part 9

272 36 7
                                    

صبح که از خواب بیدار شد، با یادداشتی از طرف ژان مواجه شد.

" صبحت بخیر ییبو...
من مجبورم امروز با بابام برم شرکت
واقعا دلم نمیخواست روز اولو تنها باشی...
یهویی شد، ولی سعی میکنم زود برگردم که
احساس تنهایی نکنی...
راستی یدونه ps5 ام اینجا دارم^-^ "

پس ژان دیشب تو اتاق او خوابیده بود؟ قسمت دیگه‌ی تخت هم کاملا بهم ریخته بود، پس حدسش درست بود.
با فکر کردن به این موضوع لبخندی زد.
صدای قاروقور شکمش بلند شد، تازه یادش افتاد چقدر گشنه است.
سمت دستشویی رفت و دست و صورتش را شست.
تیشرت لانگ و شلوارکش را با شلوار کتان طوسی و تیشرت سفید عوض کرد.
از پله ها پایین رفت.
نگاهی به ساعت کرد، نه و بیست دقیقه را نشان می‌داد.
هیچ صدایی نمی‌آمد، بنظر می‌رسید اصلا کسی خونه نباشد.
سمت پنجره های بلند تراس رفت، پرده هایش باز بودند و نور فراوان به داخل می‌تابید.
از این بالا همه چیز خیلی قشنگ بود!
تصمیم گرفت این سری اون یکی قسمت خانه را سرک بکشد که قبلا ندیده بود.
سمت سالن کنار آشپزخونه رفت، سرتاسرش از کتاب هایی با جلد های رنگارنگ پر شده بود، اینجا سالن مطالعه بود!
یکی از کتاب هارا بیرون کشید و نگاهی به عنوان کتاب کرد.
"فرانکنشتاین"
جلد کتاب را باز کرد و صفحه‌ی اول را نگاه کرد، با خط زیبایی نوشته شده بود.
"مراقب باشید چون وقتی من نترسم، قدرتمندم"
کتاب را سرجایش برگردوند.
کتاب دیگه ای برداشت.
"مرد نامرئی"
باز هم صفحه‌ی اول را باز کرد و با همان دست خط روبه رو شد.
"زندگی را باید زندگی کرد نه کنترل. انسان درنهایت بر شکست هایش غلبه می‌کند و پیروز می‌شود."
آن را بست و سرجایش گذاشت.
_ کتابارو دوست داری؟!
با شنیدن صدای غریبه ای سریع برگشت.
پسری را دید که به چهارچوب در تکیه داده بود و به او لبخند می‌زد.
اخم کمرنگی کرد و با تعجب پرسید.
_ شما؟!
پسر تکیه اشو از چهارچوب برداشت و با پوزخندی نزدیک تر شد.
_ اوو...خودمو معرفی نکردم، من ییشینگم...
ییبو ام متقابلا خودش را معرفی کرد، ییشینگ جلو تر رفت و او را برانداز کرد.
_ سلیقه‌ی ژان روز به روز بهتر میشه...
ییبو با تعجب نگاهش کرد.
_ چی؟!
پسر غریبه خندید و قدمی جلوتر رفت به طوری که روبه روی ییبو قرار گرفت.
_ بیخیال پسر...من که میدونم تو سلیقه‌ی ژانی...بزار حدس بزنم...سکس پارتنر؟...ولی نه اگه اینطوری بود احتمالا نمیاوردت اینجا...نکنه...دوست پسر؟..هوم؟
ییبو آب دهانش را قورت داد، او چه کسی بود که رابطه‌ی میان آن دو را می‌دانست و انقدر خوب ژان را میشناخت.
قدمی عقب تر رفت و به کتابخانه پشتش تکیه داد.
_ تو از کجا انقدر ژانو میشناسی؟!
پسر لبخند غمگینی زد.
_ از بچگیش...
ییبو اخمی کرد.
_ به نظر نمیاد هم سنش باشی..
ییشینگ نگاهی به ییبو کرد.
_ نه من ده سال بزرگترم...سی سالمه...
ییبو چیزی نگفت، خواست سمت در بره که دست ییشینگ بالاسرش قرار گرفت و مانع شد.
پسر قدمی جلوتر رفت و تقریبا به ییبو چسبید.
_ میدونی این قفسه برای ژانه...کتابای موردعلاقش اینجان...اگه صفحه‌ی اول هرکدومو باز کنی...متن موردعلاقش از اون کتابو توش نوشته...
