part 5

251 38 3
                                    

سمت دیگر دیوار پسری بود که به در تکیه داده بود و قلبش بشدت خودشو به دیواره های سینش می‌کوبید.
شیائو ژان اینجا چیکار داشت؟ واسه‌ی دوری از او امروز مدرسه را پیچونده بود حالا همان آدم پشت در اتاقش بود!
نمیدونست باید چه میگفت، پس فرار کرده بود نمی دونست رو در رویی با ژان چرا انقدر برایش سخت بود؟ درسته که رفتار ناشایستی داشته، ولی مست بود و قطعا ژان اینو درک می‌کرد ییبو دلیل فرارش از ژان را نمی‌فهمید ولی مغزش و دلش دست به یکی کرده بودند تا با تمام وجود از او دوری کند!
انگار اون دو عضو سرکش می‌دانستند چه خبر است و فقط ییبو کسی بود که متوجه اوضاع نبود!
ولی او که اهل فرار از مشکلاتش نبود، او می‌جنگید تا زندگی کند، تمام زندگیش را جنگیده بود تا نفس بکشد تا بتواند خودش را ثابت کند پس قرار نبود از یه پسر آنقدر خجالت بکشد.
بلند شد و چند نفس عمیق کشید و دستگیره‌ی در را باز کرد.
ژان به دیوار روبه رویی تکیه داده بود و با شنیدن صدای در سرش را سمت در چرخوند.
ییبو سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد
_ ببخشید...
ژان لبخندی زد
_ سلام...
ییبو سرش را بالا گرفت و سلام کرد.
_ میتونم بیام تو؟
پسری که در چهارچوب در ایستاده بود، یخ کرد و برای چند لحظه بهش خیره شد تا بلاخره خودش را به سمتی کشید تا ژان بتواند وارد اتاق شود.
ژان نگاهی به اطراف کرد، خبری از هم اتاقیای ییبو نبود.
چشمش به کاناپه افتاد و لبخند کوتاهی زد که ییبو متوجه اش نشد.
ژان به راحتی خودش را روی تخت ییبو ولو کرد، دستش را زیر سرش گذاشت. ولی ییبو همچنان دم در ایستاده بود.
_ نمیایی تو؟
پسر به خودش آمد و در را بست و داخل شد.
_ اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه کلاس نداری؟
ژان یک تای ابروش را بالا انداخت
_ خودتم تو اون کلاسی....یا من اشتباه میکنم؟
ییبو دیگه حرفی نزد ولی واقعا می‌خواست بدونه او اینجا چیکار داشت.
گوشه‌ی تخت ونهان نشست و به پسر نگاه کرد. چرا چیزی نمی‌گفت؟
_ خب؟ کاری داشتی؟
ژان نگاهی به ییبو کرد
_ چرا نیومدی امروز؟
ییبو نمی‌دونست چی بگه، برای چی می‌پرسید؟
_ حوصله نداشتم...گفتم امروزو نرم دیگه...هنگ اور بودم...
ژان اوهومی گفت
_ الان خوبی؟
ییبو آب دهنش را قورت داد، سری تکون داد.
ژان روی تخت نشست، باید درباره‌ی اتفاق افتاده صحبت می‌کردند پس سر صحبت را باز کرد.
_ خوبه...میگم درباره‌ی دیشب...میخوام...
ییبو وسط حرفش پرید
_ درباره‌ی دیشب معذرت میخوام!
ژان لبخندی زد
_ معذرت خواهی لازم نیست...میخواستم بگم بخاطر دیشب شرمنده نباش!
ییبو سری تکون داد ولی تو ذهنش حرفای دیشبش مکرر تکرار میشدند.
_ همه‌ی...حرفام...الکی بود از روی...مستی بود...واسه همین...ببخشید اگه کار بدی کردم...یا حرف بدی زدم...
ژان ناخودآگاه اخم کمرنگی کرد
_ باشه...واسه همین نیومدی امروز؟
ییبو خنده‌ی فیکی کرد
_ نه...نه بابا...گفتم که نیاز به استراحت داشتم...
ژان سری تکون داد
_ اونوقت کاری داشتی الان؟ میخواستی بری بیرون فکر کنم...
