part 6

240 35 4
                                    

همین طور که دستش را روی شانه‌ی هاشوان و ییبو گذاشته بود تا تعادلش حفظ شود، گفت
_ هی مطمعنید میخواید...کل مسیرو...پیاده برگردیم خوابگاه؟
ییبو سکسه ای کرد
_ اره...راهی نیست...
ییبو از آن دو جدا شد و چند قدم دوید
_ میتونیم مسابقه بزاریم...!
هاشوان با خنده دنبال ییبو اومد
_ اگه مسابقه بزاریم...تو گم می‌شی قطعا...
اخمی کرد یکی زد تو شکم هاشوان
_ کی گم میشه؟ من؟...
ونهان نزدیک تر رفت
_ راست...میگه خب...یادت نیست اون سری...تو شهر بازی ام گم شده بودی....
هاشوان بلند بلند می‌خندید، طوری که هرکسی که از خیابون رد می‌شد به آنها نگاه می‌کرد.
ییبو عصبی شده بود پس رو به هاشوان کرد
_ کوفت...باشه...اصلا ببینیم کی زودتر می‌رسه خوابگاه!
با اتمام جمله اش شروع به دویدن کرد و به حرفای دو پسر پشت سرش گوش نداد.
انقدری دوید تا پاهاش بهش التماس می‌کردن وایسا، برای چند لحظه ایستاد و دست روی زانو هایش گذاشت.
هوا را به ریه می‌کشید، خسته شده بود، نای راه رفتن نداشت.
بخاطر دویدن و هوای سرد، کمی اثر الکل پریده بود ولی هنوز منگ بود.
نگاهی به اطراف کرد، این کوچه ها برایش نا آشنا بودند. یعنی گم شده بود؟
سرش را به چپ و راست تکون داد و مستقیم قدم برداشت.
محکم هوا را به سینه می‌کشید تا کمی اثر الکل خنثی شود.
ساعت نزدیک ۱۱ بود، خیلی وقت نداشت باید هر طور شده بر می‌گشت خوابگاه. شاید بهتر بود تاکسی سوار می‌شد.
قبل از این که سمت خیابون بره دستی بازویش را گرفت و همراه خودش کشید.
_ هی....چه...غلطی میکنی؟...
قدرت دست مرد انقدر زیاد بود که ییبو شک نداشت جای انگشتهاش دور بازوش کبود می‌شود.
_ وحشی....دستمو...ول...کن...!
به کوچه تاریکی رسیدن مرد قد بلند با یه حرکت بازوی ییبو را ول کرد و داخل کوچه بن بست پرتش کرد.
پشتش با دیوار صفتی برخورد کرد و از درد به خودش نالید.
سرشو بالا برد تا با مرد دعوا کنه، ولی با دیدن سه تا مرد سیاه پوش قد بلند دهنش بسته شد.
فردی از بین سه تا مرد کت شلواری که به نظر می‌رسید رئیسشون باشه جلو اومد.
_ خب...خب...ببین کی اینجاست...
روی زمین روبه روی ییبو زانو زد و فک ییبو رو بین انگشتاش گرفت.
_ وانگ...ییبو...خوشگل تر از عکساتی...
ییبو نگاه وحشتناکی به مرد کرد
_ تو کی هستی؟
مرد پوزخندی زد و فک ییبو را ول کرد
_ اقای پارک رو که یادته؟ رئیسمو میگم، بهت گفته بود اگه نگی بابات کجاست تو باید تمام پولشو بهش بدی...
نگاه خریدارانه ای به بدن ییبو کرد
_ به نظر می‌رسه بتونی این کارو بکنی...
ییبو به خودش لرزید و سعی کرد از مرد فاصله بگیره.
_ اگه دستت بهم بخوره...
سیلی محکمی به صورتش زد و داد زد
_ اگه بخوره چی؟ مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ ها ؟؟
ییبو چشمهایش را بست، بدنش داشت می‌لرزید و هنوز بخاطر الکل ناتوان بود.
دست مرد زیر تیشرت سفیدش رفت، ضربان قلبش شدت گرفت، ترسیده بود.
_ نه...
به سرعت دست مرد رو پس زد.
_ نه...به من...دست...نزن...
مرد پوزخندی زد و به نوچه هاش اشاره ای کرد. دو مرد دیگر جلوتر اومدن.
_ ببین ییبو خودت کارو سخت تر می‌کنی...اگرنه من نمی‌خواستم بزنمت!
ییبو تا خواست حرفای مرد رو تحلیل کند، دو مرد دیگر بلندش کردن و شروع به کتک زدنش کردند.
ضربات دردناک از هر سمتی به بدنش برخورد می‌کرد بعد از چند دقیقه توانش بریده شد و افتاد.
بعد از افتادنش دو مرد عقب نشینی کردن.
ییبو روی زمین خاکی دراز کشیده بود و به آسمون زل زده بود.
مرد بالا سرش اومد و خون گوشه لبش رو انگشت کشید.
_ ببین مجبورم کردی با صورت قشنگت چیکار کنم؟ البته هنوزم قشنگیای خوتو داری...
دستشو از روی شلوار جین، روی عضوش گذاشت، با این حرکت ییبو به سختی تو جاش پرید و دست مرد رو پس زد.
مرد خنده‌ی بلندی کرد و نوچه هایش رو صدا کرد. با این تفاوت که این دفعه برای کتک زدن ییبو اقدام نکردن، هر کدوم از آنها یکی از دستای ییبو رو بالای سرش قفل کردند.
