part 4

248 39 6
                                    

از صبح اعصابش خورد بود، هنوز از دست شیائو ژان کفری بود ولی نمی‌دونست چرا؟!
احتمالا اگه خودش هم بود رفتاری مثل ژان داشت ولی واقعا الان منطقش کار نمی‌کرد. فقط نیاز داشت ژان بیاد بگه من از صمیم قلبم متاسفم....
پوزخندی به افکارش زد "ارههه حتما میگه بهت...وانگ ییبو احمقی تو اخه؟!"
صدای زنگ تو محوطه پیچید و باعث شد ییبو به سرعت وسایلش را جمع کند و بزند بیرون.
وارد اتاقش شد و کیفش را کنار تخت پرت کرد و روی تخت دراز کشید.
_ امروز چقدر خسته کننده بود!
پاهاشو تو خودش جمع کرد و به پهلو خوابید.
ونهان نزدیک تخت ییبو رفت
_ هی...ییبو اومدی؟ خوابی؟ ببین من و هاشوان امشبو نیستیم داریم میریم پارتی...بعدا برات تعریف می‌کنم خیلی خفنه...از اونجایی که طبق معمول اگه بهت بگم نمیایی پس لطفا بمون اینجا و کارتای ورود به خوابگاه مونو بزن...اگرنه بدبخت...
ییبو پرید وسط حرفش
_ گمشو میخوام بخوابم...
ونهان با تردید پرسید
_ یادت نره ها...شنیدی؟
ییبو بالشتشو سمتش پرت کرد
_ فهمیدم...بزار بخوابم....
ونهان با خنده گفت
_ بخواب بخواب اگر نه سگ میشی...خب فعلا رفیق...من رفتم...
با صدای بسته شدن در با خیال راحت خوابید.
بعد از ساعاتی که با آرامش خوابیده بود، کم کم لای پلکای سنگینش را باز کرد، همه جا تاریک بود پس دست انداخت و گوشیش را کنار تخت پیدا کرد.
نگاهی به ساعت گوشیش انداخت حدودای ۶ بعد از ظهر بود.
روی تخت نشست و خمیازه ای کشید، سمت حمام قدم برداشت.
بعد از دوش مختصری وارد اتاق شد و لباساش را عوض کرد.
طبق عادت همیشگیش سمت سالن بازی رفت.
نگاهی به میز بیلیارد و بولینگ انداخت و سمت کامپیوتر ها رفت از بین تعداد زیادی کامپیوتر سه تاش خالی بود.
پشت یکی از اونها نشست و صبر کرد تا صفحه بالا بیاد.
با یکی از پاهاش رو زمین ضربه میزد که با صدای خنده‌ی اشنایی از اون طرف سالن توجه اش جلب شد.
کمی آن طرف تر کنار میز بیلیارد، ژان با چند تا از بچه هایی که ییبو آنهارا نمی‌شناخت درحال بازی بود.
ییبو بی اهمیت نگاهش را سمت کامپیوتر خودش داد. و شروع به بازی کرد.
بعد از نیم ساعت هدفونش را برداشت و گردنش را ماساژ داد.
نگاهی به اطراف انداخت و ژان را ندید.
ییبو خودش متوجه نبود ولی حساسیتی که روی ژان داشت فراتر از چیزی بود که فکرش را می‌کرد‌.
فهمیدن درباره‌ی پسر بزرگتر و کنجکاوی که هر لحظه نسبت بهش داشت برایش جدید بود.
با صدای قار و قور شکمش به خودش آمد و متوجه شد چقدر گشنه است!
بلند شد و به سمت خوابگاه به راه افتاد...
یکم سرحال تر شده بود پس دست به کار شد و برای خودش نودل درست کرد.
قابلمه کوچکش را روی میز گذاشت و شروع به خوردن کرد‌.
بعد از تموم کردن نصف ظرف بلند شد و روی تخت نشست.