ییبو یکم فکر کرد، ژان داشت به برخورد دم درشون اشاره می‌کرد. نمی‌دونست جواب ژان را چی بدهد ولی ترجیح داد دروغ بگه.
_ نه کاری نداشتم...
نمی‌خواست مشکلاتش را با کسی درمیون بزاره، دوست داشت جلوی همه قوی باشه مخصوصا ژان که تا همین الانشم خیلی ضعف جلوش نشون داده بود.
دیگه به ژان نگفت یکی از طلب کار های پدرش که تو قمار بهش باخته بود زنگ زده تا پولش را از ییبو بگیرد چون مین فرار کرده بود!
ییبو بعد از اون تماس حالش بد شده بود و میخواست یکم قدم بزند. نگران پدرش بود علی رغم تمام مشکلاتشون ییبو هنوز مین رو پدر خودش میدونست.
در تمام کودکی ییبو مین سعی کرده بود پدر نمونه ای باشه چون فکر می‌کرد عشقش رو داره خرج پسر واقعیش می‌کند. تا زمانی که این حقیقت تلخ آشکار شد و خانوادشون از هم پاشید.
ییبو می‌دونست که مقصر نیست میدونست تمام این ها بخاطر اشتباهات مادرشه ولی اون زن هم جواب گناهاش را گرفته بود و الان در آرامش خوابیده بود. حتی با این وجود ییبو از خودش بیزار بود و خودش را سرزنش می‌کرد، شاید اگه اون به وجود نمی‌آمد الان مادرش زنده بود و زندگی مین بهتر بود!
_ من دیگه میرم...
با صدای ژان به خودش اومد
_ باشه...این اطراف می‌بینمت...
ژان لبخند زد و سمت در رفت
_ حتما همین طوره!
یک هفته ای گذشته بود و هنوز درست و حسابی ییبو رو ندیده بود.
هنوزم فکر می‌کرد داره خودش را از ژان پنهان می‌کند!
به سمت کافه تریا رفت و ناهارش را گرفت.
روی یکی از میزهای خالی نشست و شروع به خوردن کرد.
سرچرخوند و ییبو را کنار هاشوان و ونهان دید. به نظر حالش خوب می‌آمد.
_ اصلا حواست هست؟ کجارو نگاه می‌کنی؟
کای رو به روی صورت ژان چند تا بشکن زد.
_ چیه؟
کای نفس عمیقی کشید.
_ میگم اسمتو جزء بازیکنای فوتبال نوشتم!
ژان اخم کمرنگی کرد
_ چرا این کارو کردی؟ من واقعا حوصله این کارارو ندارم فقط دلم میخواد مدرکمو بگیرم و برم تا پایان ترم اولم، چیزی نمونده...
کای تو این مدت کم به یکی از دوستای ژان تبدیل شده بود و کم و بیش از زندگی ژان باخبر بود.
_ همینه که هست وقتی اسمتو نوشتم مسئول اونجا گفت نمیشه خطش زد...بعدشم همش تو اتاقتی یا داری سیگار میکشی یا گیم میزنی یا میزنی بیرون شبا میدویی تو پارک. کلا درسم که به هیجات نیست فقط هعی از گرفتن مدرک حرف میزنی ولی تلاشی براش نمی‌کنی پس گفتم بجای این که الکی بدویی حداقل با هدف بدویی....
ژان حالت متفکری گرفت
_ سخنرانیت تموم شد؟
کای با اعتماد به نفس گفت
_ اره...
ژان دست به سینه نشست
_ باشه قبوله...به یه شرط ولی...
کای کنجکاوانانه خم شد روی میز
_ چه شرطی؟
لبخند شیطونی زد و به میز انتهای سالن اشاره کرد
_ ییبو رو که می‌شناسی؟
کای اخمی کرد و مسیر نگاه ژان رو نگاه کرد
_ خب؟
ژان نگاهشو به کای داد که داشت آب می خورد.
_ باید یکاری کنی که بیاد تو اتاق من!
تمام آب داخل دهن کای پاچید تو صورت ژان
_ چه مرگته؟؟ همه جارو به گند کشیدی...
