part 21

144 30 10
                                    


(فلش بک، چند روز قبل)
با قدم های بلند سمت اتاق کار پدرش به راه افتاد، می‌دانست که الان لیا و مادرش خانه نیستند پس بدون هیچ مزاحمتی می‌توانست با او صحبت کند.
اگر مثل تمام پسرانی که پدر پولدار دارند به خودش اجازه می‌داد تمام خرج هایش زیر سایه‌ی او باشد احتمالا کارش خیلی راحت تر می‌بود.
حدودا یک سال پیش سره یک پروژه‌ی سرمایه گذاری در آمریکا، دقیقا همان زمانی که برای کارآموزی رفته بود، شرکتشان پول هنگفتی به جیب زد و پدرش به حساب خارجی‌اش درصدی از سود معامله را ریخته بود، حالا یا به عنوان دستمزد یا برای انداختن شوق و اشتیاق کار کردن در دل او، دقیق نمی‌دانست کدام...
خیلی پشیمان بود که چرا آن زمانی که حساب در اختیار خودش بود هیچ برداشتی از آن نکرده و الان که به این پول نیاز داشت بدون امضای پدرش نمی‌توانست به پولها دست بزند.
با این که او از توضیح دادن به پدرش هیچ ابایی نداشت ولی در دل آرزو کرد کاش فقط امضا کند و سوالی نپرسد ولی خب این امر هم تقریبا غیر ممکن است..
آروم در زد و داخل شد.
- سلام پدر..حالتون خوبه؟
آقای شیائو چشم بندش را در آورد و تکیه اش را از صندلی گرفت.
- سلام پسرم خوبم.. بیا بشین..
ژان کتش را در آورد و روی مبل راحتی نشست.
- خب چی شده این وقت شب اومدی پیش پدر پیرت..؟
ژان لبخند زد.
- پیر کجا بود..خیلی جوون بنظر میاین..من آرزومه هم سنتون شدم انقدر سرحال باشم..
آقای شیائو از پشت صندلی بلند شد، سمت مبل راحتی رفت و مقابل ژان نشست.
- از دست تو..کارتو بگو پسر..
ژان تو جایش تکان خورد، کاغذی را از جیبش در آورد و با جدیت شروع به حرف زدن کرد.
- راستش..میخواستم از حسابم برداشت کنم ولی چون هنوز این حساب جز حسابهای شرکته نیاز به امضای شما داره..پس اگه میشه امضاش کنید...
آقای شیائو نگاهی به کاغذ ها انداخت.
- کل حسابو؟
ژان آروم سر تکان داد.
- واسه چی نیازش داری؟!
دستی لای موهایش کشید و به چهره‌ی پدرش خیره شد.
- بنظرم دیگه وقتشه مستقل زندگی کنم..میخوام خونه بگیرم..
یک تای ابروی آقای شیائو بالا پرید و لبخند کجی زد.
- نکنه با وانگ ییبو؟!
با شنیدن این جمله چنان سرش را سمت پدرش چرخاند که مهره های گردنش درد گرفت.
- شما..از کجا..؟
پدر ژان کاغذ ها را روی میز گذاشت و یک پایش را روی دیگری انداخت.
- مامانت بهم گفت..راستش شوکه شدم از شنیدن رابطتون..ولی بیشتر واسم عجیب بود که چرا خودت بهم چیزی نگفتی..
- گفتم شاید برای ییبو راحت تر باشه که به عنوان دوستم بیاد خونمون..
آقای شیائو لبخندی زد.
- منظورم رابطه ات نبود البته که به نظر منم لزومی نداره درباره‌ی رابطه های کوتاه مدت و زود گذرت با ما صحبت کنی ولی..گرایشتو گفتم برام عجیبه که بهم چیزی نگفتی..فکر کنم بدونی که من با این قضیه مشکلی ندارم..
ژان آب دهانش را قورت داد، واقعا صحبت کردن درباره‌ی مسایل شخصی با پدرش سخت بود. هیچوقت دلش نمیخواست سره همچین صحبت هایی را با او باز کند، نه این که پدرش مردی قانون مدار با عقایده بسته باشد نه، فقط آدمی بود که از بچگی برای ژان بیشتر حکم معلم و کارفرمای سختگیر را ایفا کرده بود تا پدر!