حالا ییبو بی دفاع روی زمین دراز کشیده بود!
مرد روی رون های ییبو نشست و دستش را نوازشوار روی شکم و سینه ییبو می‌کشید.
_ اوومم...چقدر جذابی تو پسر...مطمعنم رئیسمم انقدر که من قراره ازت لذت ببرم ازت لذت می‌بره...
تلاش می‌کرد تا دستاشو از دست اون دوتا بادیگارد گنده در بیاره ولی شدنی نبود. بدجوری کتک خورده بود استخون صورتش گز گز می‌کرد و مطمئن بود یکی از دستهایش شکسته و دنده هایش هم بشدت درد می‌کردند.
بغض کرده بود، از درد، از تنهایی...
پس داد زد
_ دست به من نزن عوضی....پولتو میخوای...از خود مین حرومزاده بگیر...اون عوضی بابای من نیست که طلبتونو از من میخواید...حرومزاده دستتو بکش...
مرد با جدیت روی بدن ییبو جلو اومد و فکشو گرفت انقدر فشار انگشتاش زیاد بود که ییبو فکر می‌کرد هر لحظه امکان داره فکش خورد شود.
_ خفه شو...درسته اینجا پرنده پر نمیزنه ولی اگه کسی ببینتمون زنده زنده آتیشت می‌زنم...بعدشم مین چه پدرت باشه چه نباشه اصلا مهم نیست از حالا به بعد برای ما کار می‌کنی تا بی حساب بشیم فهمیدی؟....
پوزخند معنا داری زد
_ پارک می‌میره برای همچین کسایی!
دیگه نمی‌دونست باید چیکار کند هر لحظه ضعیف تر می‌شد انگار درد تو کل استخوناش پیچیده بود.
دست مرد پایین تر اومد به طوری که دکمه‌ی شلوار ییبو را لمس می‌کرد. همزمان با باز کردن دکمه و پایین کشیدن زیپ شلوار قطره اشکی از گوشه چشم ییبو پایین ریخت.
دیگه چیزی نفهمید درد کار خودش رو کرده بود چشمها بسته شدند و تنها چیزی که می‌شنید صدای درگیری بود. صدای کتک زدن می‌آمد ولی نمی‌توانست تکون بخورد، قبل از بیهوش شدنش صدای نگران کسی گوشش را نوازش کرد.
.
.
.
برای بار هزارم دمای بدنش را چک کرد، تبش قطع شده بود ولی هنوزم نگران بود.
پماد را برداشت و تمام کبودی های صورتش را دوباره چرب کرد.
لباساش رو تو تنش مرتب کرده بود و دکمه و زیپ شلوارش را بسته بود.
هنوز وقتی به اون عوضیا فکر می‌کرد میخواست تا جون داره کتکشون بزنه، حس میکرد باید بیشتر می‌زدتشون!
صدای ناله‌ی ییبو اومد که از درد تو خودش می‌پیچید.
ژان به سرعت سمت تخت قدم برداشت.
_ هی ییبو...حالت خوبه؟
ژان بلند شد و چند تا مسکن همراه با آب برای ییبو آورد
_ بخورشون...پاشو...
ییبو به سختی بلند شد و قرص هارو خورد.
نگاهی به ژان کرد و سرش را پایین انداخت.
_ من...ممنون...م
ژان دستش را زیر چانه ییبو گذاشت و به آرومی صورت آسیب دیدش رو بالا آورد.
_ میشه هم اتاقیم بشی؟
ییبو با تعجب نگاهش کرد
_ تو...منو از اون مخمصه نجات دادی...بعد بخاطر من کلی کتک خوردی...صورتتو نگاه کردی؟...بعد اولین چیزی که به ذهنت میرسه که بپرسی، اینه؟ میگی بیام اینجا؟
ژان سرشو نزدیک تر برد
_ درسته نجاتت دادم...درسته کلی کتک خوردم...درسته یه عالمه سوال ازت دارم که باید به تک تکشون جواب بدی...ولی همه‌ی اینا باشه برای بعد...الان ازت میخوام که بیایی به این اتاق!
ییبو آب دهنش رو قورت داد و به سختی روی تخت جابه جا شد
_ چرا انقدر برات مهمه؟
صبر ژان تموم شد و داد زد
_ چون به چند هزار نفر پیشنهاد ندادم!
پسر کوچک تر بعد از شنیدن این جمله شکه شد، پس ژان حرفشو شنیده بود!
دستشو بلند کرد و روی زخم گوشه لب ژان گذاشت.
با بغص پرسید
_ درد می‌کنه؟
ژان جوابی نداد.
ییبو پماد گوشه تخت رو برداشت و کمی ازش روی انگشتش زد و به لبهای ژان نزدیک کرد.
ژان بخاطر سوزش پماد سرشو کمی عقب برد.
_ حالا کی وسایلمو بیارم اینجا به نظرت؟
نگاه ژان برق زد پس قبول کرده بود!
_ الان چطوره؟
ییبو خندید که با دردی که تو شکمش پیچید به سرعت از خندیدنش پشیمون شد.
_ آخ...
ژان نگران شد
_ خوبی؟...یکم استراحت کن...
پتو رو روی بدنش مرتب کرد و چراغ رو خاموش کرد. خودش هم روی تخت بقلی دراز کشید.