کای با تته پته گفت
_ چی؟؟؟ بیاد...اتاقت...که چی؟؟...شماها....باهم...
ژان یکی زد پس سر کای که صورتش تا میلی متری میز اومد.
_ منحرف بدبخت...منظورم این بود که هم اتاقیم بشه!
چشمای کای گشاد شد
_ اون وقت چرا؟
ژان صورتشو پاک کرد
_ اونش به خودم مربوطه تو فقط یه کاری کن اون نقل مکان کنه منم میام تو تیم فوتبال کنارت بازی میکنم!
کای با بدبختی نگاهش می‌کرد
_ دقیقا چه غلطی کنم که راضی بشه؟
قبل از این که ژان فرصت حرف زدن داشته باشه لوسی اومد و کنار ژان نشست
_ سلام...
دو پسر نگاهی به هم کردن، کای از رفتار های اخیر لوسی برداشت کرده بود که از ژان خوشش میاد.
_ اینو ببینید...
لوسی با ذوق کاغذ اطلاعیه رقص آخر ترم را روی میز گذاشت.
_ خیلی خوبه اولین سالیه که همچین برنامه ای داریم....
کای سوتی زد
_ چه خفن به نظر میرسه...مشروبم هست؟
لوسی با خنده گفت
_ نباشه هم میاریم!
ژان نگاهی به لوسی کرد، دختر خوبی به نظر می‌رسید ولی ژان علاقه ای به اون نداشت و باید دختر رو متوجه حسش می‌کرد.
لوسی از زیر میز به پای کای کوبید و اشاره کرد که از اونجا دور شود.
کای با ناله بلند شد که ژان داد زد
_ یادت نره چی بهت گفتم....
ولی داد ژان بی جواب موند.
لوسی که دید حواس ژان سرجاش نیست سرفه ای کرد
_ میگم....ژان دیت من میشی برای رقص؟
پسر بلند شد و قبل از رفتنش کوتاه و سرد جواب داد
_ من به این مهمونی نمیرم! متاسفم.
لوسی روی صندلی وا رفت.
.
.
.
.
_ لعنت بهت ونهان...اون بازیکن من بود...حریفو بزن احمق.
ونهان لعنتی فرستاد و حواسش را جمع کرد.
ییبو طوری جدی بازی می‌کرد انگار مرگ و زندگیش به این بازی بستگی داشت!
کای نگاه تیزی به ییبو انداخت و با خودش زمزمه کرد.
_ اینطوری نمیشه...
جلو رفت و روبه روی صفحه بزرگ مانیتور ایستاد، هر دو پسر با تعجب نگاهش می‌کردند.
ییبو داد زد.
_ چی کار می‌کنی؟
کای برای بار هزارم تو دلش لعنتی به ژان فرستاد و با خنده‌ی مصنوعی توضیح داد
_ دیدم از اونجایی که خیلی خوب بازی میکنید گفتم شرط ببندیم!
گوشهای ونهان تیز شد
_ سره؟
کای پوزخندی زد
_ سره هر چیزی که بخوای!
ییبو عصبانی بود این پسر رو چند بار با ژان دیده بود و ازش خوشش نمی‌اومد.
_ لازم نکرده...میایی بازیمونو به هم میزنی...واسه شرط بندی؟ از این کار متنفرم...بریم ونهان...
و دست ونهانی رو گرفت که بهت زده داشت نگاهش می‌کرد و از اونجا دور شد.
_ ییبو خوبی؟ درسته از شرط بندی بدت میاد ولی..اینجوری رفتار کردنم یکم زیادی نبود؟...
ییبو اخمی کرد و دست ونهان رو ول کرد.
_ لازم بود!
به خوابگاه رسیدن و داخل اتاق شدند.
_ چقدر زود اومدین...من گفتم ییبو بشینه پشت پی اس حالا حالا ها نمیشه بلندش کرد.
ییبو خودشو رو تخت ولو کرد و دکمه های پیرهنشو باز کرد طوری که تیشرت سفیدش مشخص شد.
هاشوان به ونهان نگاه کرد و لبخونی گفت "چشه باز؟" ونهان شانه ای بالا انداخت و پشت لب تاپش نشست.
درسته، ییبو دو هفته ای بود که خوب نبود اصلا شبیه خودش نبود و بیشتر روزو می‌خوابید و کلاساشم یکی درمیون حاضر می‌شد ولی دوستاش نمی‌دونستند که مشکلش چیه، هر سری از حرف زدن سر باز می‌زد.
با ویبره‌ی گوشیش دست کرد تو جیبش. از شماره‌ی ناشناسی پیام جدید داشت.
"به مین احمق بگو بیاد خودشو به من تحویل بده...اگرنه اونی که بد می‌بینه تویی وانگ ییبو."
ییبو چشم روی هم گذاشت و نفسی کشید که دوباره گوشیش لرزید.
"فهمیدی پسر خوشگل؟ شاید اینجا باهات مهربون باشم ولی وقتی ببینمت هرچی از بابات طلب دارم از تو می‌گیرم، یادت بمونه."
گوشی رو بست و به شکم خوابید.
_ پاشو ییبو تازه از خواب بلند شدی...چقدر میخوابی؟
متکارو روی سرش گذاشت و داد زد.
_ دست از سرم بردارید!
هاشوان متکارو به زور از روی سرش کشید
_ یعنی چی؟ از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتشو خوابی...اصلا چطور میتونی؟؟؟
ییبو با عصبانیت بلند شد و داد زد
_ میتونم دیگه...به توچه؟...بدش به من بدون متکا خوابم نمی‌بره....
هاشوان متکارو برای ونهان پرت کرد
_ نوچ نمیدم‌‌...
یکم دیگه مونده بود تا بزنه زیر گریه!
_ لعنت بهتون نیاز دارم بخوابم‌...چرا نمیفهمین؟
هاشوان قدمی جلوتر رفت و روبه روی ییبو روی زمین زانو زد
_ باز داری از چی فرار میکنی که به خواب پناه می‌بری؟ انگار نمی‌شناسمت ما باهم بزرگ شدیم احمق...
قبل از این که جوابی از ییبو بشنوه صدای در اومد.
ونهان داد زد
_ من میرم باز می‌کنم...
بعد از چند لحظه ونهان برگشت و گفت
_ باتو کار دارن ییبو...
ییبو پوفی کرد، دستی به موهاش کشید و از روی تخت بلند شد. از در بیرون رفت و با ژان مواجه شد. تیپ ورزشی زده بود و هندزفیری تو گوشش بود. درو بست و با تعجب پرسید
_ اینجا چیکار می‌کنی؟
ژان تکیه اشو از دیوار گرفت
_ مشکلی پیش اومده؟ سر و صداتون کل خوابگاهو پر کرده!
ییبو دستی تو موهاش کشید
_ نه...فقط میخوام بخوابم دوستام نمیزارن...مشکلی نیست.
ژان نگاهی به سر تا پای کلافه ییبو کرد
_ من دارم میرم بدوم تا چند ساعت دیگم نمیام خوابگاه، برو اتاق من استراحت کن.
تو نگاه ییبو سپاسگزاری موج میزد
_ جدی جدی؟ یعنی چند ساعت آرامش نصیبم میشه؟
ژان خندید
_ البته بیا کلید اتاقم...
ییبو کلیدو گرفت و پرید بغل ژان.
دستای ییبو دور تا دور بدنش بود و مثل زنجیر قوی اجازه حرکت بهش نمی‌داد.
در چشم ژان همه چیز شکل آهسته به خودش گرفت، هیچی نمی‌شنید نه تشکر ییبو نه همهمه بچه های داخل راهرو، تنها چیزی که می‌شنید صدای ضربان قلبش بود که حتم داشت ییبو ام اگر انقدر خوابش نمیومد حتما می‌شنیدش!
_ ییبو...ییبو...داری...خفم...می...کنی...
در یک چشم به هم زدن ییبو ولش کرد.
ژان تو دلش لعنت فرستاد نمی دونست با این حرف ولش می‌کنه فقط دلش میخواست خودشم ییبو رو در آغوش بکشه!
سرفه ای کرد و به سمت خروجی خوابگاه رفت
_ پس من رفتم.
ییبو دوید و به سمت اتاق ژان رفت. درو باز کرد، همه جا غرق تاریکی بود و بوی ملایمی از سیگار ژان مونده بود.
بدون روشن کردن چراغ روی تخت دراز کشید و به خوابی عمیق فرو رفت.
ژان بعد از دو ساعت دویدن به خوابگاه برگشت، عرق کرده بود و نیاز به دوش آب گرم داشت‌.
دستشو روی دستگیره‌ی در گذاشت، تازه یادش اومد که شاید ییبو هنوز داخل اتاقش باشه.
ولی با فکر به ساعت سریع ناامید شد، احتمالا تا الان برگشته باشه به اتاقش.
به سرعت داخل رفت و چراغ رو روشن کرد.
نگاهش به سرعت سمت تخت رفت و با ییبویی مواجه شد که روی شکم مثل جنینی تو خودش جمع شده و خوابیده.
هرچه سعی کرد سمت حمام بره نتونست، بدن ناسپاسش از مغزش دستور نمیگرفت.
گوشه‌ی تخت نشست، چقدر در نظرش فرشته گونه خوابیده بود. موهای مشکی‌قرمزِ لختش روی صورتش پخش شده بود، طوری نفس می‌کشید که انگار تو عمیق ترین خواب ممکن فرو رفته است.
ژان با خودش فکر کرد، یعنی چه خوابی می‌بینه که انقدر آرومه؟
ناخودآگاه دستش بالا اومد و تارهای رنگین موهاشو از صورتش کنار زد.
نوک دماغش قرمز شده بود، یعنی سردشه؟ به اطراف نگاهی کرد ولی پتویی ندید. تنها پتویی که داشت همینی بود که ییبو رویش غرق در خواب بود.
سمت کمد لباساش رفت، گرم ترین پالتوشو بدون ایجاد هر نوع صدایی برداشت و رویش انداخت. مطمئن شد که تمام بدن ییبو پوشیده بشه، فاصله شونو کم کرد به طوری که نفس های ییبو به صورتش برخورد می‌کرد.
دلش میخواست با تمام تمرکز همه‌ی اجزای این صورت رو دید بزند، وجب به وجب، جزء به جزء...کاری که هیچوقت در زمان بیداری او نمی‌توانست انجام دهد. شاید بهتر است بگوییم جرعت انجامش را ندارد!
ولی دلیل این کشش چیست؟! این حس عجیبی که اطراف این پسره غریبه داردچیست؟!
.
.
.
.
با آرامش چشم باز کرد و سرِ جایش کش و قوصی به کمرش داد.
به اطراف نگاهی کرد و متوجه شد که تو اتاقش نیست، با سردرگمی بلند شد و روی تخت نشست.
چشمش به ژان افتاد که روی تخت کناری خوابیده!
تازه یادش اومد که برای رهایی از دوستاش به اینجا پناه آورده بود ولی تا صبح همین جا خوابیده بود؟
نگاهی به ساعت کرد هفت و نیم صبح بود، اگه میخواستن به کلاس برن باید کم کم حاضر می‌شدند.
از روی تخت بلند شد و افتادن چیزی توجه اش رو جلب کرد.
یه پالتو؟ ییبو با خودش فکر کرد یعنی ژان روم انداخته؟ این پسر واقعا مهربون بود!
جلوتر رفت و نگاهی به پسر خوابیده کرد...تیشرتش کمی بالا رفته بود و شکمش معلوم بود، زاویه فک فوق العاده‌ی صورتش بشدت تو دید بود، سیبک گلوش، و گوشواره آویزون از گوشش همه و همه ییبو رو محو پسر خوابیده می‌کرد.
با خودش فکر کرد اولین باری که این گوشواره رو دید چقدر به نظرش بهش می‌اومد‌.
نگاهش سمت لبهایش رفت، با فکر به این لب ها ناخودآگاه ییبو لبش رو به دندون گرفت.
قلبش به شدت می‌تپید با این حال جلوتر رفت و پایین تخت ژان زانو زد.
"دلم نمیاد بیدارش کنم!"