به چشمای کنجکاو ییبو نگاه کرد.
_ ولی تو هنوزم جوابمو ندادی پسر خوشگل...
با حرکتی محکم پایش را به ساق پای پسر مقابلش کوبید و از او فاصله گرفت.
نمی‌دونست او کیست یا برای چه انقدر به او نزدیک شده بود ولی مطمعن بود باید حدش را نشانش می‌داد.
قبل از خارج شدن از اتاق بلند گفت.
_ اره...دوست پسرشم!
ییبو رفت و لبخند عصبی پسر را ندید.
به طبقه‌ی بالا رفت و به اتاق ژان پناه برد.
با این که دیشب به اتاقش رفته بود ولی آنجا را درست ندیده بود!
با فکر کردن به دیشب لبخندی زد.
اتاق ژان واقعا بزرگ بود.
تختخواب دو نفره‌ی مشکی گوشه ای از اتاق بود و کنارش میز عسلی داشت.
یه پیانو‌ی کلاسیک هم تو اتاقش داشت.
نگاهش به تلویزیون بزرگی افتاد که پایینش ps5 بود.
با تمسخر گفت
_ بچه پولدار..!
سمت دیگه‌ی اتاق رفت، کمد کوچکی آنجا آویزون بود انگار روی شلف قرار داشت، درش را باز کرد و سرک کشید.
_ لعنت...ژان کلکسیون پنجه بوکس داره؟؟؟
تعجب کرده بود، نمی‌دونست ژان می‌تونه خشن باشه آخه تاحالا فقط جنبه‌ی مهربونشو دیده بود.
در کمد را بست و روی تخت دراز کشید، ذهنش درگیر پسر طبقه‌ی پایین شده بود دلش میخواست دربارش از ژان بپرسد ولی ترجیح داد تا شب صبر کند.
دلش برای ژان تنگ شده بود پس گوشیشو درآورد و به او پیام داد.
"تو اتاقتم"
گوشی را روی سینه اش گذاشت که صدای پیامک بلند شد.
"چیکار میکنی؟"
لبخندی، به سرعت عمل دوست پسرش زد.
"روی تختت درازکشیدم..."
دیگه صفحه‌ی چت را ترک نکرد و منتظر ماند.
"پس تختم قشنگ شده:)"
ییبو قهقه ای زد.
"داری لاس میزنی باهام مستر شیائو؟!"
"تنها کسی که حق داره با دوست پسرم لاس بزنه منم پس بله که می‌زنم"
لبخندی زد و به شکم خوابید.
"کی میتونم ببینمت ژان گه؟!"
"برای ناهار میام دنبالت بریم بیرون"
"یعنی سه ساعت دیگه؟☹"
"آره...ولی سورپرایز دارم برات...کشوی سمت چپ تختمو باز کن..."
ییبو اخمی کرد و بلند شد، چهاردست و پا سمت دیگه‌ی تخت رفت و ازش آویزون شد تا کشو را باز کند.
"همش برای توعه"
لبخند ییبو کش اومد، داخل کشو پر از خوراکیای خوشمزه بود، شکلات، اسمارتیز، لواشک، کیک، بیسکوییت، چیپس، پفک و حتی پاپ کورن هم بود.
جالب ترین قسمت کشو جعبه‌ی شکلات مارسی بود که بسته بندی شده بود.
ییبو عاشق این مرد بود همیشه میدونست او چی دوست دارد.
"شب میخوام باهات مسابقه بدم گفتم چون ضعیفی یکم تمرین کنی با پی اس تا من بیام:)"
پوزخندی به پرویی دوست پسرش زد.
"ژان گه به نظرم اونی که نیاز به تمرین داره من نیستم...میخوای یکم شوکولات برات نگه دارم موقع تمرین نیازت میشه ها:)"
"الان دقیقا دوست پسرتو دست کم گرفتی مستر وانگ؟!"
لبخندی زد‌.
"من غلط بکنم این کارو کنم...نه بابا...من ژان گه خودمو دست کم گرفتم..."
"بزار من دستم به تو برسه توله"
باز هم صدای خنده هاش بلند شد. با شیطنت تایپ کرد.
"عه چیکارم میکنی مثلا؟ اسپنک؟"
چند لحظه هیج پیامی نیامد
ییبو همچنان منتظر جواب ژان بود چون پیام را خونده بود.
"شاید...شایدم چیزای دیگه..."
در آنی ایده‌ی پلیدی به ذهن ییبو رسید و به سرش زد آن را عملی کند.
گوشی را تو جیبش گذاشت و تیشرتش را درآورد.
چراغ های اتاق را خاموش کرد، لامپ ال ای دی اتاقش را به رنگ آبی در آورد، دکمه‌ی شلوارش را باز کرد و زیپش را هم پایین کشید.
روبه روی آیینه وایساد و از خودش عکس گرفت. طوری که عضله های کم شکمش تو دید باشند و نصف باکسرش از زیپ باز شلوار معلوم باشد.
نگاهی به عکس انداخت، نور اتاق و شلختگی موهاش آن را صد برابر جذاب تر کرده بود.
سریع دکمه‌ی سند را زد و گوشی را بست.
اولین بار بود همچین کاری می‌کرد و کمی استرس داشت.
به ثانیه نکشید گوشیش زنگ خورد.
جواب داد.
_ تو میخوای منو بکشی وانگ ییبو؟!
لبخندی زد.
_ چی شده مگه؟ مشکلی پیش اومده ژان گه؟!
صدای نفس های بلندی که ژان می‌کشید قشنگ از پشت گوشی معلوم بود.
_ امشب فاتحه ات خوندس...هی میخوام ملاحضتو کنم چون بار اولته، ولی دیگه تمومه توله...
بلند و از ته دل خندید.
_ پس رفتار دیشب برای این بود؟ ملاحضه؟ ببین ژان گه من اگه نخوام تو ملاحضمو کنی باید کیو ببینم؟ هوم؟
چند ثانیه آن طرف خط سکوت شد و بعد با صدای قاطعی گفت
_ بپوش تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت...
ییبو نگاهی به گوشی کرد و با خنده گفت
_ الان قطع کرد روم؟!
لبخند موفقیت آمیزی زد و تیشرتش را پوشید، دکمه و زیپ شلوار را هم بست و سعی کرد موهایش را هم کمی مرتب کند.
این نیم ساعت را ترجیح داد با گوشیش بازی کند و پایین نرود.
.
.
.
کلید را در قفل چرخوند و وارد شد. میدونست کسی این موقع روز خونه نیست بجز خاله لیوا پس داد زد.
_ ییبو بیا پایین...وانگ ییبو...
سمت پله ها رفت تا خواست بالا بره با صدای آشنایی میخکوب شد.
_ کجا با این عجله ژان ژان...
ضربان قلبش بالا رفت و سمت صدا برگشت.
درست شنیده بود خودش بود، او ییشینگ بود. کی برگشته بود؟ مگر قرار نبود تا چند روز دیگه بیاد؟ یعنی او با ییبو تنها بود؟ یک آن ترس تمام جونش را فرا گرفت.
_ تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
اخم ساختگی کرد و خندید.
_ عه ناراحتم کردی که...این درسته بجای خوش آمد گویی اینطوری با دوست قدیمیت حرف میزنی؟!
ژان صاف ایستاد و از لای دندان های چفت شدش غرید.
_ بله خیلی خوش آمدید...حالا برو بیرون...
ییشینگ پوزخندی زد.
_ متاسفانه نمی‌تونم مامانت برای تولدت دعوتم کرده...
ژان اخمی کرد.
_ تولدم؟ اون که چند روز دیگس...
ییشینگ قدمی جلو اومد.
_ اره چند روز دیگه بیست سالت میشه..باورم نمیشه...خیلی بزرگ شدی ژان ژان...برای خودت مرد شدی...آخرین باری که دیدمت ۱۵ سالت بود...
ژان دوست نداشت به گذشته فکر کنه ازش نفرت داشت، از خود قدیمش نفرت داشت.
_ ولی لعنت...بالغ تر و حتی ظریف تر شدی..
از شدت خشم انگشتهایش را مشت کرد.
ییشینگ لبخندی به عصبانیت پسر زد.
_ راستی دوست پسرتو دیدم...اوف عجب پسری...باید بهت بگم...واقعا انتخابت حرف نداره...احسنت...
ژان با شنیدن کلمه‌ی دوست پسر یه ضربان را جا انداخت.
وقتی پسر روبه روش درباره‌ی ییبو حرف میزد آنچنان می‌ترسید که دستش کمی لرزش می‌گرفت.
_ باهاش کاری نداشته...باش...