باخودش فکر کرد "باید اینجا باشی تا حواسم بهت باشه"
.
.
.
.
یک هفته از اون اتفاق گذشته بود، زخم ها کم کم بهبود پیدا کرده بودن تنها مشکل، دست کچ گرفته اش بود.
مجبور شده بود برای دوستانش درباره‌ی اتفاقی که افتاده بود توضیح مختصری بده ولی به گفتن این که چند نفر مزاحمش شدن اکتفا کرد. دوست نداشت دوستاشو نگران کنه.
_ حالا جدی داری میری؟
ییبو دستشو روی شانه هاشوان گذاشت
_ اوهوم...ولی می‌بینمتون هر روز...
ونهان آخرین کارتون ییبو رو هم داخل اتاق جدیدش گذاشت
_ اینم از این...دیگه به معنای واقعی کلمه از شرت خلاص شدیم...
ییبو با چشماش خنجر پرتاب می‌کرد
_ ونهان اذیتش نکن...
ونهان سمت یکی از کارتون ها رفت
_ کاریش ندارم که میخوام کمکش کنم وسایلشو بچینه...لگو هات کجاست ییبو؟
ییبو چشم نازک کرد و با دست چپش هرچی میدید رو سمت ونهان پرت می‌کرد.
_ کمک نخواستم گمشو بیرون..
ونهان با خنده از دستش فرار می‌کرد.
هاشوان پوکر به آن دو نگاهی کرد و سمت ییبو رفت، وسایل تو دستش رو کنار گذاشت و محکم در آغوش کشیدش.
_ نمی‌تونم خداحافظی کنم، چون میبینمت ولی...دیگه آسیب نبین...میدونی مارو داری؟ هر وقت کمکی از دستمون بر بیاد دریغ نمیکنیم...
ییبو دست سالمش را روی کمر هاشوان گذاشت. و چشماشو بست.
_ میدونم...میدونم....
ونهان نزدیک تر شد و دو پسر رو در آغوش گرفت.
_ اینجوری بهتره!
ییبو یکی زد تو پهلوی ونهان که دادش بلند شد.
_ ای عوضی...
هاشوان از آن دو جدا شد
_ آدم نمی‌شید؟
ییبو طلبکار گفت
_ این اول شروع کرد!
هاشوان با صدای بلند گفت
_ خب من تمومش می‌کنم! بجای این کارا بیاید زودتر وسایل ییبو رو بچینیم الان هم اتاقی جدیدش میاد...
ییبو زد زیر خنده.
_ آخ...آخ...آخ...بگو دردت چیه...هنوزم می‌ترسی ازش؟
هاشوان وسایل رو کنار گذاشت و سمت ییبو برگشت
_ ترس؟ بیخیال بابا...فقط سعی می‌کنم برخوردی نداشته باشیم!
ییبو همزمان که با دست سالمش کتاب هاشو می‌چید گفت
_ تو که راست می‌گی!
بعد از گذشت یک ساعت تمام وسایل ها چیده شد و دو پسر با خداحافظی از ییبو راهی اتاق خودشون شدن.
نفسی کشید و گوشه تخت نشست، دلش میخواست حمام کنه ولی با این دست شکسته دکتر اکیدا اشاره کرده بود که تا دو هفته حمام نره.
_ اوف...یه دوش مختصر که مشکلی نداره...
پلاستیکی برداشت و روی دست گچ گرفته اش گذاشت و بست.
دکمه های پیرهنش رو یکی یکی شروع به باز کردن کرد. خواست آستین دست راستش رو از روی گچ در بیاره که لباسش گیر گرد.
_ آخ...
در همین لحظه صدای در اومد و ژان بعد از بستن در وارد شد. با ییبویی مواجه شد که نیمه لخت روبه رویش وایساده بود و با تعجب نگاهش می‌کرد.
ژان نگاهشو سمت سینه و شکم سفید و کمی عضله ای ییبو برد و آب دهنش رو قورت داد.
_ چی...کار...می‌کنی؟
ییبو سعی در پوشیدن لباسش کرد ولی با یه دست نتونست آن را بپوشد.
_ میخواستم برم حمام...
ژان اخم کمرنگی کرد.
_ ولی دکتر گفت تا دو هفته...
ییبو وسط حرفش پرید
_ ولی خیلی احساس کثیفی دارم...
ژان جلوتر اومد و سرشو نزدیک گردن ییبو کرد. و بو کشید.
مردمک های چشم ییبو گشاد شدن!
_ بوی بدی حس نمی‌کنم...پس حمام نداریم!
ییبو به سرعت سرشو عقب کشید.
_ ولی...
ژان به سمت مخالف یببو رفت و کتشو دراورد.
_ ولی بی ولی...اگه خیلی دوست داری می‌تونم موهاتو بشورم...برات.
ییبو داشت به آستین لباسش ور می‌رفت و متوجه حرفای ژان نبود.
_ آخ بالاخره در اومد....
نگاه ژان به پسر نیمه لختی بود که جلوش وایساده.
_ چیزی گفتی ژان؟
سرفه ای کرد
_ موهاتو...گفتم...میتونم بشورم برات...
ییبو اخمی کرد.
_ نه...همینجوری خوبه... زشته یه پسر سرمو بشوره، چند روز دیگه میرم حمام.
ژان دلخور شده بود ولی به روی خودش نیاورد و سری تکون داد.
_ هر طور مایلی!