لبخندی زد و انگشتش رو روی نقطه‌ی وسط پیشونی ژان گذاشت و آروم آروم پایین تر رفت، از بینی گذر کرد و به لب ها رسید، روی لب پایینی مکث کرد و نوازش وار انگشتش رو روی لب کشید.
سر ییبو پایین بود و با نگاه کردن به سیبک گلویش آب دهنش را قورت داد.
به سرعت بلند شد و از اتاق رفت بیرون.
تمام ساعات مدرسه مثل هر روز گذشت فقط تنها فرقش کتک هایی بود که از هاشوان و نهان خورده بود بخاطر این که شب رو به اتاقشون برنگشته بود.
هاشوان واقعا نمیفهمید ییبو چطور تو این مدت کم با ژان صمیمی شده، وقتی که خودش حتی نمی‌تونست باهاش هم کلام شود.
_ هی ییبو یه خبر دارم...
همزمان که داشت از راهرو مدرسه می‌گذشت گفت
_ امیدوارم خبر خوبی باشه اگرنه کتکایی که زدی رو سرت درمیارم عوضی...
هاشوان بلند خندید
_ خوبه...خبر خوبیه...من و ونهان از فردا میایم تو کلاس ۱۲/۲ یعنی هم کلاسی می‌شیم....
ییبو وایساد و محکم زد تو سرش
_ این خبره خوبیه؟ خبر خوب ندیدی بزار حالیت کنم...
هاشوان داد زد و از دست ییبو فرار کرد
_ مشکلش چیه لعنتی؟
هاشوان به عقب قدم برمی‌داشت و روبه روی ییبو بود. ییبو شروع کرد به جلو رفتن.
_ مشکلی نداره...فقط دلم می‌خواد بزنمت...بیا اینجا...
هاشوان شکلکی در آورد و با سرعت بیشتری عقب رفت، به فردی برخورد کرد و با باسن پخش زمین شد.
ییبو از شدت خنده قرمز شد.
_ ای...خدا لعنتت کنه ییبو...
هاشوان نگاهی به فردی که باهاش برخورد کرده بود کرد و درجا خفه شد.
ییبو با دیدن ژان دیگه کنترل خندش دست خودش نبود. چند قدم جلوتر رفت و زیر بغل هاشوان رو گرفت و با خنده گفت
_ چیزیت که نشد؟...
هاشوان همزمان با بلند شدنش آروم دم گوش ییبو لب زد
_ میکشمت!
ژان سرفه ای کرد و شروع به قدم زدن کرد.
ییبو به سرعت دست هاشوان رو ول کرد و دنبال ژان دوید.
_ هی...صبر کن...باهم بریم...
ژان برگشت و ییبویی رو دید که نفس نفس می‌زنه، ناخودآگاه سرعتش رو کم کرد.
_ میگم...بابت دیشب ممنون!
ژان با گوشه‌ی چشم نگاهی به ییبو کرد
_ قابل نداشت...
و با تردید ادامه داد
_ و خب...اگه دلت می‌خواد...میتونی کلا هم اتاقیم بشی!
ییبو سرجایش ایستاد و ژان بعد از چند قدم مکث کرد. جرعت نگاه کردن به ییبو رو نداشت می‌ترسید ردش کنه.
_ الان...جدی...گفتی؟
ژان برگشت و با اطمینان گفت
_ اوهوم...تنهایی یکم کسالت آوره...
ییبو چند قدم نزدیک تر رفت
_ خب بزار بهش فکر کنم...
پسر بزرگ تر سری تکون داد و هردو هم قدم، مسیر را ادامه دادن.
_ میگم...تو کلا خونه نمیری بعد از مدرسه؟ هیچوقت؟
ییبو بند کوله پشتیشو محکم تو مشتش فشار داد
_ نه...اینجا راحت ترم...تو چی؟
نفس عمیقی کشید
_ منم...اینجوری برام راحت تره...کلا که قرار نیست تا آخر عمرم کنار خانوادم زندگی کنم...
ییبو سری تکون داد، با شانه اش یکی زد به شانه ژان و با خنده گفت
_ حالا تا من جواب ندادم به کسی دیگه پیشنهاد ندی هم اتاقیت بشه...میکشمت...
ژان لبخندی زد و با بدجنسی گفت
_ اگه دیر جوابمو بدی میرم به یکی دیگه میگما!
ییبو داد زد
_ یاااا...شیائو خیلی نامردی...
بعد با صدای آروم تری که بیشتر مثل زمزمه بود گفت
_ معلوم نیست به چند هزار نفر پیشنهاد داده!
مطمعن بود ژان نشنیده چون جوابی نداد.
بعد از چند دقیقه به خوابگاه رسیدن.
ژان جلوتر رفت
_ پس فعلا...
ییبو سمت اتاقش رفت، با خودش فکر کرد چقدر خوب میشه بره به اون اتاق ولی مطمئن نبود، این روزا حسای جدیدی داشت...نکنه از ژان خوشش می‌اومد؟ چرا انقدر اطراف این پسر متفاوت رفتار می‌کرد؟ چرا انقدر کشش داشت به اون اتاق؟ امروز اگه جلوی خودشو نمی‌گرفت حتما در ثانیه اول جواب مثبت داده بود ولی این درست نبود، ییبو آدمی نبود که بخاطر یه پسر انقدر بی احتیاط عمل کنه...به علاوه اون استریت بود!
سرشو به چپ و راست تکون داد تا بلکه افکار مزاحمش دست از سرش بردارن.
وارد اتاق شد
_ هووووورا....
صدای باز شدن شامپاین تو اتاق پیچید.
ییبو با چشمای گشاد شده داد زد.
_ چه غلطی می‌کنید؟؟؟؟
ونهان روی تخت پرید
_ به مناسبت هم کلاسی شدنمون جشن می‌گیریم!
ییبو ادای ونهانو دراورد و درو محکم بست
_ نگفتم دیگه اینجا الکل نیار...
هاشوان با عصبانیت گفت
_ نه این که شازده با ما تشریف میارن کلاب؟
ییبو در جواب چشم غره ای بهش رفت
ونهان از روی تخت پرید پایین
_ ییبو خوشحال نیستی ما میایم تو کلاست؟
ییبو یکم آروم شده بود
_ چرا هستم.
ونهان لبخندی زد
_ خب میایی شب بریم کلاب؟
ییبو تا خواست دهن باز کنه ونهان گفت
_ نه دیگه مخالفت نداریم...گزینه یک جوابت مثبته گزینه دو جوابت مثبته! حالا کدوم؟
ییبو کوله اش رو پرت کرد روی تخت
_ احمق!
خواست روی تختش دراز بکشه که چهار تا چشم داشتن نگاهش می‌کردن.
_ چه مرگتونه؟ میام دیگه...
پسرا لبخند رضایتمندی زدن.
ییبو روی تختش دراز کشید او هیچوقت درباره‌ی ترساش نگفته بود اون واقعا از تبدیل شدن به یک آدم بد و بی ارزش می‌ترسید.
مین تمام زندگیش اونو سرزنش کرده بود و ییبو رو به پدرش تشبیه کرده بود آدمی که هیچوقت اون رو ندیده بود ولی مثل این که آدم درستی نبوده!
مادرش هم این سال های آخر زندگیش به شدت به الکل اعتیاد پیدا کرده بود.
ییبو نه مثل پدرش بود نه مثل مادرش نه حتی مثل مین! خودش بهتر از هر کسی به این موضوع واقف بود ولی بعد گذشت سال های زیادی که مین بهش تلقین می‌کرد تو چی هستی یا چی نیستی کم کم تمام وجودش پر شده بود از حسای بد.
ناخوآگاه سمت هیچ کاری نمی‌رفت که احتمال داشت اون را مثل پدر و مادرش کنند.
ییبو میدونست چند بار الکل خوردن با دوستاش مهم نیست ولی باید قبول می‌کرد که مین اون رو به یک آدم ترسویی تبدیل کرده بود که حتی از زندگی کردن هم می‌ترسید...هر لحظه خودشو سرزنش می‌کرد که چرا کامل نیست؟ چرا کافی نیست؟
چشماشو بست...چقدر این روز ها احساس تنهایی می‌کرد!

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now