part 17

176 32 18
                                    

با استرس طول کوچه را باری دیگر طی کرد!
تصمیمش برای آمدن به آدرس قطعی بود ولی حالا که خیره شده بود به خانه‌ی آجری رنگ قلبش تو دهنش می‌زد.
ژان بهش اطمینان داده بود، دیدن این آدم چه خوب چه بد کاری است که باید انجام دهد و اگر نکند تا آخر عمرش پشیمان می‌شود.
"لیو وی..یعنی چه جور آدمی هستی؟!"
همان طور که به خانه خیره بود زمزمه کرد.
"لطفا زندگیمو خراب نکن..الان دیگه دلیل برای زندگی دارم"
سیگاری از تو پاکت بیرون کشید و بین لب هایش گذاشت، با روشن کردنش یاد چند روز گذشته افتاد و لبخندی زد.

(سه روز قبل ساعت 4:10 بامداد)
نگاهی به ژان غرق در خواب انداخت، حالا که همه چیز بینشون خوب بود مغزش سمت نامه و اسم بزرگ رویش می‌رفت "لیو وی".
نمیتوانست خوب بخوابد...
از پنجره‌ی اتاق نگاهی به ماه انداخت.
"خیلی قشنگه.."
آروم از روی صندلی سویشرت ژان را برداشت و روی تیشرتش پوشید..در بالکن را باز کرد و پشت سرش آروم بست.
هوا کم کم سرد شده بود، نفس که می‌کشید بازدمش بخار می‌شد، دست هایش را داخل جیب سوییشرت کرد.
انگشتاش به پاکت سیگار ژان خورد..مارلبرو قرمز..درش را باز کرد و بینی‌اش را نزدیک برد..
دلش می‌خواست امتحان کند، شاید حداقل کمی آروم می‌شد..
یک نخ از تو پاکت بیرون کشید و روی لبش گذاشت، دست کرد داخل جیبش ولی فندکی پیدا نکرد. با اخم درحال گشتن آن یکی جیب بود که صدای روشن کردن فندکی را دقیقا کنارش شنید.
با تعجب سر بلند کرد و ژان را دید، حتی فرصت نکرد سیگار روی لبش را بردارد.
- روشنش کن دیگه مگه نمیخواستی بکشی؟
به چشم های ژان نگاه کرد، با اکراه سرش را کمی جلو برد و سیگار را روشن کرد.
کامی گرفت و به شدت شروع به سرفه کرد..ژان آروم چند ضربه به کمرش زد و از پشت دست هایش را دوطرف ییبو به نرده تکیه داد.
ییبو معذب گفت:
_ توام نتونستی بخوابی؟
کمی دولا شد، کام عمیقی از سیگار داخل دست او گرفت و صادقانه جواب داد.
- تازگیا گرمای تو کنارم نباشه بیدار میشم..
لبخند از ته دلی زد حتی یادش رفت چرا ذهنش چند لحظه پیش درگیر بود!
- مگه نگفتی اولین بارت من دستت نمیدم که بکشی؟
خودش را بیشتر به ییبو چسبوند تا سردش نشود.
- به دو دلیل نظرم عوض شد...یک...اون مال قبل بود الان کسی اجازه نداره اونقدر نزدیکت بشه که بهت سیگار بده...تمام کاراتو باید با خودم بکنی..چه خوب چه بد..
ییبو سرش را از پشت روی سینه‌ی ژان گذاشت و با لذت چشم هایش را بست.
- و دومیش؟
با لبخند شقیقه اش را بوسید.
- دومیش اینه که پسرم امشب به سن قانونی رسیده..
سرش را کمی بالا برد و از پایین نگاه متعجبش را به چشم های ژان داد.
- اینجوری نگاه نکن..معلومه که تولد توله ام یادم نرفته..
نگاهی به ساعت کرد.
- چهار ساعت و نیمه که دیگه هیجده سالته..
خواست حرفی بزند که ژان دستش را گرفت و سمت لبهایش بالا برد.
- یه کام بگیر ولی نده بیرون تو دهنت نگه دار..
ییبو شکه کاری که ازش خواست را انجام داد.
ژان لبخندی زد و لبهایش را بوسید، بی اراده دود های سیگار از دهانش خارج شد و ژان به سرعت آنها را دزدید.
با انگشت شست کنار لب او را از بزاق تمیز کرد.
_ بهترین سیگاری بود که کشیدم..
ییبو خمار نگاهش می‌کرد که ژان زمزمه کرد.
- تولدت مبارک عشق من..

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now