صدای در زدن اومد، ژان همزمان با آویزون کردن کتش داد زد
_ کیه؟
صدای کای از پشت در قابل شناسایی بود.
_ منم...
ژان نگاهی به ییبو که داشت از تو کمدش دنبال لباس می‌گشت انداخت و بلند داد زد.
_ صبر کن...
سمت ییبو رفت و تیشرت مشکی را از تو کمدش برداشت و از دست آسیب دیدش شروع به پوشاندنش کرد.
_ هی چیکار میکنی؟
بعد از پوشوندن کامل تیشرت با رضایت به سرتا پای ییبو نگاه کرد و داد زد.
_ حالا بیا تو...
ییبو سرجایش خشکش زده بود "الان چی شد دقیقا؟" ژان لباس تنش کرده بود؟ همین چند لحظه قبل گفته بود که نمیخواد پسر بزرگ تر سرش رو بشوره، حالا لباس تنش کرده بود؟ بدترین جای ماجرا این بود که قلب ناسپاسش داشت لذت می‌برد!
روی تخت دراز کشید و حواسش به مکالمه بین ژان و کای نبود تنها چیزی که فکرشو درگیر کرده بود صدای ضربان قلبش بود!
_ از فردا میایی دیگه؟ تمریناتمون شروع میشه.
ژان با خنده نگاهی بهش کرد
_ شرطو که انجام ندادی...
کای پوکر نگاهش کرد و اشاره ای به ییبوی خوابیده کرد.
_ بی‌خیال خودت که انجامش دادی!
ژان نگاهی به ییبو کرد و لبخند زد
_ درسته...خودم انجامش دادم.
_ میایی حالا؟
ژان یکم فکر کرد
_ باشه...میام...برو بیرون!
کای چشمکی زد و سریع رفت بیرون.
چراغ رو خاموش کرد و روی تخت کناری دراز کشید.
_ خوابیدی؟
واقعا امیدوار بود که ییبو بیدار باشه، هنوز فرصتی پیش نیومده بود تا درباره‌ی اتفاق اون شب ازش سوال بپرسه.
_ اوهوم...دوستت رفت؟
ژان نفس عمیقی کشید.
_ اره...میشه حرف بزنیم ییبو؟
ییبو بازوشو از روی پیشونیش برداشت و چشمهاش رو به سقف تاریک اتاق دوخت.
_ اوهوم...
نمی‌دونست از کجا شروع به صحبت کردن کنه، نگران بود که باعث معذب شدن ییبو نشه.
_ بهتری؟...
بدون این که تغییری در نوع خوابیدنش ایجاد کنه جواب داد.
_ اره...دیگه درد ندارم...ممنون.
ژان نگاهی به ییبو انداخت و محکم تر ادامه داد
_ خوبه...خیلی خوبه....فقط بنظرم الان وقتشه توضیحتو بدی...اونا کی بودن؟
نگاهشو از سقف گرفت و سمت ژان داد.
گوشه‌ی لبش به لبخند کوچکی بالا رفت.
_ اوف بالاخره پرسیدیش؟ خودمونیم ژان...چقدر تو دلت نگه داشتی که نپرسی؟
ژان هم متقابلا سمت ییبو برگشت و با با صدای آرومی که رگه هایی از شوخی درش بود جواب داد.
_ اصلا هم اینطوری نیست...همین الان به ذهنم خطور کرد!
ییبو تک خندی کرد و دوباره به سقف زل زد.
کوتاه لب زد.
_ از مین طلب دارن سر قمار!
ژان اخم کمرنگی کرد.
_ مین؟
این بار با کمی مکث جواب داد.
_ بابام...
دستهای ژان کنار بدنش مشت شدن. اصلا از این آدم خوشش نمیومد. مسبب نصف اتفاق های بدی که برای ییبو میوفته این فرده.
ژان با خودش فکر کرد "بابا؟ واقعا برازنده اش نیست"
نفس عمیقی کشید
_ بنظرت بازم پیداشون میشه؟
ییبو آب دهنش رو قورت داد.
_ تا وقتی پولشونو نگیرن پیداشون میشه...
ژان نگران سمت ییبو برگشت
_ چقدره؟
ولی انگار پسر کوچیک تر هیچ نگرانی تو صداش نبود، حتی با خنده صحبت می‌کرد.
_ بیخیال ژان...قرار نیست پولشو ما جور کنیم...امکان نداره بزارم این کارش عادت بشه...
ژان سکوت کرده بود پس ادامه داد.
_ میخوام یاد بگیرم از خودم دفاع کنم...اینطوری دیگه کسی نمی‌تونه منو مجبور به کاری بکنه که نمیخوام!
لبخند ملیحی گوشه‌ی لب ژان نقش بست. از روحیه‌ی قدرتمندش لذت می‌برد.
_ میگم...ژان تو خیلی خوب از پس اونا بر اومدی...آموزشی چیزی دیدی؟!
ژان آبرویی بالا انداخت.
_ اره مدتی که آمریکا بودم آموزش دیدم...اگه بخوای می‌تونیم با هم تمرین کنیم!
ییبو روی تخت نشست و با خوشحالی گفت
_ واقعا؟ اینکارو میکنی برام؟
ژان خنده ای به این لحن بچه گانه اش زد.
_ البته...بعد از تمرینات فوتبال فکر کنم بتونیم یه سانس خصوصی تو باشگاه بگیریم.