حوصله اش سر رفته بود. امشب، نبودِ دوستانش یکم آزار دهنده شده بود.
بلند شد و سمت کمد رفت تا حداقل لباسهایش را عوض کند و کمی پیاده روی کند.
چشمش به طبقه‌ی پایین کمد افتاد و شیشه‌ی ویسکی که از دست ونهان قایم کرده بود را دید.
تاحالا امتحانش نکرده بود، ولی امشب بدجوری دلش می‌خواست طعمش را بچشد.
برش داشت و درش را باز کرد.
_ فقط یه کوچولو...
لیوانش را پر کرد و یکم چشید.
_ خب...یکم تلخه ولی...جالبه...
بعد از اتمام کل لیوان بلند شد، موزیک مورد علاقش را گذاشت و لیوان دیگه ای پر کرد....
.
.
.
.
بعد از صحبتش با یانگزی تلفن را قطع کرد و بازدم کلافه ای کشید.
اینو باید کجای دلش می‌گذاشت؟ یانگزی دوست کودکی ژان بود که بهش علاقه پیدا کرده بود و این برای ژان اصلا خوشایند نبود.
با زنگ خوردن دوباره‌ی تلفنش چشمهایش را آروم بست.
_ بگو...
_ یااا....شیائو ژان...چقدر...سردی باهام....
ژان با شنیدن صدای ییبو چشمهایش را باز کرد.
_ ییبو؟!...
ییبو آه کلافه ای کشید
_ پس کیه؟....ییبوام دیگه...
ژان تکیه اش را از تخت گرفت
_ خوبی تو؟!...
ییبو بلند خندید
_ چرا بد باشم؟...
ژان مشکوک پرسید
_ مستی؟!
ییبو پشت تلفن نوچی کرد.
ژان لبخندی زد.
_ خب...اقای وانگ...الان حست چجوریه؟ لذت می‌بری؟
ییبو فین فینی کرد
_ نه...تنهام...
ژان با خنده گفت
_ میخوای بیام پیشت؟
ییبو با هیجان گفت
_ بیاااا....اتاقم...زودبااااش...
ژان از جاش پرید
_ تو خوابگاهی؟!
ییبو اوهومی گفت
ژان بسرعت کفشهایش را پوشید و از اتاق رفت بیرون.
می‌دونست ییبو تو کدوم اتاق هست ولی تاحالا تو اتاقش نرفته بود!
در زد ولی کسی در را باز نکرد، خواست محکم تر در بزند که با قامت ییبو مواجه شد.
آب دهنش را قورت داد، به زور جلوی لبخندش را گرفت.
ییبو تیشرت و شلوارک اورسایز تنش بود، موهایش ژولیده و بهم ریخته توی صورتش ریخته بود و با چشمهای خمار بهش زل زده بود.
_ اومدی؟!...
ییبو در ادامه‌ی حرفش لبخند قشنگی زد که قلب ژان یک ضربانش را جا انداخت.
ییبو دست ژان را گرفت و دنبال خودش کشید.
وارد اتاق که شدن ییبو سمت کاناپه رفت و رویش نشست.
_ بیا کنارم بشین...
ژان کنار ییبو نشست.
ییبو دو تا شات پر کرد و یکیشو داد دست ژان.
_ ییبو بهتر نیست بار اولته زیاده روی نکنی؟!
ییبو نوچی کرد و با مظلوم ترین لحن ممکن به زبون آورد
_ میخوام با تو بخورم...
ژان آب دهنش را قورت داد و سری تکون داد، ثانیه ای بعد صدای برخورد لیوانها در فضای اتاق پیچید.
بعد از خوردن چند شات پشت سر هم ژان با سر خوشی از ییبو پرسید
_ اصلا مهم نیست برات که گیر بیوفتی؟ شاید اخراجمون کنن؟
ییبو بی حال و صادقانه جواب داد
_ چرا مهمه...برای من یکی از همه مهم تره که بدون هیچ مشکلی فارق التحصیل بشم...
