاب گرفت و بوسهای پر از دلتنگی را آغاز کرد.
از این که چشم بسته تو موج های آرام و طوفانی زندگی، کنار کسی همچون او بود احساس شعف میکرد. اما..
اینجا آخر کار نبود، داستان آنها تازه شروع شده بود.
داستانی که قرار بود آیندگان از عاشقانهی انها بدانند خیلی طولانی تر از چیزی بود که تا الان اتفاق افتاده بود.
و این تازه شروع آن بود، شروع یک چیز فوق العاده!
پایان**********
خب بچه ها جون اینم از اتمام وابسته به تو:)
امیدوارم از داستانم (البته با تمام مشکلاتی که داشت) خوشتون اومده باشه..
دوستتون دارم و مرسی بابت همراهی گرمتون:)
بوس به کله هاتون♡
YOU ARE READING
PERTAIN TO YOU! (Complete)
Romanceعنوان فیک : !PERTAIN TO YOU (وابسته به تو!) ژانر : رمانتیک، اسمات، دبیرستانی:) کاپل : ییژان.....ژان تاپ (ZSWW)❤💚 خلاصه ای از داستان: ژان پسری از خانوادهی مرفع، که با آمدن ییبو به زندگیاش دغدغه های جدیدی پیدا میکند... ____________________________...