part 10

201 35 5
                                    

وارد هتل شدند.
بزرگترین و جذاب ترین هتلی بود که ییبو تاحالا دیده بود.
علاوه بر ساختار بی نقصش چیزی که توجه‌ی همه رو در نگاه اول جلب می‌کرد چیدمان و دکوراسیون سلطنتیش بود.
ییبو زیر لب گفت
_ وااااو....
با فاصله از هم راه می‌رفتند و هر از گاهی کارکنان هتل جلوی ژان تعظیم می‌کردند و خوشامد می‌گفتند.
بالاخره نمی‌شد که کسی پسر شیائوی بزرگ رو نشناسه!
تو فضای هتل نمی‌تونستند صمیمی باشند یا دست همو بگیرند. ژان مطمعن بود که همه جای هتل پدرش چشم دارد.
کمر ییبو رو هل داد و سمت چپ هدایتش کرد.
ییبو توجه اش را به محوطه داد، همه جا با میز های رنگارنگ پر شده بود.
نگاهی به ژانی که سمت یکی از میز ها میرفت کرد و کاملا بادش خالی شد.
ژان برگشت و با بدجنسی تمام نگاهش کرد.
_ چیزی شده عزیزم؟! نکنه منظورمو از اومدن به هتل اشتباه فهمیدی؟!
پسر با چشم غره‌ی غلیظی جوابش را داد و سمت میز رفت.
لبخند کج ژان از گوشه‌ی لبش پاک نمی‌شد.
_ اوووم...من سالاد میخوام...
پسر بزرگتر اخمی کرد.
_ نه... باید خوب غذا بخوری...مخصوصا وقتی که پیش منی...
ییبو لبخندی زد. منتظر یه جمله‌ی عاشقانه بود.
_ چرا مخصوصا وقتی که پیش توام؟!
ژان همین طور که منو را برسی می کرد با بیخیالی جواب داد.
_ چون شب تمرین داریم....
برای دومین بار در طول روز بادش خالی شد. به صندلی تکیه داد و لگدی به میز زد.
_ چته توله سگ؟! اینجا آبرودارما....
ییبو خواست فحشی نثارش کنه که گارسون جلوی میزشون وایساد و تعظیمی کرد.
_ خوش آمدید اقای شیائو....درخدمتم....
ژان سری تکون داد و همزمان با دادن هر دوتا منو به گارسون گفت.
_ دوتا استیک...یه پاستا....
نگاهی به ییبو انداخت.
_ یه بطری شراب سفید...
پسر سفارش ها را وارد تبلت کرد و با تکون دادن سرش دور شد.
ژان به ییبوی بغ کرده نگاه کرد "چرا لج میکنه؟! خیلی ضعیف شده...لاغر تر از اولین باریه که دیدمش"
_ مستر....سالاد من چی شد؟!
_ کوفت....
لب های ییبو به لبخند کش اومد.
_ وااو ژان گه قصد داری تصمیمات زندگیمو کلا خودت برام بگیری؟!
ژان ابرویی بالا انداخت.
_ فعلا که تصمیمات غذاییت به من مربوط میشه...اگه تو بقیه‌ی موارد زندگیتم انقدر سهل انگار باشی...بله عزیزم! چرا که نه؟
بلند و بی ریا خندید طوری که پسر بزرگتر یه ضربان را جا انداخت.
_ خب....فکر کنم گیر یه دوست پسر تعصبی افتادم....حالا چه خاکی تو سرم بریزم؟!
حالا نوبت ژان بود که بخنده.
_ بیخیال عشقم کار از این حرفا گذشته...من صاحب کونتم....
ییبو لبخند شیطونی زد، نکنه ژان فکر کرده با این حرف ییبو خجالت میکشه؟!
"بیخیال ژان، کار از خجالت گذشته"
_ اووف ژان گه نمیگی وسط رستوران از این حرفا بزنی من شق میکنم آبروتو میبرم؟!
ژان از این همه بی‌حیایی ییبو دهنش باز مونده بود. این همون پسری بود که قبلا دیده بود؟!
_ چی خوردی امروز توله که انقدر بی‌حیا شدی؟!
ییبو با خنده گفت
_ اتفاقا هیچی نخوردم از صبح....پس برا اون نیست....