ژان سرش را سمت ییبو چرخوند
_ چرا واسه تو مهم تره؟
ییبو هم متقابلا سرش را سمت ژان چرخوند
_ چون تمام چیزیه که برام مونده...
ژان اخمی کرد
_ یعنی....چی ؟!
ییبو در جواب لبخند غمگینی زد.
پسر بزرگتر بعد از چند لحظه سکوت گفت
_ خب تو میتونی...رفیقی مثل من داشته باشی!
ییبو لبخند از ته دلی زد و سرش را روی شانه‌ی ژان گذاشت
_ اره...من تورو...دارم...
بعد از گذشت چند دقیقه ییبو سرش را بلند کرد و با ذوق گفت
_ بیا بازی کنیم...
ژان با کنجکاوی پرسید
_ چه بازی؟!
ییبو یکم فکر کرد
_ اوممم....خب بزار تلویزیون رو روشن کنیم...
ژان با کنجکاوی و لذت نگاهش می‌کرد.
_ این کانال که نه...اوف اینم چرته....اه اه اه....اینم نه...اوخ اینا فکر میکنن دارن پورن بازی میکنن؟؟؟...اه...خب اینم که نه...آشپزی میخوام چه کنم...؟....عاا این بد نیست!
_ خب اقای وانگ...بازی چی شد؟
ییبو با چهره‌ی خمارش به ژان نگاه کرد و لبخند شیطونی زد
_ خب نصف بطری مونده...بیا این فیلمو ببینیم...هرجاش که یکی خندید باید یه شات بخوریم...چطوره؟
ژان با صدای بلند خندید
_ یااا...وانگ ییبو یه فیلم کمدی انتخاب کردی بعد سر هر بار خندیدن باید بخوریم؟ اینجوری که تا ۵ دقیقه دیگه کل بطری تمومه!
ییبو جلو رفت و تو صورت ژان زوم شد
_ نظر خودت چیه؟
ژان هم متقابلا جلو رفت طوری که فاصله‌ی صورتهایشان به چند سانتی متر می‌رسید.
لبخند شیطانی زد و گفت
_ سر هر بار صحنه‌ی کیسشون یه شات می‌خوریم...
ییبو نگاهش را اول به چشمهای ژان داد، بعد به لبخندش نگاه کرد و آب دهنش را قورت داد.
_ نظرت چیه وانگ؟!
ییبو همین الانش هم مست بود
_ اوممم...با...شه...!(سکسکه)
جفتشون روی کاناپه نشستن و به مقابلشون خیره شدن.
جَو عجیبی بود.
هیچ کدوم به هم نگاه نمی‌کردند.
ژان یکم حواسش جمع بود ولی ییبو کاملا مست بود و به شدت خجالت می‌کشید.
این برای ژان عجیب بود که ییبوی غد و لجباز تو مستیش انقدر خجالتی بود.
گونه هایش قرمز شده بودند و لبش را می‌جووید.
_ نکن...
_ چیکار؟
_ کندیشون انقدر جویدی...!
ییبو پوفی کرد و زمزمه کرد.
_ به تو چه اخه...
_ چیزی گفتی؟
ییبو منگ سر بلند کرد
_ ها؟...نه...نه...
_ ولی بنظرم شنیدم که...
ییبو داد زد.
_ کیس...
ژان به تلویزیون نگاه کرد.
خب مثل این که اولین صحنه‌ی فیلم بود پس یه شات خوردند.
بعد از حدود چهل دقیقه بطری کاملا خالی شده بود ولی یک صحنه‌ی فوق العاده سکسی تو صفحه تلویزیون خودنمایی می‌کرد.
اما دیگه واقعا مهم نبود چون جفتشون داشتن حسابی به طرز بوسیدن پسره ایراد میگرفتند و می‌خندیدند!