- هیچوقت انقدر احساس راحتی نکردم که بیانش کنم..
با یادآوری حرفی که پدرش زده بود، با تعجب ادامه داد.
- رابطه‌ی کوتاه مدت؟ نمیفهمم..منظورتون چیه؟
آقای شیائو بلند شد و سمت پنجره‌ی اتاق رفت، کمی پرده ها را کنار زد تا نور داخل شود.
- بیخیال ژان تو خوب میدونی منظورم چیه..دارم میگم هرچقدر دلت میخواد شیطنت کن برای سن و سال تو طبیعیه..ولی لازم نیست خودتو گول بزنی که حسی که بهش داری واقعیه تا عذاب وجدان نداشته باشی..فقط نزار روی کارت تاثیر منفی داشته باشه..و همینطور روی زندگیت پس هر موقع که کارت باهاش تموم شد می‌تونی...
با عصبانیت داد زد.
- بابااا...معلوم هست چی دارید می‌گید؟!
ناباور از حرف هایی که شنیده بود بلند شد. بی هدف طول اتاق را قدم می زد، باورش نمی‌شد کسی که این حرفارو زد پدرش است.
- واقعا نمیفهمم...یعنی درباره‌ی من اینطوری فکر می‌کنین؟ اصلا من به کنار ییبو همچین آدمی نیست..
اقای شیائو بدون ذره ای تغییر در حالت حرف زدنش، همانطور با وقار جواب داد.
- من بزرگت کردم..اگه درونت به این رابطه امیدوار بودی حتما با اعتماد به نفس به ما میگفتی و من و مادرت رو در جریان میگذاشتی..
بی حوصله چنگی به موهایش زد و نگاه پر از دلخوریش را به پدرش دوخت.
- اصلا تا حالا دیدین من کسیو بیارم خونه؟ من اگه دوسش نداشتم هیچوقت این کارو نمی‌کردم...با شماها آشناش نمی‌کردم..شاید به عنوان دوست پسرم معرفیش نکردم..ولی..ولی..منم دلایل خودمو داشتم و هیچ کدومش اینی نیست که شما می‌گید..
کلافه با خودش زمزمه کرد.
"من واقعا دوسش دارم"
با جمله‌ی بعدی که شنید انگار تیر خلاص را خورده باشد با چشم های به خون نشسته سمت پدرش برگشت.
- تو شاید..ولی مطمئنی اونم بخاطر خودته که تو رو میخواد؟ فراموش نکن که هجده سالشه...و خب توام از خانواده‌ی مرفعی هستی..تو این دوره و زمونه سن شماها بیشتر از این که سن عشق و عاشقی باشه سن پول پرستیه..
ناباور چند ثانیه فقط نگاهش را به پدرش دوخت، درباره‌ی ییبوی او که صحبت نمی‌کرد می‌کرد؟ نمی‌توانست عصبانتی که درونش شعله می‌کشید را خاموش کند. برای اولین بار تو زندگیش انقدر عصبانی بود که خودش هم از شدت تند زدن قلبش ترسیده بود!
از بین دندون های چفت شده اش غرید.
- شما نمیشناسینش..
چشم هایش را محکم بهم فشرد، الان وقت بی پروا عمل کردن نبود..باید خودش را جمع و جور می‌کرد. نباید انقدر عصبی و ضعیف رفتار می‌کرد آن هم جلوی مردی مثل پدرش که معتقد بود افرادی که حرفی برای گفتن ندارند با صدای بلند و تن زننده حرف می‌زنند. پس اگر نیاز داشت جدی بگیردش باید آروم می‌شد.
- من این حرفاتونو نشنیده میگیرم..چون دارین اشتباه می‌کنید..
سمت در رفت و قبل از باز کردن آن بخاطر سوال پدرش کمی مکث کرد.
- پس امضا؟
بدون نگاه کردن به او حرفش را زد و سریع از اتاق بیرون رفت.
- دیگه نمیخوامش، خودمون از پسش برمیایم...
.
.
.
(حال)

PERTAIN TO YOU! (Complete)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt