part 13

230 35 4
                                    


خشم، تنها احساسی بود که در آن لحظه حس می‌کرد. دختر که درباره‌ی دوست پسرش سوال نمی‌کرد، می‌کرد؟!
با فکر به این موضوع پوزخندی زد و دست هایش را داخل جیب شلوارش فرو کرد.
جوری جدی صحبتش را شروع کرد که لحظه ای خودش هم تصور کرد دورش را حاله ای تاریک گرفته است.
- میدونی که...ییبو هنوز ۱۸ سالش نشده...
قدمی جلو رفت و روی میز خم شد.
- یجورایی جرم محسوب میشه اگه بخوای با فردی که زیر سن قانونیه ارتباط داشته باشی...
دختر که لحن ترسناک ژان، وحشت زده اش کرده بود، با صندلی اش عقب رفت و آب دهانش را قورت داد.
- نه...من نمی دونستم...ببخشید که پرسیدم...بهشون بیشتر می‌اومد....
ژان تو چشم های دختر خیره شد.
- اگه میخوای اینجا به کارت ادامه بدی سرت به کار خودت باشه...
منشی سرش را تند تند بالا پایین کرد و منتظر شد تا ژان از طبقه خارج شود تا نفس راحتی بکشد.
سریع از ساختمان بیرون زد و سمت ییبو دوید، همین حالاشم بیش از اندازه منتظرش گذاشته بود.
ییبو بیخیال به ماشین مشکی رنگ ژان تیکه داده بود.
- چی شد پیداش کردی یا باید پیاده بریم؟!
ژان سویچ را سمت ییبو پرت کرد و او بدون برداشتن تکیه اش آن را قاپید.
- من بشینم یعنی؟!
ژان ابرویی بالا انداخت مگر او رانندگی بلد بود؟ سن مجاز برای داشتن گواهینامه در کشورشان هجده سال بود!
- تو مگه رانندگی بلدی؟
ییبو سری به تایید تکان داد، تا خواست از سمت راننده سوار شود بازوش اسیر دست ژان شد.
- هر وقت گواهینامه گرفتی...
سویچو از ییبوی بغ کرده گرفت و خودش پشت فرمون نشست.
پسر کوچک تر پاهایش را به زمین کوبید و در حین دور زدن ماشین زیر لب غرغر کرد.
- ایشش...مثل پیرمردا مقرراتیه...الان مثلا فکر میکنه اگه میشستم پشت ماشین...میزدم صد نفرو نفله میکردم؟
با بوق ژان تو جاش پرید و سریع سوار شد.
مثل همیشه چهارزانو شد و کمربندش را بست.
- خب...کجا باید برم؟
با جواب ندادن ییبو نگاهی بهش انداخت، از پنجره به بیرون زل زده بود و اصلا حواسش به ژان نبود.
- ییبو؟
نگاهش سمت ژان کشیده شد.
- آدرس خونتون کجاست؟
ییبو به مسیر نگاه کرد.
- درست داری میری همینو مستقیم برو، سر فرعی سوم بپیچ راست...
سر تکون داد و به رانندگی ادامه داد. حدود نیم ساعت بعد ماشین را روبه روی خانه‌ی ییبو پارک کرد.
ژان خواست از ماشین پیاده شود که ییبو سریع دستش را گرفت.
- تو نیا...بزار خودم برم...وسایلامو برمیدارم برمی‌گردم...
ژان با نگرانی گفت:
- اما...
ییبو دستش را نوازش کرد.
- بهم اعتماد کن..
سریع از ماشین پیاده شد و سمت خونه رفت، کلیدش را در قفل چرخاند و داخل شد.
سر چرخاند ولی مین را ندید، بی اهمیت سمت اتاقش رفت و تند تند شروع به جمع کردن وسایل مورد نیازش کرد.
کشوی مخفی میزش را باز کرد و کارت بانکی که مادرش برایش گذاشته بود را برداشت و داخل جیبش گذاشت.
کوله اش را کامل پر کرد و اسکیت بوردش را از زیر تخت برداشت.
- نیومده کجا تشریف می‌برید؟
سریع برگشت و مین را در چهارچوب در دید. برای اولین بار به نظرش مست نمی‌آمد.
برگشت سراغ کارش و جوابش را داد.
- تعطیلاتو اینجا نمی‌مونم...
خیلی آروم ادامه‌ی جمله اش را زمزمه کرد.
- البته اهمیتی ام نداره برات...
صدای پوزخند بلند مین به گوش های ییبو رسید ولی سرش را برنگرداند تا نگاهش کند.
- چیه؟ با پولدارا جماعت می‌گردی اینجا بنظرت فقیرانه است؟
دستانش مشت شدند، همانطور که پشت به پدرش ایستاده بود جواب داد.
- هیچوقت بحث پول نبوده...اینجا...اینجا...خونه من نیست...
او هیچ وقت احساس امنیتی که یک خانه باید به او می‌داد را تجربه نکرده بود پس قطعا اینجا خانه‌ی او نبود، حتی خانه‌ی شیائو ژان و یا خوابگاه هم آن احساس آرامش خانه بودن را نداشتند، تنها زمانی احساس می‌کرد مطعلق به جایی است که در آغوش "او" بود.
مین قدمی داخل گذاشت و داد زد.
- پس چرا زودتر گورتو گم نکردی؟ اصلا خونت کدوم گوریه؟ نکنه پیش اون شیائوژان حرومزاده؟
بخاطر داد مین قدمی عقب رفت ولی باشنیدن اسم ژان درجا خشکش زد.
مین ژان را از کجا می‌شناخت؟ چطور ممکن بود بدونه آن دو باهم اند؟ نه این امکان نداشت، ییبو هیچوقت درمورد او با مین صحبت نکرده بود.
با تعجب پرسید:
- تو...تو...از کجا ژانو میشناسی؟!
ابرو های مین بالا رفت و شروع به خندیدن کرد. ییبو با خودش گفت "دیوونه شده؟ "
- یعنی باور کنم هیچی نمیدونی؟ یعنی نمی‌دونی که اون دوست پسر روانیت اومده بود اینجا منو تهدید می‌کرد که دست از سر تو بردارم؟ نمیدونی بدهی منو داد تا دیگه اون آدما سراغت نیان؟ مثلا فکر میکنه چون پولداره میتونه هر غلطی دلش خواست بکنه...حرومزاده...
ییبو گوشه‌ی تخت نشست، دیگه چیزی نمی‌شنید. یعنی ژان اینجا اومده بود؟ با مین صحبت کرده بود و اورا تهدید کرده بود؟ یعنی...یعنی او از وضع اسفناک زندگیش باخبر بود؟ آماده‌ی توضیح دادن خودش و گذشته اش به او نبود...نباید زودتر از آنکه بهش توضیح می‌داد میفهمید.
نگاهی به وسایلش انداخت، تقریبا همه چیز را برداشته بود بجز یک چیز...صندق یادگاری مادرش!
با این که این صندوقچه مطعلق به ییبو بود، مین آن را زیر تخت خودش می‌گذاشت.
نگاه سردی بهش انداخت و پرسید:
- درباره‌ی من چی بهش گفتی؟
مرد پوزخندی زد.
- اوو نگران نباش...حقیقتا اون روز انقدر تو حال خودم نبودم یادم نمیاد...ولی مطمئنم که قانعش کردم که تو لیاقت جنگیدن نداری...
چشم هایش را بست، آب دهانش را قورت داد و سعی کرد خودش را کنترل کند، بغضی که به گلویش فشار می‌آورد سنگین تر از همیشه بود.
آروم بلند شد و بی توجه به مین سمت اتاق خواب مادرش رفت.
کف زمین نشست و صندوق را بیرون آورد.
مین با دیدن صندق قدیمی داد زد.
- چه غلطی داری...
ییبو هم متقابلا داد زد.
- به تو مربوط نیست...مال خودمه...