انگار کاملا مست شده بودند و دیگه از هم خجالت نمی‌کشیدند.
_ یعنی چی؟ من که از این بهتر لب می‌گیرم...
ژان آبرویی بالا انداخت و با سرخوشی گفت
_ تو تاحالا اصلا از کسی لب گرفتی؟!
یببو با خنده گفت
_ نه...
_ اون وقت از کجا انقدر به خودت مطمعنی؟
ییبو پوزخندی زد و سرشو جلوی ژانی که به کاناپه تکیه داده بود برد.
_ چون من ذاتا تو این مورد خوبم...
ژان چشمهایش را بست و زمزمه کرد
_ خیلی به خودت مطمعنی وانگ...
بلافاصله بعد از اتمام جملش چشمهایش را باز کرد و صورتش را نزدیک ییبو برد.
چشمهای ییبو گرد شدند، سرش را عقب عقب برد تا جایی که سرش روی کاناپه قرار گرفت و ژان دقیقا روش بود!
_ تو...چیکار...داری...میکنی؟!(سکسکه)
ژان با لحن مهربونی گفت
_ تو دوست داری من چیکار کنم؟
ییبو به چشمای ژان زل زده بود و هیچی نمی‌گفت.
ضربان قلبش خیلی بالا بود، طوری که هر لحظه حس می‌کرد قراره قلبش بپره بیرون و آبرویش را ببرد!
ژان دستش را زیر چشم ییبو، جایی که الان حاله‌ی کمرنگی از کبودی داشت کشید.
لبهایش را روی کبودی کشید و آروم بوسه ای زد، صدای نفس های تند ییبو باعث می‌شد که بخواهد ادامه دهد.
مجبورش کرد چشمهایش را ببندد تا بتواند چشم هایش را ببوسد.
_ دیگه نباید آسیب ببینی...لطفا بهم بگو کار کدوم حروم...
ییبو دستش را روی دهن ژان گذاشت.
_ اینجوری نگو...
ژان اخم کرد و کمی فاصله گرفت
_ حتی الانم سنگشو به سینه میزنی؟
ییبو لبخند غمگینی زد.
_ بابام همیشه همینطوری بوده...
ژان چند لحظه مکث کرد و با حلاجی چیزی که شنیده بود با عصبانیت گفت
_ چند بار تاحالا....؟!
ییبو هیچی نگفت.
ژان غرید
_ جواب منو بده.
ییبو چشمهایش را بست و با دستهای مشت شده اش آستین لباس ژان را چنگ زد.
با لحن بغض داری اروم گفت
_ زیاد...از وقتی که یادمه...
ژان عصبی بود...خیلی عصبی بود...هرجوری که فکر می‌کرد تو زندگیش انقدر عصبی و ناراحت نبوده که الان هست.
آخه یه کسی چطور میتونست قشنگ ترین نقاشی خدارو خط خطی کند؟!
باید خیلی بی رحم بوده باشی تا بتونی با پسرت اینطوری رفتار کنی...کسی حق نداره با ییبو اینطوری رفتار کند.
تمام وجود ژان فریاد می‌زد باید ازش مراقبت کنی!
_ خب دیگه قرار نیست همچین اتفاقی بیوفته....
ییبو گیچ نگاهش میکرد که ژان صورتش را جلو آورد و لبهایش را روی لبهای ییبو کوبید.
مغز ییبو موقعیت رو نسنجیده بود، چه اتفاقی داشت می‌افتاد؟ لبهای شیائو ژان روی لبهای ییبو بود و داشت می‌بوسیدش؟!
با فکر به این موضوع آهی از لب های ییبو خارج شد، و همین کافی بود تا ژان عمیق تر و خشن تر حکم مالکیتش را چاپ کند!
زمان متوقف شده بود، هیچ چیز دیگه ای اهمیتی نداشت نه صدای بلند فیلم نه قطره اشکی که بدون اجازه از گوشه چشم ییبو پایین ریخته بود، ژان برای اولین بار بود که همچین حسی از یک بوسه می‌گرفت.
ییبو فقط می‌بوسید ولی درکی از شرایط نداشت، امشب تو نوشیدن زیاده روی کرده بود. ولی ژان نیمه هوشیار بود و اگه به صدای قلبش گوش نکرده بود بوسه ای شکل نمی‌گرفت.
صدای بوسیدن لب ها و عطش آنها فضا را پر کرده بود...
نفس مجال نداد، کم آورد، به ناچار از هم جدا شدند.
برخورد نفسهای داغ ییبو روی پوست ژان لرزی به تن ژان هدیه می‌داد که برایش جدید بود.
_ این...الان...تو...منو بوسیدی؟!
ژان نگاهش را به چشمهای خمار ییبو داد، خماری این چشمها از الکل نبود، انگار ییبو مست بوسه‌ی ژان شده بود!
ژان دستش را نوازش وارانه روی گونه‌ی ییبو کشید
_ دوسش نداشتی؟
ییبو داد زد.
_ نههه...
به سرعت صدایش را پایین آورد و زمزمه کرد
_ من اینو نگفتم...
ژان لبخندی زد
_ باشه...
و با شیطنت اضافه کرد
_ پس دوستش داشتی؟!
ییبو یقه‌ی ژان را گرفت، با سرعت جاهایشان را عوض کرد، الان ییبو روی رون های ژان قرار داشت.
_ چیکار...
ییبو انگشت سبابش را روی لب ژان گذاشت و تو مستی لب زد
_ هییییش....اون اولین بوسم بود و تو دزدیدیش!
آخم غلیظی کرد و با نگاهش از بالا تا پایینِ ژان را رصد کرد.
با زبونش لب هایش را تر کرد، دستش را روی سینه‌ی پوشیده‌ی ژان کشید و بلند بلند خندید.
_ وقتی زیرمی...ژان...خیلی خوشگل تر میشی...
ضربه ای روی سینه ژان زد
_ مرتیکه خوشگل...همیشه دوست داشتم خال زیر لبتو لیس بزنم...
بعد دوباره خندید
ژان با لذت به حرفای ییبو گوش می‌داد و لبخند می‌زد.
_ دیگه چی توله؟ چشمم روشن دیگه چیکارا میخواستی باهام بکنی؟
یببو لبهایش را گاز گرفت و چشم ریز کرد
_ خب...مطمعن نیستم...شاید...
خودشو بالا تر کشید و روی عضو ژان نشست.
نفس ژان رفت، نمی تونست چیزی بگه یا تکون بخورد، پس مجبور شد کاری نکند و ببیند قصد ییبو چیه؟!
ییبو مست و کش دار لب زد
_ اووهوم...شاید...
تکونی به کمرش داد و باسنش روی عضو ژان تکون خورد که ژان چشمهایش را بست، قلب ژان بشدت می‌تپید، نمی دونست چه مرگش شده انگار قلبش سعی داشت بیرون بیاد و داد بزند جام اونجا خیلی تنگ شده!
ییبو نگاهی به ژان کرد و خم شد
_ شاید وقتی اینطوری روت نشستم....دوست داشته...باشم خالتو لیس...بزنم...؟!
ییبو به چشمهان ژان خیره بود، فشار زانو هایش را در کنار لگن پسر بزرگتر بیشتر کرد که آخش در آمد.
ژان با تعجب چشمهایش را باز کرد
_ چرا انقدر فشار میاری؟!
ییبو اخم کرد.
_ تو...به من سیگار ندادی...باید تنبیه بشی...
در ثانیه فشار را از بین برد و دوباره حرکتی به باسنش روی عضو ژان داد که باعث شد ژان سرش رو عقب بفرستد و با صدای دورگه ای بپرسد
_ الان داری تنبیه‌ام...میکنی؟!