ولی همین جمله برای دیدن خشم ژان کافی بود، هیچی نمیگفت و با اخم وحشتناکی بهش خیره شده بود و ییبو به خوبی معنی پشت اخم هایش را میفهمید.
ژان تو این چند هفته حسابی بهش رسیده بود طوری که تمام وعده های غذاییشو می‌خورد و کاملا حق با ژان بود اگه به خودش بود تقریبا همیشه یادش می‌رفت غذا بخوره!
پسر بزرگتر واقعا روی غذا خوردن ییبو حساس بود.
ییبو با استرس سعی کرد کلماتو کنار هم قرار بده دلش نمی‌خواست ژان فکر کنه که او نسبت به حرفهایش بی اعتنا است.
_ خب...ببین...ژان گه....من....
ژان دستشو به معنای سکوت بالا برد و با جدیت گفت.
_ هرچی سفارش دادمو تا تهش می‌خوری اگرنه مجبورت میکنم کل ظرف های هتلو بشوری...مطمعن باش انقدری حرفم برو داره که عملیش کنم....
با دهان باز نگاهش می‌کرد، انقدر جدی بود؟!
ناخودآگاه آب دهانش را قورت داد و سعی کرد بحث را عوض کند.
_ هوم....من شاید چند روز دیگه یه سر به خونه بزنم....
پسر سری تکون داد.
_ باشه بریم....
ییبو هنوز اخم های ژان را میدید پس باز هم سعی کرد پر حرفی کند.
_ ژان گه....چی دوست داری برات بخرم؟! کادو تولدتو میگم...چی بیشتر از همه خوشحالت می کنه که روی چشمات باشه؟! اخه کادویی رو که من میخرم باید روی چشمات بزاری....
ژان همراه با خنده "اوهوعی" روانه‌ی ییبو کرد.
ییبو خواست حرفی بزنه که گارسون غذاها را روی میز چید.
_ بفرمایید....نوش جان....
ژان دست به سینه نشست تا او شروع کند. ییبو بشقاب استیکش را جلو کشید و شروع به خوردن کرد.
ییبو معمولا آدم آرومی بود ولی از وقتی که با ژان هم اتاقی شده بود عوض شده بود.
حالت کسل همیشگی را نداشت و شیطون شده بود. زنده شده بود!
_ اوووف....الان از گلوم پایین میره...اخه ژان گه...تا تو نباشی من نمی‌تونم غذا بخورم....قربون اون اخمت برم....
پوزخند ژان خود، دنیایی حرف بود.
_ منم تظاهر میکنم خر شدم....
پسر خندید.
_ عشقم نمی‌خوری؟! شب تمرین داریما....غش نکنی بیوفتی رو دستم....
پوزخندش شدت گرفت.
_ یه تمرینی نشونت بدم من امشب توله....
ییبو به سرعت محتویات داخل دهانش را پایین فرستاد، هیچ دلش نمیخواست این حرف دوست پسرش را بی جواب بزارد.
_ اووو پس اینو بگو ژان گه...نکنه از اول قصدت از تمرین...تمرین تو تخت بود؟!
ژان دیگر نمی‌توانست بی تفاوت باشد، اگر ییبو قصدش اذیت کردن بود او هم کم مشتاق نبود.
_ تخت....هوم.... فکر بدی نیست ولی خب....در هر صورت تو هیچکدومش فکر نکنم دووم بیاری....
لپ های ییبو قرمز شده بود، ولی کم نیاورد.
_ من حرفی ندارم....من تو عمل خودمو ثابت میکنم.....
ژان هم شروع به خوردن کرد.
_ مرد عمل....فعلا تکلیف مارو روشن کن برم اتاق بگیرم یا نه؟!
پسر بزرگتر به آرامی استیکش را می‌برید و حواسش به پسر روبه رویش نبود.
قلب ییبو تو دهنش می‌زد.
_ اتاق...؟!
ژان سرش را بالا گرف و با جدیت گفت.
_ وقتی تا شب مشغول ظرفایی من که نمیتونم اینجا بشینم....برم اتاق یکم بخوابم....
یکم طول کشید تا پسر متوجه‌ی منظور ژان بشه.
‌_ ژان گههههههه......
قهقه‌ی ژان بلند شد.
.
.
.
درحالی که تو ماشین نشسته بودن ژان با خودش فکر کرد شاید بهتر بود قبل از رسیدن به خونه درباره‌ی ییشینگ باهاش صحبت می‌کرد.
ماشین را روشن کرد، اهنگ ملایمی پخش می شد.
_ ییبو... باید درباره‌ی موضوعی باهات صحبت کنم....
پسر چهار زانو روی صندلی نشسته بود و به روبه رو خیره بود.
عادت داشت توی ماشین چهار زانو می‌شست و ژان اولین باری که دیده بودش تعجب کرده بود ولی نمی‌تونست انکار کنه که خیلی کیوت و جذاب می‌شد.
_ اوهوم...چیه ژان گه؟!
ژان نگاهی به دوست پسرش کرد و مثل همیشه تشر زد.
_ توله سگ....کمربند....
ییبو به خودش اومد و سریع کمربندش رو بست.
_ فاک...باز یادم رفت...
خنده‌ی ساختگی کرد.
_ خب عزیزم....چی میخواستی بهم بگی؟!
ژان تمرکز کرد تا کلمات مناسبی رو کنار هم قرار بده تا باعث ناراحتی دوست پسرش نشه.
_ درباره‌ی ییشینگه....
ییبو جدی شد و گوشاشو تیز کرد.
_ خب ما الان مدت زیادی نیست که باهم تو رابطه ایم و هنوز یسری چیزا هست که درباره‌ی همدیگه یا گذشته‌ی هم نمیدونیم....ییشینگ هم جزئی از گذشته‌ی من محسوب میشه...دلم نمیخواد چیزایی رو که خودم قادر به گفتنشون هستم تو از کس دیگه ای بشنوی....
ییبو با یادآوری موضوعی با جدیت گفت.
_ ولی اون موقع که من بهت گفتم قبلا تاحالا تو هیچ رابطه‌ی احساسی نبودم....تو هیچ حرفی از ییشینگ نزدی...من فکر کردم که توام اولین رابطه ات با منه....
ژان سری تکون داد.
_ اره یجورایی اشتباه کردم زودتر بهت نگفتم ولی...رابطه ای که با ییشینگ داشتمو به زور میشد اسمشو رابطه گذاشت....پدرامون همکار بودن و ما زیاد هم دیگه رو میدیدیم من فقط ۱۴ سالم بود و حدود ۶ ماه ما باهم بودیم و تو این مدت هم کسی از رابطمون خبری نداشت...بعد از این داستانا ام دیگه ندیدمش و با کسیم نبودم تا این که...خب تو اومدی تو زندگیم....
ییبو هنگ کرده بود.
_ گفتی ۱۴ سالگی.....؟!
ژان نفسی گرفت.
_ اره...من خیلی خام و بچه بودم...و ییشینگ ۲۴ ساله رو الگوی خودم میدیدم و دوست داشتم تاییدیه‌ی اون آدمو داشته باشم.....این تموم حسی بود که اون موقع داشتم....و این روزا بیشتر و بیشتر میفهمم چقدر ژان ۱۴ ساله با عشق فاصله داشته....
ییبو سری تکون داد، تمایلی به دونستن جزئیات رابطش با ییشینگ نداشت پس چیزی نپرسید.
در دلش خوشحال بود که ژان او را "عشق اولم" معرفی نکرده بود!
البته ییبو کمی دلخور هم بود، چرا زودتر به او نگفته بود؟!
_ ییبو....نمیخوای چیزی بگی...؟!‌
از افکارش خارج شد و دست ژان رو گرفت.
_ متوجه ام که آدما هرکدوم گذشته‌ی خودشونو دارند و من اون زمان تو زندگیت نبودم و اتفاقاتی که بین تو و ییشینگ تو گذشته افتاده به من مربوط نمیشه مهم اینه که الان تو برای منی....
پسر بزرگ تر لبخند از ته دلی به فهم و مهربونی ییبو زد.
ییبو با تردید اضافه کرد.
_ مگه نه...؟!
ژان دست ییبو را فشار داد و با لحن محکمی گفت
_ غیر از این هیچ فکری نکن....
ژان دست ییبو را سمت لبش برد و بوسه ای رویش زد.
.
.
.
غلتی زد و خودش را بیشتر تو بغل دوست پسرش جا داد. سرش را بلند کرد و صورت خواب آلود ژان را از نظر گذراند.