پسر کوچک تر مشتشو تو هوا کوبید
_ عالیه!
ژان تموم مدت قبل از این که چشماش گرم خواب بشه به خنده‌ی ییبو فکر می‌کرد، این پسر چطور انقدر بی‌ریا و با ذوق می‌خندید؟ اون هم بعد از این که ژان درباره ی یکی از بدترین تجربه های زندگیش ازش پرسیده بود.
.
.
.
.
هوا را به سینه کشید، امروز روحیه‌ی خوبی داشت انگار قرار بود آرامش بخش باشه، بی دردسر و لذت بخش.
البته موزیک ملایمی که گوش میداد هم کم تاثیر گذار نبود.
انگشتش رو روی گل میخک صورتی رنگِ کنار حیاط مدرسه کشید.
گل مورد علاقش بود!
صدای آهنگ رو زیاد تر کرد و هدفون رو دقیق تر روی گوشهاش تنظیم کرد.
با خودش فکر کرد "اگه دستم تو گچ نبود قطعا میرقصیدم، روی مود خوبیم امروز"
روی نیمکت خوابید تا شروع کلاس بعدیش یک ربع زمان داشت.
الان که ذهنش آشفتگی نداشت تمام فکر و ذهنش شده بود پسر عجیب و غریبی که هم اتاقیش محسوب می‌شد.
تازه متوجه شده بود درباره‌ی این پسر هیچی نمی‌دونه، حتی نمی‌دونه چرا با این که ۲۰ سالشه هنوز دبیرستانو تموم نکرده!
با یک لحظه غفلت تمام آرامش و فکر و خیالش پر کشید و تمام نورون های صورتش مثل جن زده ها پریدن!
روی نیمکت نشست و هدفون رو به سرعت در آورد.
_ چه غلطی میکنی؟
ونهان با غرور دست به سینه وایساده بود و بطری آب یخ رو تهدیدوار نشان می‌داد.
_ عه اقای وانگ شما هنوز مارو می‌شناسی؟! من که بعید می‌دونم!
نگاهش به هاشوان افتاد که با یه بطری شبیه مال ونهان داشت نزدیکش می‌شد.
_ هی...هی...هی...آروم باشید...
ییبو از روی نیمکت بلند شد و آب روی لباسش رو کمی پاک کرد و ملتمسانه گفت
_ زنگ بعد کلاس دارم...
هاشوان با خنده‌ی بدجنسی گفت
_ میدونیم خودمونم توشیم!
اخم کمرنگی کرد و به دست گچ گرفتش اشاره کرد
_ نباید آب بخوره...
ونهان با حالت بیخیالی گفت
_ فکر کردی اهمیتی میدیم؟
ییبو خواست پا به فرار بزاره که جینی بهشون نزدیک شد.
جینی یکی از دخترای سال پایینی مدرسه بود.
هاشوان سریع بطری رو پشتش قایم کرد و دستشو روی شانه ییبو گذاشت و تو گوشش زمزمه کرد
_ داداش راستی...جینی روت کراشه!
ییبو اخمی کرد و سمت هاشوان برگشت ولی قبل از این که حرفی بزنه جینی بهشون رسیده بود.
ییبو نگاهی بهش کرد ولی جینی از فرط خجالت سرخ شده بود و حرفی نمی‌زد.
ییبو سرفه ای کرد
_ اوم...چیزی میخوای بگی؟
جینی نامه ای رو جلوی ییبو گرفت و سریع جملشو به زبون آورد.
_ دیت من میشی برای مهمونی؟!
به سرعت سرش رو پایین انداخت و منتظر جواب ییبو بود.
ولی وانگ ییبو خشکش زده بود، نمی‌دونست چطور جواب رد بده، با این که دیت نداشت ولی نمی‌دونست چرا دلش نمیخواد با جینی بره یا اصلا به این مهمونی بره!
ونهان که دید جواب دادن ییبو طول کشید نامه رو از دست جینی گرفت و لبخندی زد
_ باعث خوشحالیشه حتما دیتت میشه‌...تو مهمونی می‌بینتت!
جینی با خوشحالی خندید و از اونجا دور شد.
ونهان نامه رو به سینه ییبو کوبید
_ خواهش میکنم.
نامه رو گرفت و بعد از چند لحظه که ماجرا رو هضم کرد داد زد.
_ الان دقیقا چه غلطی کردی تو؟ کی گفته من میخوام برم؟ هیچ فکر کردی الان برم بهش بگم نمیام قلبش شکسته میشه؟
ونهان شانه ای بالا انداخت.
_ پس با کی میخوای بری؟ وانگ ییبو برای یه بار هم که شده شل کن رفیق...برو مهمونی لذت ببر...زندگی کن، چرا همیشه انقدر سختش میکنی؟
ییبو چشم ریز کرد و با دقت ونهانو تماشا کرد
_ عه که این طور...
با سرعت بطری آب رو از دستهای هاشوان کش رفت و همش رو روی ونهان ریخت.
با برخورد آب سرد با پوستش دادش هوا رفت که با خنده‌ی خبیثانه‌ی ییبو مواجه شد
_ میدونی چیه ونهان؟ راست میگی...باید زندگی رو راحت بگیرم...عه دیگه زنگ خورد پس سر کلاس می‌بینمت!
ونهان خواست بهش حمله کنه که هاشوان جلوشو گرفت پس داد زد.
_ میکشمت وانگ ییبو....!