ییبو شیطون نگاه کرد و پوزخندی زد
_ اوهوم...ولی نباید از تنبیه لذت برد...اقای شیائو...
ژان تا خواست حرفی بزند لبهایش اسیر لبهای حریص ییبو شد، کش دار و پر سر و صدا می‌بوسید، مک محکمی به لب پایینی ژان زد و زبونش را داخل دهنش فرو برد.
نفس ژان رفت، ییبو گفته بود این اولین بوسه اشه؟ ولی خیلی با مهارت و عمیق داشت می‌بوسیدش...
بعد از گذشت چند ثانیه جدا شدند.
ییبو بی‌حال سرش را روی سینه ژان گذاشت و قبل از بی‌هوش شدنش اروم زمزمه ای کرد که از گوش های تیز ژان دور نماند.
_ آخرشم یادم رفت خالش رو لیس بزنم...
ژان لبخندی زد و آروم موهای ییبو را نوازش کرد.
.
.
.
.
سر و صدا انقدر زیاد بود که از خواب بیدار شده بود البته اگه صدای کوبیدن در هم نبود این سردرد وحشتناکی که داشت آزارش می‌داد انقدر شدید بود که بخواهد از خواب بیدارش کند.
با بی میلی بلند شد و چشمهایش‌را مالید.
_ ای بی پدر وایسااااا...
سرش به شدت سنگین بود و بدنش کوفته شده بود. بلند شد و به سختی تعادلش را حفظ کرد.
در را که باز کرد هاشوان و ونهان پشت در بودند، حال آن دو از خودش بهتر نبود که بدتر هم بود.
_ چرا باز نمی‌کنی تو...ببینم ییبو تو چرا اینطوری شدی؟..
ونهانم کنجکاو شد و نگاهش کرد و با خنده گفت
_ پسر چِتی؟!
ییبو نگاهی بهش کرد
_ مگه توام!
هاشوان در را هول داد و آمد تو، با دیدن اتاق زبونش بند آمده بود.
_ اینجا بمب خورده؟
نگاهی پر سوال به ییبو کرد
ییبو تازه توجه اش به اتاق جلب شده بود و به معنای واقعی کلمه گرخیده بود!
اینجا چه خبر بود؟ یادش نمی‌آمد مگه چیکار کرده بود؟ نگاهی به اطراف کرد همه ملافه ها بهم ریخته بود و همه جا پر از لیوان و خوراکی بود.
نگاهش به بطری ویسکی خورد انگار تازه همه‌ی اتفاقات دیشب با سرعت نور به سمتش هجوم اورده بود.
مثل برق گرفته ها سمت کاناپه نگاه کرد، ولی اثری از شیائو ژان نبود.
نفس راحتی کشید که با صدای ونهان به خودش آمد.
_ پس...اینجام پارتی بوده؟
ییبو سرش را بلند کرد، ونهان را دید که بطری ویسکی خالیش را تو دستش گرفته بود.
ونهان با خنده گفت
_ توضیحی نداری عزیزم؟ فقط برای من عیب و بده؟ خودت کم حال نکردی دیشب حالا منو باش میخواستم برات از مخ زنیم بگم...
هاشوان غرید
_ ونهان خفه...ییبو دیشب چی شد؟
ییبو سرش را گرفت و گوشه تخت نشست.
نمی‌دونست چی بگه واقعا دیشب چی شده بود؟! چه غلطی کرده بود؟ هر چقدرم نمی‌خواست به لحظات دیشب فکر کند مغز ناسپاسش یادآوری می کرد.
《باید تنبیه بشی...》
ییبو هینی کشید و دو تا ضربه به سرش زد.
《همیشه دوست داشتم خال زیر لبتو لیس بزنم》
_ نههههههه....خدایاااااااا....
《شاید وقتی اینطوری روت نشستم....دوست داشته...باشم خالتو لیس...بزنم...》
_ نهههههههههه من چیکار کردم!
ونهان و هاشوان با تعجب به خودزنی ییبو نگاه می‌کردند و هاشوان با اشاره به ییبو، روبه ونهان لبخونی کرد"چشه؟"
ونهان شانه ای بالا انداخت واقعا نمی‌دونست و مطمعن بود خود ییبو ام نمی‌داند.
《چشمم روشن دیگه چیکارا میخواستی باهام بکنی؟》
ییبو با بیچارگی داد زد
_ هیچی....هیچی بخدااااا...
فقط کافی بود خاطرات دیشب یکم بیشتر به مغزش حمله کنند تا ییبو هق بزند.
هم اتاقیاش جلو آمدند تا حالا ییبو را اینطوری ندیده بودند.
_ ییبو حالت خوبه؟
ونهان با تردید لب زد
_ میگم دیشب همراهت کسی اینجا بود؟
ییبو با تردید سر بلند کرد
_ چرا می‌پرسی؟
ونهان به میز اشاره کرد
_ اخه ۲ تا لیوان روی میزه!
ییبو روی تخت به شکم خوابید و سرش را تو متکا مخفی کرد.
اصلا ژان کدوم گوری بود؟ کی رفته بود؟ یعنی اتفاق دیگه ای هم افتاده بود که به یاد نیارد؟ تو دلش پوزخندی به خودش زد و گفت بیشتر از اینم یعنی آبروم رفته؟
سریع بلند شد و به ونهان توپید
_ همش زیر سر توعه...این آشغالو ورداشتی آوردی اینجا...احمق خر...من دارم واست...وایسا...بعدم که گم می‌شید میرید عشق و حال...
نگاهی به هاشوان متعجب کرد، ییبو چش بود؟
_ توام که اصلا دوست پسر نداری، نه؟ باز رفتی الواطی؟ آدم نمیشی تو؟
میگن بهترین دفاع حمله است در این لحظه استراتژی ییبو همین بود انقدر از دوتا رفیقاش آتو داشت که بحث به او نرسد.
هاشوان شانه ای بالا انداخت
_ جیانگم باهامون بود!
یکم با داد و بیداد کردن آروم شده بود، نگاهی به هر دوی آنها کرد، رفت تو دستشویی و در را بست.
پر از سوال بود. انگار مغزش نیازمند جواب سوالاتش بود و به چیز دیگه ای فکر نمی‌کرد.
الان چجوری باید سر کلاسش حاضر می‌شد؟ و بغل ژان می‌نشست؟ چطور باید رفتار می‌کرد؟
مشت مشت آب سرد به صورتش زد تا کمی آروم شود.
.
.
.
.
روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود. از دیشب تا حالا نخوابیده بود.
برای بار هزارم دیشب را مرور می‌کرد، اول تا آخر جزء به جزء...
ژان زیاده روی نکرده بود...واقعا ظرفیت الکلش بالاست ولی واقعا نمی‌دونست چرا یک درصد بدنشم تحت کنترلش نبود.
مرور شب قبل حس عجیبی داشت انگار هم زمان هزاران پروانه داخل دلش آزاد کرده بودن.
اینطوری نیست که ژان تاحالا کسی رو نبوسیده باشه، زمان کارآموزیش تو آمریکا چند بار رابطه داشته ولی همشون به یک شب ختم میشدن.
این حس...این لبخندایی که موقع به لب اومدن متوجه اونها نمی‌شد و بعد از گذشت دنیایی تصورات شیرین و ساده تازه مچ خودش را بعد از زدنشون می‌گیرد!
از همون اول همه چی فرق می‌کرد، ولی ژان هنوز هم متوجه نبود که چرا با دیدن ییبو قلبش بی تاب می‌شود.
سیگاری روشن کرد و همان طور که دراز کشیده بود کامی از سیگار گرفت.
《آخرشم یادم رفت خالشو لیس بزنم...》
لبخندی گوشه لبشو پُر کرد‌
_ مستشو دوست دارم!