صورت مرد از خشم قرمز شده بود، دلش میخواست دست های ییبو را قطع کند، دلش میخواست دست های هر کسی را که به صندق عشقش می‌خورد قطع کند.
ییبو تا خواست بلند شود کمربندش را درآورد و محکم کوبید روی دستش، از شدت درد صندقچه از دستش افتاد و چشمهایش را بست.
ییبو قبل از برخورد ضربه‌ی دوم، سر کمربند را در هوا گرفت و با یک حرکت مین را کشید سمت خودش و تو صورتش غرید:
- به چه جرعتی دست رو من بلند میکنی؟
مین که از این حرکت ییبو شکه شده بود نتوانست کاری کند. ییبو همیشه هرچقدر هم کتک می‌خورد جوابش را نمی‌داد ولی حالا چی‌شده بود؟
محکم مین را به دیوار کوبید طوری که چشم هایش از درد بسته شدند.
- دفعه آخرت باشه با من مثل قبل رفتار می‌کنی...
چشم های ییبو جدی بود طوری جدی حرف میزد که مین لحظه ای از او ترسید.
- و یه چیز دیگه...یکبار دیگه...فقط یکبار دیگه به ژان بگو حرومزاده تا خودم بکشمت...فهمیدی پیر مرد؟!
با یک حرکت او را رها کرد، صندق را برداشت و سمت بقیه‌ی وسایلش رفت.
وقتی که مطمئن شد همه چیز را برداشته از خانه بیرون زد.
ژان بیرون از ماشین منتظرش بود، با دیدن دست های پر از وسایلش سیگارش را پرت کرد و برای کمک جلو رفت.
وسایل را داخل صندق عقب گذاشتند و تو ماشین نشستند.
ژان از همان لحظه ای که ییبو از خانه خارج شد متوجه تغییر حالش شده بود، مطمئن بود چیزی او را اذیت می‌کند، سکوت ییبو را که دید همزمان با روشن کردن ماشین سعی کرد خیلی معمولی سر صحبت را باز کند.
- همه چی اوکی بود؟!
پسر نفس عمیقی کشید و جواب نداد، انگار کل اتفاقات داخل خانه هنوز در مغزش درحال پخش شدن بودند.
ژان مظطرب شده بود، چرا ییبو چیزی نمی‌گفت؟ نکنه مین اذیتش کرده بود؟ با فکر به این موضوع انگشت هایش روی فرمون مشت شدند.
- ییبو...
نفس های ییبو تند تر شده بود.
- ژان...لطفا هیچی نگو الان...
- ولی باید دربارش صحبت کنیم...
ییبو بین نفس کشیدن های پی در پیش با لحن آروم ولی عصبی لب زد.
- باشه...بیا صحبت کنیم...رفتی دیدن مین؟؟؟؟
پسر بزرگتر سریع سمت ییبو برگشت، پس فهمیده بود! خواست جوابش را دهد اما متوجه‌ی حال بد ییبو شد.
- چی شده..؟ حالت خوبه؟..
یقه‌ی لباسش را باز کرد، سعی کرد هوا را به ریه بکشد. ژان بدون فکر دولا شد تا داشبورد ماشین را دنبال اسپری بگردد.
صدای بوق بلند ماشین کناری باعث شد سریع بلند شود، و فرمون را صاف کند.
- ژان...گه...؟!
ژان مظطرب رو به ییبو گفت.
- نمی‌تونم اینجا بزنم کنار...تو داشبوردو نگاه کن...
ییبو به سختی دولا شد و دنبال اسپری گشت، با پیدا کردنش سریع آن را بین لب هایش گذاشت و چندبار نفس کشید.
حالش که بهتر شد، به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.
- خوبی...؟
نفس عمیقی کشید.
-اوهوم...
دست ییبو را آروم گرفت و نوازشش کرد، در دلش خوشحال بود که قهر نبود و دستش را پس نزد.
ژان چند ماه پیش، بعد از دیدن ییبو تو اون وضع داغون و کتک خورده قسم خورده بود ازش مراقبت کنه تا دیگه او را آنطور درمونده و آسیب پذیر نبیند ولی حالا بخاطر خودش اینگونه بهم ریخته بود، بعد از دیدن مین قصد داشت با ییبو حرف بزند بهش همه چیز را بگه ولی نتونسته بود.
به محض رسیدن به خانه ییبو طبقه‌ی بالا رفت و به اتاقش پناه برد. ژان خواست دنبالش برود که مادرش صدایش کرد، به ناچار پیش لورا نشست.
خاله لیوا لیوان چای را جلوی ژان گذاشت و خیلی ریز حواسش را به مکالمه‌ی آنها دوخت.
- خب پسرم...شرکت چطور بود؟
ژان لبخند ساختگی زد و نگاهش را به پله ها دوخت.
- خوب بود...مثل همیشه دیگه...
لورا لبخندی زد.
- چیه؟ نگران چیزی هستی؟
ژان نگاهش را به مادرش داد.
- نه چیزه...نگران نیستم...فقط خستم...اگه میشه من برم استراحت کنم...
زن پاهایش را روی هم انداخت و با کمال آرامش ادامه داد.
- نه فعلا چاییتو بخور...
از جواب لورا تعجب کرد، بهش گفته بود بماند؟ حتما حرف مهمی داشت. لیوان را برداشت و کمی چشید.
- ممنون خاله طعمش خیلی خوبه...
خاله لیوا که نامحسوس درحال گردگیری اون اطراف بود با مخاطب قرار گرفتنش توسط ژان خجالت کشید و قرمز شد.
ژان عادت داشت به گوش وایسادن های او.
- نوش جان..
مادر ژان سرفه ای کرد و جدی شروع کرد به حرف زدن.
- چون گفتی خسته ای پس زودتر میرم سر اصل مطلب، راستش فقط یه سوال دارم...ییبو دوست پسرته؟!
با شنیدن این سوال چایی پرید گلوی ژان و شروع به سرفه کرد، مطمئن نبود درست شنیده یا نه.
- ببخشید؟!
لورا با لبخند کمرنگی به مبل تکیه داد.
- شب مهمونی کارت داشتم...پس لیوا رو فرستادم دنبالت ولی خب چیزی که دید جالب تر بود...
ژان با تعجب بلند شد.
- مامااااان....
نگاهش را بین خاله لیوا و مادرش چرخاند، با عصبانیت صدایش را بلند کرد.
- یعنی حریم خصوصی و این حرفام که هیچی؟ من حتما باید در اتاقمو قفل کنم آخه....این چه کاری بود؟
خاله لیوا سرش را پایین انداخت ولی لورا بی توجه به داد و بیداد های ژان ریلکس ادامه داد.
- خب جوابمو ندادی...
ژان با چشم های درشت شده اش به مادرش نگاه کرد. داشت روانی میشد، بجای جواب پس دادن به آنها باید الان پیش ییبو می‌بود.
سریع برگشت تا بالا برود ولی قبل از اولین پله جوابشان را داد.
- درسته...دوست پسرمه...
بدون اینکه منتظر واکنششان باشد از پله ها بالا دوید.
در اتاق ییبو را باز کرد و داخل رفت، عصبی طول اتاق را طی می‌کرد و به جون ناخن هایش افتاده بود. حتی متوجه حضور ژان نشده بود.
در را بست و نزدیک تر شد، نمیدانست باید چیکار کند، تاحالا کسی ازش دلخور نشده بود یا شاید هم شده بود فقط آنقدری برایش فاقد اهمیت بود که تاحالا تلاشی برای دلجویی نکرده بود پس بلد نبود چگونه باید خود را تبرعه کند.
می‌دانست که اشتباه کرده، در مسائلی از زندگی او دخالت کرده بود که ییبو هنوز آمادگی برای آشکار کردنش نداشت، درکش می‌کرد ولی چگونه باید اظهار پشیمانی می‌کرد وقتی حتی پشیمان هم نبود؟ چرا باید پشیمان باشد وقتی تنها هدفش محافظت از او بوده و هست؟
لحظه ای ایستاد و به ژان زل زد، بدون گفتن کلمه ای فقط نگاهش می‌کرد. بعد از چند ثانیه بدون گرفتن نگاهش با آرام ترین صدای ممکن لب زد.
- خب توضیحی نداری؟ بهتره با جواب دادن این سوال شروع کنی، واقعا چرا فکر کردی اجازه‌ی همچین کاری رو داری شیائو ژان؟
ژان لب هایش را تر کرد و با خود گفت این لحن و آرامش او، قطعا آرامش قبل از طوفان است!
- میدونستم اجازه‌ی همچین کاری رو ندارم...محدوده‌ی تو بود، مشکلات تو بود، بدون در نظر گرفتن حست واردش شدم...
پسر کوچک تر با خنده ای عصبی دست لای موهایش فرو کرد.
- الان باید ببخشمت؟ اینجوری صحبت کردنت باید آرومم کنه؟ خدایی ژان یعنی چی؟ مگه من بهت نگفتم پول اون حرومزاده هارو نباید به مین داد؟ پاشدی رفتی اونجا؟ اصلا...اونجارو از کجا بلد بودی؟
نگاهش روی رگ ورم کرده‌ی پیشانی ییبو نشست و آروم جواب داد.
- از نفوذم استفاده کردم...
نفس عمیقی کشید، هرچه بیشتر میفهمید عصبی تر می‌شد و تن صدایش هم بالا تر می‌رفت.
- برات مهم نیست منو خورد کنی؟ چرا طوری رفتار میکنی که انگار خودم نمی‌تونم از پس بدبختیام بر بیام؟ انقدر به نظرت بی دست و پام؟ انقدر احمق به نظر میرسم؟
خنده‌ی عصبی کرد.
- انقدر محتاج کمکتم؟ نکنه...نکنه تنها دلیلی که الان اینجام بخاطر حسن وظیفته؟ ژان راستشو بگو ...نکنه دلت به حالم سوخته؟
ناخودآگاه اخم کرد، هیچ کدوم از این حرفا حس ژان نسبت به او نبود. این مزخرفات دیگر چی بود که از دهانش خارج می‌شد؟
ژان با عصبانیت قدمی جلوتر رفت، در این لحظه دیگر تنها فرد عصبانی اتاق ییبو نبود.
با صدای بلندی داد زد.
- تمومش کن این مزخرفاتو...میفهمی چی داری میگی؟
آب دهانش را قورت داد و با ولوم پایین تری ادامه داد.
- دفعه‌ی آخرت باشه حسم نسبت بهتو اینجوری بی ارزش میکنی...
ییبو بغض کرد و سرش را پایین انداخت. حقیقتا دلش به حال خودش می‌سوخت، حتی یک لحظه ام به عشق ژان نسبت به خودش شک نکرده بود فقط دلش نمی‌خواست آنقدر ضعیف و نیازمند او باشد حتی شده به تظاهر دوست داشت ضعیف نباشد ولی بود آنقدر ضعیف بود که حتی جرئت پرسیدن سوالی را که کل شب دلش میخواست از او بپرسد را نداشت.
شاید جرئت پرسش را داشت ولی تاب و تحمل جواب را نه؟
قطره اشک سمجی از روی گونه اش سر خورد و پایین افتاد، با دیدن این صحنه قلب ژان فشرده شد.
- من...من...نمیخواستم صدامو انقدر بلند کنم...ببخ..
ییبو نمی‌خواست نگاهش کند پس در همان حالت با صدای آرام و کمی گرفته اش وسط حرف ژان پرید.
- ژان...درباره‌ی من بهت گفت؟...مین بهت گفت که چرا از من بدش میاد؟ بهت گفت که من...من...حروم...حرومزادم؟!
سکوت اتاق سنگین تر از همیشه بود، برای ییبو هر لحظه ای که ژان واکنش نشون نمی‌داد مثل گذشتن از جهنم بود.
اگر ژان هم مثل همه‌ی افراد زندگیش قرار بود با فهمیدن این ننگ ترکش کند دیگر تاب و تحمل بلند شدن را نداشت، ژان آخرین ریسمان امیدش برای نفس کشیدن بود که سعی داشت بهش چنگ بزند.
کلمات از مغز پسر بزرگتر پاک شده بودند، هیچ جمله‌ی مناسبی برای این موقعیت پیدا نمی‌کرد و دهانش مثل ماهی داخل آب، فقط باز و بسته می‌شد.
چه نیازی به کلمات بود وقتی میتوانست جور دیگری جوابش را به ییبو بفهماند؟
ییبویش با سری پایین افتاده ایستاده بود، با سرعت قدم های میانشان را پر کرد و دست هایش را دور بدن لرزانش حلقه کرد.
کمرش را نوازش کرد، بغض ییبو انگار گریبان ژان را هم گرفته بود. دلش توان دیدن قلب زخم خورده‌ی عشقش را نداشت. ییبوی او عمیقا شکسته بود.
هر کسی که کمی با خودش فکر می‌کرد متوجه میشد که طرز رفتار مین اصلا هیچگونه شبیه پدر ها نیست و ژان خوب از این قضیه آگاه بود، حقیقتا برایش کوچک ترین اهمیتی هم نداشت و دروغ بود اگر میگفت حتی خوشحال نشده چون حالا که مین نسبت خونی با ییبو نداشت به راحتی می‌توانست ییبو را از او دور و دور تر کند.
اما ییبو الان چه گفت؟ خودش را با چه کلمه ای نسبت داد؟ او به خودش گفته بود حرامزاده؟ ولی به او چه مربوط بود که آنقدر اذیت باید می‌شد؟ مگر غیر از این بود که دو نفر دیگر اشتباه کرده بودند؟ ولی حالا تنها کسی که عذاب میکشید ییبو بود.
سر ییبو روی سینه‌ی ژان بود و همراه با او آرام نفس می‌کشید. همزمان با نوازش کردن کمرش بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
لمس شدن توسط ژان مانند قرصی آرام بخش او را گیج و منگ می‌کرد طوری که حتی تمام ناراحتی هایش را فراموش می‌کرد و از زخم های بزرگش فقط خراشی سطحی به جای می‌ماند.
دست انداخت زیر رون های ییبو و او را بالا کشید، یک بار برای همیشه باید به ییبو میفهماند که وجودش و تمام چیزی که او هست برای ژان کافیست.
بدن ییبو زمانی که اطراف ژان بود مانند خمیر طوری شکل می‌گرفت که آغوشش را کامل مال خود کند و حتی اهمیتی نداشت که چگونه بغلش کند، قطعا در آغوش او مانند ماشینی پارک می‌کرد.
ییبو را روی تخت خواباند و همانطور که پاهای ییبو از پشت دورش حلقه شده بود کمی از او فاصله گرفت تا کرواتش را باز کند.
به چشم های خسته‌ی دوست پسرش نگاه کرد، این پسر با سن کمش چرا انقدر درد پشت مردمک های لرزانش قایم کرده بود؟
آرام کروات قرمز رنگش را روی چشم های ییبو گذاشت و از پشت سرش آن را بست.
- ژان...چیکا...
انگشتش را روی لب های ییبو گذاشت.
- هیشش...هیچ دلم نمی‌خواد دهنتم ببندم پس خودت حرف نزن...فقط چند دقیقه هیچی نگو...
ژان با خودش گفت مگه مغزم مشکل پیدا کرده که لب های گوشتی و صورتی اش را از محدوده‌ی دیدم سانسور کنم؟
ییبو نمی‌دانست باید منتظر چه اتفاقی باشد حتی دیگر توان پرسیدن را هم نداشت، چشم هایش را زیر کروات بست و ترجیح داد فقط منتظر بماند و سکوت کند.
دوباره جلو رفت و آغوشش را پر کرد، دست های ییبو غیرارادی دور گردنش حلقه شدند.
ژان کنار گوش ییبو را بوسید و لب زد.
- میدونی چیه؟ بنظرم وقتی آدما از همه‌ی حواسشون استفاده میکنن هیچکدوم از حس هاشونو اونطوری که باید نمیفهمن...
روی هردو چشم های ییبو را بوسید.
- تو نیازی به دیدن نداری...
زبانش را روی لب های برجسته‌ی پسر زیرش کشید و آنها را خیس کرد.
- تو نیازی به حرف زدن نداری توله...
ژان بینی اش را به بینی ییبو مالید و پهلویش را نوازش کرد.
- تو نیاز داری وقتی دارم تو گوشت حرف میزنم، نفس بکشی و از حس لمس های من روی بدنت لذت ببری...
با شنیدن این جملات به خود لرزید و دوباره لب های ژان را جایی کنار گوشش حس کرد.
- ییبو میدونی...ما اونقدر شناختی از هم نداشتیم ولی سمت هم کشیده می‌شدیم...ولی خب...کم کم داریم همو میشناسیم دیگه...مگه نه؟
گردن ییبو را لیسید، سعی نداشت او را تحریک کند فقط می‌خواست مقداری آرامش به او تزریق کند تا صحبت هایش را درک کند.
- دلت میخواد بهت تقلب برسونم؟ هومممممم...پسرم چقدر خوش بوعه...
سرش را از گردن ییبو بیرون آورد و زاویه‌ی فکش را بوسید.
- تقلبی که میخوام برسونم یه خصوصیت از منه که تو هنوز نمی‌دونی...من سر چیزایی که برای خودمه رحمی نشون نمیدم...من کم پیش میاد چیزی رو مال خودم بدونم ولی اگه بدونم...کسی حق نداره اون هارو اذیت کنه...و تو...تو توی راس اونایی توله...
کمی از ییبو فاصله گرفت و دید که او با چشم های بسته سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد تا متوجه حضور او جایی نزدیک به خودش شود.
- من وقتی رفتم پیش مین، ما حتی باهم تو رابطه ام نبودیم فقط هم اتاقی بودیم...ولی حتی همون موقع هم یک لحظه نشد که فکر نکنم تو جدا از منی...
دوباره جلو رفت ولی این بار لب هایش را کوتاه بوسید.
- یادته گفتم بی رحمم نسبت به داشته هام؟ میدونی جالبیش کجاست؟ برام فرقی نداره اگه حتی اونی که داره ییبوی منو اذیت میکنه خود تو باشی...
اگر کسی ییبو را حرامزاده خطاب می‌کرد داستان فرق داشت و آن وقت ژان آزاد بود تا خرخره‌ی طرف را بجود ولی وقتی خود ییبو خود را اینگونه توصیف می کرد چه؟
دست های ییبو را بالای سرش قفل کرد و کنار گوش چپش لب زد.
- تو، انتخاب منی...چه الان چه چند ماه پیش...اگه قراره فکر دیگه ای بکنی پس حتما حسم نسبت به خودتو نفهمیدی، و نمیدونم این تقصیر منه یا تو...
لاله‌ی گوشش را گاز محکمی گرفت که صدای ناله‌ی دردناک ییبو بلند شد.
- دفعه‌ی بعد اگه همچین صفتی رو به خودت نسبت بدی تنبیهت بدتر میشه وانگ ییبو...
چشم های نم دار ییبو کروات ژان را کمی خیس کرده بود اما این بار این اشک ها از روی غم نبودن، دقیقا چیزی که نیاز داشت را گرفته بود، همان حس اطمینانی که از او در دل طلب می‌کرد.



خب خب بچه ها اینم از پارت ۱۳ وابسته به تو... تا اینجا حستون به داستان چیجوری بوده؟😃
راستش خواستم یه چیزی بهتون بگم من شاید فرصت نکنم دقیق سر تایم یک هفته ای آپ کنم ولی قول میدم براتون تمومش کنم و خیلی معطلتون نزارم...بوس به کله هاتون💙🍭

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now