با خنده وارد کلاس ریاضی شد.
نامه‌ی جینی رو داخل کیفش گذاشت و روی صندلیش نشست.
دید هاشوان بدون ونهان وارد کلاس شد و روی صندلی جلویی ییبو نشست
_ رفت لباساشو عوض کنه...
لبخند از ته دلی زد
_ حقش بود!
هاشوان با سر تایید کرد و حواسش رو به جلو داد.
ییبو خم شد و کنار گوشش گفت
_ تو برای مهمونی کیو میاری؟ آقای دکتر؟
هاشوان لبخندی زد
_ اره...
به صندلیش تکیه داد و آه آرومی کشید، حالا باید چیکار می‌کرد؟ با جینی میرفت؟ البته که جینی دختر زیبا و با کمالاتی بود ولی به نظر می‌رسید جزئیاتی که برای بقیه‌ی پسرا جالب بود برای ییبو جالب به نظر نمی‌رسید!
سرشو روی میز گذاشت و با خودش گفت "کاش میشد نرم"
_ کشتیات غرق شدن؟!
سرشو بلند کرد و با ژان مواجه شد
_ هی...خوبم!
همزمان با این که روی صندلی می‌نشست گفت
_ بایدم باشی چون بعد کلاس مهمون داریم!
ییبو با کنجکاوی پرسید
_ مهمون داریم؟
ژان ابرویی بالا انداخت
_ میاد اتاقمون می‌بینیش!
قبل از این که ییبو دهن باز کنه سوالی بپرسه، استاد وارد کلاس شد پس حواسش رو به درس موردعلاقش داد.
.
.
.
با وارد شدن به اتاق هر دو روی تخت ولو شدن.
ژان آهی از خستگی کشید
_ واقعا دیگه نمی‌کشم!
_ ریاضی که راحته.
ژان بالشتشو بلند کرد و سمت ییبو پرتاب کرد، دقیق روی شکمش برخورد کرد.
با خنده بالشت اضافه را زیر سرش گذاشت و مسخرش کرد
_ تروخدا انقدر وحشی نباش!
پسر بزرگتر نالید
_ خفه.
خندش شدید تر شد ولی با به یاد آوردن موضوعی گفت
_ هی...ژان..؟
ژان در حالی که یک دستشو زیر سرش میگذاشت هوم ریزی زیر لب گفت.
_ میگم چرا بین درس خوندنت وقفه افتاد؟
نگاهی به ییبو انداخت و جواب داد
_ دوسال مجبور بودم برم آمریکا دوره ببینم تا بتونم جای پدرمو پر کنم...می‌شناسی؟ هتل های شیائو ؟ ولی خب باید اول مدرکمم میگرفتم پس...
ییبو وسط حرف ژان پرید
_ صبر کن ببینم...داری به من میگی که بابات رئیس هتل های شیائوعه؟؟؟ دروغ نگو...
به ریکشن ییبو خندید
_ درسته!
_ وااو..بچه پول داری پس!
خنده‌ی ژان شدید تر شد.
_ خب...میشه گفت...ولی ترجیح میدم بخاطر موفقیت خودم بشناسنم تا پدرم...
تحسین برانگیز نگاهی به پسر بزرگ تر انداخت، به نظرش شخصیت ژان جالب بود و واقعا دوست داشت که بیشتر بشناستش!
تقه ای به در خورد که باعث شد ژان سمت در بره.
قبل از باز کردن در هشدار داد.
_ امیدوارم که سرحال باشی!
ییبو متوجه‌ی حرف ژان نشد تا این که جسم کوچکی تو بغل ژان پرید و داد زد
_ داداشی....
لبخند روی لب های ییبو نشست.
_ عه بوگاااااا....
سریع از تو بغل ژان پایین پرید و روی تخت ییبو نشست و ژان متعجب رو تنها گذاشت.
_ سلام...
لبخند ییبو پهن تر شد.
_ سلام کوچولو...
لیا خندید و دندون های خرگوشیش نمایان شد، پسر با خودش گفت "دندونهاش مثل ژانه"
چشمای لیا برق زد
_ بوگا...مگه توام پیش داداشی درس میخونی؟!
ییبو سری تکون داد که لیا پرید تو بغلش.
_ عاالیههه...
کمی فاصله گرفت و با ناراحتی ادامه داد
_ ولی...دستت چی شده؟!
ییبو نگاهی به ژان انداخت و معذب گفت
_ خوردم زمین!
لیا لب پایینش رو آویزون کرد.
_ بوسش میکنم که زود خوب بشه...
بعد از گذاشتن بوسه‌ی کوچکی روی دستش دوباره تو بغل ییبو رفت.
ییبو هرگز با بچه های کوچک برخوردی نداشته بود ولی این دختر فرق داشت حس خوبی بهش میداد و راحت باهاش ارتباط برقرار کرده بود.
دست سالمش را دور کمر کوچکش حلقه کرد که لیا تو گوش ییبو زمزمه ای کرد که ژان متوجه نشد.
_ هی چی میگی بهش بچه؟
لیا سریع برگشت و زبون در آورد
ژان چشم ریز کرد
_ مشکوکی کوچولو...
چشم نازک کرد
_ بین من و بوگا بود!
(تو گوشش میگه "بده داداشی ام بوسش کنه که زودتر خوب بشه🙈")
ژان خنده‌ی خبیثانه ای کرد و ps5 را روشن کرد.
_ عه اینطوریه؟ پس ببینم تو و "بوگات" باهم دیگه چطوری قراره بهم ببازین؟ ها؟
ییبو پوزخندی زد و با دست سالمش دسته رو برداشت.
_ نسبت به باختهای قبلت فراموشی گرفتی؟!
نگاه ژان به ییبویی بود که داشت با دست چپش کلنجار میرفت تا بتونه دسته رو کنترل کند.
قبل از این که ژان چیزی بگه لیا دست ییبو رو گرفت
_ بزار من کمکت کنم بوگا...سمت دست سالمت خودت بازی کن سمت دست خرابتم من بازی میکنم...
ژان لبخندی به ملاحظگی خواهرش زد.
در تمام زندگیش بجز با خانوادش با افراد کمی در ارتباط بوده و دوستان صمیمش هم در چنگ و جیانگ خلاصه می‌شد.
همیشه شخصیت خودش رو حفظ کرده بود و حتی در جمع دوستانش هم گاهی سنگین و با غرور جلوه می‌کرد ولی تنها زمانی که در کنار خواهرش بود هیچ خبری از غرور و بزرگسالی در خودش نمی‌دید، تبدیل به آدمی صاف و صادق و حتی گاهی بچه می‌شد، اما تازگیا علاوه بر لیا در کنار پسر غریبه‌ی کنارش هم همچین حسی داشت، حسی مثل حس طعلق داشتن!
انگار ژان در کنار این دو تبدیل به تکیه پازلی میشد که تنها با قطعات آنها سر سازگاری دارد.
_ عههه نکن داداشی...خیلی نامردی....بوگا فقط یه دست داره منم که دستام کوچولوعه...
لیا جیغ میزد و راه فرارو به ییبو نشون میداد ولی بازی کردن با یک دست برای ییبو سخت بود.
_ نههههههه....
با جیغ لیا ییبو تکونی خورد.
_ چته بچه؟
با بغض گفت
_ باختیم!
ییبو موهای دختر بچه را پشت گوشش فرستاد.
_ غمت نباشه...تو برو روی صندلی اونور بشین...الان میبرم برات...بوگات با یه دستم میبره مطمعن باش💪
ژان پوزخندی زد
_ ببینیم!
ییبو هم متقابلا پوزخند زد و شروع کرد به ور رفتن با دسته.
ژان بازیکنش رو حرکت داد و ضربه ای به بازیکن ییبو زد.
پسر کوچیک تر کلافه لعنتی فرستاد که از گوشهای تیز ژان دور نموند.
نگاهی به ییبو انداخت، موهای مشکیش نامرتب روی صورتش ریخته بود و هایلایت قرمز رنگش کم کم داشت محو می‌شد.
دکمه های یونیفرمشو باز کرده بود و ترقوه اش تو دید ژان بود.
لبشو بین دندوناش گرفته بود و از فرط استرس میجوید.
ژان آب دهنش را قورت داد و نگاهش را بالاتر فرستاد، زیر چشماش سیاه شده بود و نشون از خستگیش میداد.
ژان از خودش پرسید شاید چون بخاطر دستش چند شبه خوب نخوابیده؟ یا این که بخاطره قرصاشه؟
_ ایووووووووووول.....عاشقتم بو....گااااا....
همزمان با داد لیا ییبو برگشت و باهم چشم تو چشم شدند.
ژان سریع روشو برگردوند و خنده‌ی ساختگی کرد و بلند شد.
_ خب من برم لباسامو عوض کنم تا برمی‌گردم چون شماها بردین فکر کنید چه تفریحی کنیم...
عوض کردن لباساش ده دقیقه ای طول کشید و از دستشویی بیرون اومد.
_ خب؟
لیا با ذوق گفت
_ باید روی دست بوگا نقاشی بکشیم....
ژان اشاره کرد
_ ولی باید چند روز دیگه بازش کنه!
ییبو به متکا تکیه داد و دست سالمش را زیر سرش گذاشت.
_ من که مشکلی ندارم...
نگاهی به ژان کرد
_ ببینم هنرات چقدره!
لیا دستاشو بهم کوبید و مداد رنگیاشو روی میز ریخت.
خواهر و برادر مشغول نقاشی شدن و هر کدوم سمتی از گچ را برای خودشون انتخاب کرده بودند.
هر دو انقدر تمرکز کرده بودند که متوجه خوابیدن ییبو نشده بودند.
_ عه بوگا خوابیده!
ژان زمزمه کرد
_ هیش...بیا بیدارش نکنیم...خسته است.
لیا لبخندی زد
_ باشه داداشی...منو میرسونی خونه؟
ژان سری تکون داد و از خوابگاه زدن بیرون.
رسوندن لیا و برگشتنش به خوابگاه چند ساعتی زمان برد، وقتی برگشت در کمال تعجب ییبو هنوز خواب بود‌.
سوییچ ماشین را روی میز انداخت و سمت ییبو رفت.
گچ دستش کاملا پر شده بود، طرفی نقاشی های لیا بود که به طور بچه گانه ای کشیده شده بودند و طرفی ام نقاشی ژان بود.
با فکری که به سرش زد ماژیک کنار تخت را برداشت تا صورت ییبو را نقاشی کند و یک طرح خنده دار بزند.
از شانس بدش ماژیک تمام شده بود، پس دنبال جامدادی ییبو داخل کوله اش گشت.