با بی حوصلگی بلند شد تا آماده شود، کلاسش همین الانم دیر شده بود.
یونیفرمش را پوشید و از خوابگاه زد بیرون.
کلاس امروزشون با اقای رابی بود، ادبیات انگلیسی!
تنها کلاسی بود که ژان نیازی به تمرین نداشت و توش فوق العاده خوب بود. برعکس ییبو که کلی وقت میزاشت برای تمرین تو زبان و باز هم نتیجه مورد نظرش را کسب نمی‌کرد.
وارد کلاس شد. خبری از آقای رابی نبود، نفسی از روی آسودگی کشید و داخل رفت.
کنار صندلیش وایساد و نگاهی به جای خالی ییبو کرد.
ته دلش خالی شد، چرا نیومده بود؟ یعنی اتفاقی براش افتاده بود؟ شاید نباید تنهاش می‌گذاشت!
تو فکر بود که اقای رابی وارد کلاس شد.
_ سلام به همگی...
بچه ها تکی تکی سلام می‌کردن ولی لبای ژان به هم چسبیده بود.
_ سلام استاد!
سرجاش نشست و به روبه رو خیره شد.
احتمالا دوستای ییبو تا الان برگشته بودند دیگه، نه؟ دلشوره‌ی عجیبی داشت، باید چیکار می‌کرد؟
_ هی ژان چته؟!
صدای کای بود. برگشت و نگاهش کرد. اون اینجا چیکار می‌کرد؟ کای یکی از بچه های اینجا بود ولی تو کلاس دیگه ای درس میخوند، چند بار تاحالا باهم تو محوطه برخورد داشتند پسر خوبی بود.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
کای خندید
_ منم از دیدنت خوشحال شدم!
ژان معذب لبخند زد که کای گفت
_ کلاسمو عوض کردم اومدم اینجا...
سری تکون داد که کای اشاره ای بهش کرد
_ نگفتی، چیزی شده؟
ژان نگاهی بهش کرد موهای قهوه ای روشنش تا روی ابروهاش ریخته بود و با چشمای عسلیش به ژان نگاه می کرد.
_ نه مشکلی نیست، ممنون.
کای دیگه چیزی نپرسید و حواسش را به کلاس داد ولی ژان چیزی نمی‌شنید به جای خالی ییبو خیره بود، تو دلش برای اولین بار گفت کاشکی هاشوانم این کلاس بود تا ازش درباره‌ی ییبو می‌پرسیدم!
انگار ساعت کش اومده بود ولی با هزار بدبختی که بود بالاخره کلاس به پایان رسید و باز هم خبری از ییبو نبود.
بعد از آنتراک ادبیات چینی داشتن، هر چقدر که ادبیات انگلیسی رو دوست داشت از کلاس ادبیات چینی بیزار بود!
وسایلش رو جمع کرد و به سمت خوابگاه به راه افتاد، میخواست ییبو رو ببینه و مطمئن بشه که خوبه.
جلوی در اتاق ییبو رسید تا خواست در بزند، دودل شد.
"اگه حالش خوب بود باید چی‌می‌گفتم؟ اصلا اگه حالشم خوب نبود باید میگفتم نگرانت شدم؟"
برای لحظه ای سردرگم شده بود که در یهو باز شد و قامت یییو نمایان شد.
هر دو با چشمای گشاد شده داشتن هم دیگر را نگاه می‌کردند.
یک پسر با یونیفرم مدرسه و آراسته و پسر دیگر با لباسای راحتی و موهای ژولیده.
هردو خشک شده بودند، ژان تو دلش خداروشکر کرد که ییبو خوبه...
ییبو تا به خودش آمد در را محکم به هم کوبید و بست.
ژان یه قدم عقب رفت و با تعجب به اتفاقی که افتاده بود فکر کرد.
_ الان دقیقا چه غلطی کرد؟!

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now