بوسه ای روی چشم هایش کاشت.
_ امروز تولدته ژان گه....
بدون این که چشم هایش را باز کند جواب ییبو را داد.
_ اوهوووم...
ییبو لبخندی زد و گونه اش را بوسید.
در گوشش به آرومی نجوا کرد.
_ تولدت مبارک عشق من....
ژان خسته بود به معنای واقعی کلمه خوابش می‌آمد، ولی نتونست لبخند نزند.
ییبو را محکم تر بغل کرد.
_ بیا بخوابیم....باهم....
سر ییبو تو گردن ژان بود، با خنده گفت.
_ دنیا عوض شده؟! معمولا اونی که میخواد زیاد بخوابه منم نه تو....
با خواب آلودگی تکونی خورد.
_ هییش زیاد حرف میزنی....
گازی از گردن ژان گرفت که فحشی نصیبش شد.
بوسه ای روی گردنش گذاشت و سعی کرد یقه‌ی تیشرت ژان را کمی پایین بکشد تا رد کیس مارکی که قصد گذاشتنش را داشت تو دید نباشد.
مکید، لیس زد و در آخر تمام قسمت های گردنش که در دسترسش بود را بوسید.
ولی ژان هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
ییبو ناله کنان غر زد.
_ امروز تولدته....ژان گههه...پاشو....قرار بود صبح باهم بریم کادو بخریم برای تولدت....
ژان باز هم ییبو را به خودش فشار داد انگار میخواست پسر را در خود حل کند.
_ لازم ندارم...همین بغل بستمه....
ییبو به زور میتونست نفس بکشه.
_ آخ...ژان گه میدونم رمانتیک بازی داری در میاری....ولی اگه ولم نکنی میزنم تو مخت....
ژان چشم هایش را باز کرد.
_ نمیکنم....
به معنای واقعی کلمه ییبو داشت له می‌شد.
_ آخ...آهه...ژان...گه...شبا کم تو اون اتاق ورزش کوفتیت....لهم میکنی....اینجا...دست از سرم بردار....آخ...
پسر بزرگ تر لبخندی زد.
_ ۵۰ تا بوس تا ولت کنم!
ییبو تا خواست حرفی بزند، لب هایش اسیر لبهای دوست پسرش شد.
پسر بزرگتر پاهایش را روی پاهای ییبو گذاشت و کلا بدن او را در محاصره‌ی خود قرار داد.
روی ییبو قرار گرفت و بوسه را شکست.
_ صبح بخیر توله...
نفس های تند ییبو از بین لب های ورم کرده اش خارج می‌شد.
_ تولدت....مبا....
ژان اجازه نداد جمله اش را کامل کند و دوباره لب هایش را به دهان کشید.
با ولع و صدا دار می‌بوسید.
زبانش را داخل دهان ییبو کرد و جای جای آن را مزه کرد.
_ هووووم....دوست پسرم خوشمزه است....
موهای ییبو را از روی پیشانی اش بالا فرستاد و روی آن را بوسه زد.
پسر کوچک تر لبخند از ته دلی زد، با شیطنت گفت.
_ بریم حموم....؟!
ژان نفسش را بیرون فرستاد و پوزخندی زد.
دست زیر تیشرت دوست پسرش برد و درش آورد.
کنار نیپلش را نوازش کرد و بوسه ای روی برامدگی صورتی رنگش زد.
ییبو به خود لرزید.
ژان سرش را بالا برد و کنار گوش ییبو لب زد.
_ بریم عزیزم...

.
.
.
ژان به گربه‌ی خوابیده روی پای ییبو نگاه کرد. هیچ فکرشم نمی‌کرد کادویی که ییبو قصد خریدش را داشت گربه باشد!
گربه‌ی پشمالو به راحتی روی رون های ییبو لم داده بود و ییبو آن را نوازش می کرد.
_ مطمئنی نمیخوای بهش دست بزنی؟!
ژان از توی آیینه نگاهی به ییبو انداخت و سرفه ای کرد.
_ دارم کرواتمو می‌بندم...
ییبو چشمهاشو ریز کرد.
_ ولی از وقتی از فروشگاه در اومدیم بهش دست نزدی....
با شیطنت ادامه داد.
_ نکنه میترسی؟!
پسر با تعجب پرسید.
_ آخه گربه ترس داره؟!
ییبو شانه ای بالا انداخت.
_ ولی ژان گه اگه دوسش نداری می‌تونی پسش بدی...
_ اوهوم...
با داد ییبو گربه‌ی خوابیده از جا پرید.
_ یااااا....تو آدمی؟!....کادو رو پس میدن؟!...
ژان خندش گرفته بود.
_ خودت گفتی!
ییبو اخمی کرد و لباشو آویزون کرد.
_ خب من بگمممم....
ژان لپ ییبو رو کشید، با خنده گفت
_ چرا باید پسش بدم...حالا که دارم نگاه میکنم میبینم که خیلی شبیه توعه....الان دیگه دوتا ازت دارم....
ییبو پوکر نگاهش کرد، ولی از درون ذوق کرده بود!
ژان جلوتر رفت، جیانگو(گربه) رو از روی ییبو بلند کرد و کنار تخت گذاشت.
دستشو روی رونهای ییبو کشید، دقیقا جایی که موهای سفید جیانگو ریخته بود.
_ پاشو کم کم کت شلوارتو بپوش...
ییبو سرتاپای او را نگاه کرد و آب دهنش را قورت داد.
"لعنت خیلی جذاب شده"
نگاهش روی دست ژان نشست.
-حالا لازمه منم کت و شلوار بپوشم؟! تولد من که نیست...
ژان گوشت پای ییبو را بین انگشتاش گرفت و یکم چرخوند که پسر هیس بلندی کشید.
-صد هزار دفعه پرسیدی منم گفتم بله لازمه...
ییبو در حالی که گوشت پاشو ماساژ می داد با خنده جواب داد.
- آره آره...قشنگ فهمیدم اصلا حک شد رو پام...میخوای ببینی؟! میخوای شلوارمو درارم...؟!
ژان خنده‌ی بلندی سر داد.
- حیف دیر میشه اگرنه خودم درش میاوردم...
ییبو به شوخی عقب کشید.
- بی حیا...منظور من این نبود من بچه‌ی پاکیم...
ژان پاهای ییبو رو جلو کشید و بین پاهاش نشست. دستش را دور کمر ییبو حلقه کرد و به چشماش با شیطنت زل زد.
-پاک؟ مطمعنی؟ اخه من یه چیز دیگه شنیدم کی میخواست شلوارشو دراره و کبودی لای پاشو نشونم بده...تو نبودی؟
ییبو چشم غره ای رفت و با لجبازی گفت:
-من که چیزی یادم نمیاد...
ژان لبخندی زد و موهای ییبو رو بهم ریخت.
کنار گوشش لب زد.
-حالا شب یادت میارم...
ضربان قلب ییبو شدت گرفت.
حس کرد که ژان داره بلند میشه پس دستشو گرفت.
-کجا؟
-باید برم پایین...
پسر کوچک تر اخمی کرد، ییبو می‌دونست تو مهمونی قرار نیست زیاد ببینتش و چون ژان او را به عنوان رفیقش معرفی کرده بود نمی‌تونست همش کنارش باشد.
با ناراحتی پرسید.
-بعد از مهمونی می‌تونم اتاقت بخوابم؟
ژان لبخندی زد.
_ پس کجا باید بخوابی؟ جات اینجاست....
و به بغلش اشاره کرد.
ییبو خودشو تو بغل دوست پسرش جا داد. ژان مشغول نوازش موهاش شد و با خنده گفت
_ تو از جیانگو لوس تری....
اعتراض کرد.
_ ژان گهههه....
بوسه ای روی موهاش زد و بلند شد.
_ من باید برم پایین توام کم کم بیا...
ییبو ام سریع بلند شد و مقابلش ایستاد. دستش رو سمت کرواتش برد و صافش کرد.
_ بوسم کن...بعد برو!
دستشو پشت گردن ییبو گذاشت، محکم کشیدش جلو و لبهایش را بوسید.
ییبو با رضایت سر تکون داد و جدا شد، سمت تخت رفت و خودش رو روش پرت کرد.
قبل از این که ژان از اتاق بیرون بره با صدای بلند و چشم های بسته مخاطب قرارش داد.
_ رفتی پایین زیاد نخند!
ژان برگشت و با بُهت و خنده نگاهش کرد.
"حسود کوچولو...الحق که خودش یه پا گربه است"

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now