با بیرون کشیدن جامدادی کاغذی روی زمین افتاد، ژان کاغذ را بلند کرد و داخل کیف برگردوند، ولی توجه اش به قلب ها و نقاشی های عاشقانه‌ی روی کاغذ جلب شده بود.
نکنه یک نامه‌ی عاشقانه باشد؟
با این که می‌دونست کارش درست نیست ولی نامه را از توی کیف درآورد و باز کرد.
بعد از خواندن خط اول سریع نامه را بست و داخل کیف برگردوند.
"چه غلطی دارم میکنم؟"
ماژیک را توی مشتش فشار داد و بلند شد، باید برای تمرین فوتبال آماده می‌شد پس از خوابگاه زد بیرون.
کل مسیر خوابگاه تا زمین فوتبال را دوید، نمی‌دونست دقیقا چه اتفاقی افتاد، ولی کاملا مطمئن بود باز کردن نامه کار اشتباهی بود.
ژان عصبانی بود، از دست ییبو دلخور بود، ولی نمی‌دونست چرا...
تو کل مسیر از خودش می‌پرسید، چرا باید از ییبو دلخور باشم که میخواد با یه دختر به مجلس رقص بره؟ "نکنه توقع دارم با من بیاد؟"
با این فکر تند تر به دویدن ادامه داد. زمانی که پایش را روی چمن ها گذاشت متوجه‌ی خیس از عرق بودن لباساش شد پس آنها را با ست ورزشی عوض کرد.
از دویدن لذت می‌برد و باعث پاک شدن افکارش می‌شد، گاهی هم آنها را سازماندهی می‌کرد.
کل تایم یک ساعت و نیم ورزش کردن به تنها چیزی که فکر می‌کرد ییبو بود، همیشه میدونست که با ییبو متفاوت رفتار می‌کند ولی فکرش را نمی‌کرد که ته دلش، دوست داشت ییبو با او به مجلس رقص برود و الان حتی حسادت کرده بود؟!
بعد از باز کردن نامه این موضوع مثل پتکی تو سرش خراب شده بود و قصد بیرون رفتن هم نداشت.
بی‌حوصله کیف باشگاهش را برداشت و زد بیرون.
نم نم باران روی گونه‌ی برجسته اش نشست، به ماشینی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
صدای خنده‌ی چند دختر توجه اش را جلب کرد. سر بلند کرد و لوسی و دو دختر همراهش را دید.
_ بچه ها شماها برید منم میام...
محله در سکوت بود و علاوه بر صدای باران، صدای پاشنه‌ی کفش دختر، کوچه را پر کرده بود.
همانند ژان تکیه ای به ماشین داد.
_ تنهایی؟!
نگاهی به لوسی کرد و سری تکون داد.
ژان خواست پکی از سیگارش بگیرد که لوسی سیگارش را قاپید.
بعد از کام عمیقی که گرفت خواست سیگار را به صاحبش برگرداند که ژان با دیدن فیلتری که اثر رژلب دختر، روی آن بود، آن را نگرفت!
_ مال خودت...
دختر شانه ای بالا انداخت و پک دیگری زد.
_ هنوز هم دیر نشده که نظرت رو عوض کنی...میدونی مهمونی یه هفته دیگه است...
ژان جوابی نداد و خیره به سیگاری بود که زیر کفش های صورتی رنگ دختر خاموش می‌شد.
_ هنوزم نمیری به مجلس؟!
ژان با خودش فکر کرد "چرا باید برم؟ دلیلی برای رفتن به این مهمونی ندارم"
ولی باز هم سکوت کرد.
_ باشه اگه اینطوریه، لازم نیست به من جوابی بدی، بعدا میبینمت!
لوسی تکیه اش را از ماشین گرفت و سمت تاریک کوچه قدم برداشت.
ژان به خودش آمد و ناخداگاه داد زد.
_ هی...صبر کن، میام!
دختر برگشت و با خنده گفت
_ چی؟ قبول کردی یعنی؟
_ آره!
خنده‌ی دختر بزرگتر شد و متقابلا داد زد.
_ پس قبل از مهمونی میبینمت.
منطق ژان برای جواب مثبت دادن به دعوت لوسی تنها یک چیز بود "خالی کردن ذهنش از وانگ ییبو"
سمت خوابگاه به راه افتاد، حس می‌کرد اشتباه بزرگی انجام داده بود که به ییبو اصرار کرد که هم اتاقیش شود!
دفعه‌ی اولی که پیشنهادش را داده بود فقط دنبال رفاقت با ییبو بود، و دفعه‌ی دوم هم بخاطر این بود که دلش می‌خواست از پسر کوچک تر مراقبت کند پس ترجیح می‌داد کنارش باشد.
در این لحظه تنها حسی که ژان به ییبو نداشت یک "رفاقت ساده" بود! ولی متنفر بود از این موضوع که چقدر دیر متوجه اش شده است، آن هم با نامه‌ی عاشقانه‌ی فرد دیگری!
خنده دار است، نه؟
الان می‌فهمید که چرا در مستی اش بی پروا عمل کرده بود و پسر را بوسیده بود!
تنها سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود این بود که وقتی ییبو به او هیچ حسی نداشت باید چیکار می‌کرد؟!
اعتراف و رد شدن یا دوری و پشیمانی؟!

هااای...چطورین؟؟ 😍💙
شماها اگه جای ژان بودین چیکار می‌کردین؟☹💔

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now