ییشینگ قدمی جلوتر رفت و سرتاپای ژان را رصد کرد.
_ مطمعن باش با دوست کوچولوت کاری ندارم...
ژان با چشم های وحشی بهش زل زده بود.
_ ژان گه اومدی؟!
ییبو وسط پله ها ایستاده بود و داشت به دو پسری که پایین پله ها مقابل هم بودن نگاه می‌کرد.
ژان نگاهش را به ییبو داد، چقدر خوشگل شده بود، شلوار طوسی با تیشرت سفید از ترکیبات مورد علاقه‌ی ژان بود البته ییبو هم نامردی نکرده بود و کت چرم مشکی ژان را پوشیده بود که صد برابر بیشتر جذابش کرده بود.
ییبو از صبح حس خوبی از پسر جدید نمی‌گرفت، احساس خطر می‌کرد، برای خودش نه، برای رابطه اش!
بله ییبو ییشینگ را خطری بر سر رابطه اش حس می‌کرد و حتی نمی‌دونست این حس از کجا سرچشمه می‌گیرد.
پله ها را یکی یکی پایین اومد تا کنار ژان قرار گرفت.
دست مشت شده‌ی ژان را که روی نرده های راه پله قرار داشت، برداشت و در دستانش گرفت.
پاهایش را کمی بالا کشید و بوسه ای روی گونه‌ی دوست پسرش کاشت.
_ من آمادم عزیزم...
ژان نگاهش را به صورت زیبای دوست پسرش دوخت. دستش را گرفت و سری تکون داد.
_ بریم...
بدون نگاه کردن به ییشینگ از در خونه بیرون رفتند.
تا رسیدن به ماشین کسی صحبتی نکرد فقط دستهایشان در دست هم بود و هم قدم با هم راه می‌رفتند.
_ خیلی خوشگل شدی...
ییبو لبخندی زد و سمت ژان برگشت.
_ کتت خیلی بهم میاد...فعلا برای منه...
پسر قدمی به جلو برداشت، ییبو را در آغوش کشید و سرش را نوازش کرد.
_ مال خودت...
پسر کوچک تر هم دستهایش را دور کمر ژان حلقه کرد.
_ خوبی ژان گه؟!
بوسه ای روی گردن ییبو کاشت.
_ اگه تو خوب باشی منم خوبم...
خود را بیشتر در بغل پر محبتش فرو کرد.
_ اوهوم...الان فوق العادم...انقدر خوب که باورت نمیشه..
بالاخره لب های ژان به لبخند بالا رفت.
_ ژان گه...دلم برای بغلت تنگ شده بود...
ژان گازی از گردن دوست پسرش گرفت.
_ بی انصافی نکن دیشب خواب بودی بغلت کردم فقط خودت نفهمیدی...
یکم تو بغلش وول خورد ولی ژان محکم تر از این حرفا بغلش کرده بود.
_ حساب نیست...من خواب بودم‌...
_ حسابه...
_ نوچ...
_ حسابه...
_ میگم نیست...
گازی از گردن ژان گرفت که دادش هوا رفت.
_ توله‌ی وحشی...
ییبو ریز خندید و سوار ماشین شد‌.
ژان کنارش نشست، قبل از این که ماشین را روشن کند گفت
_ ییبو با ییشینگ حرفی زدی؟!
ییبو بی اهمیت سری تکون داد.
_ ازش خوشم نمیاد...کیه دقیقا؟!
ژان بدون جواب دادن، با نگرانی پرسید.
_ اذیتت که نکرده؟!
ییبو ابرویی بالا انداخت.
_ اذیت؟! چرا؟!
_ همینطوری...جوابمو بده...
ییبو به چشمهای نگران ژان نگاه کرد.
_ نه...خوبم...
ژان نفس راحتی کشید.
_ خوبه...آدم مهمی نیست...بیا از امروزمون استفاده کنیم و لذت ببریم...کجا میخوای تشریف ببرید شما؟!
ییبو لبخندی زد.
_ هرجا باشه خوبه...
ژان با شیطنت ماشینو روشن کرد.
_ خب پس بریم سوشی بخوریم...
ییبو پوکر نگاهش کرد.
_ نگه دار من پیاده میشم...
ژان قهقه زد.
_من اگه بفهمم مشکلت با این غذای بیچاره چیه...
ییبو صورتشو به حالت این که چندشش شده جمع کرد.
ژان با شوخی گفت
_ اگه انتخاب نکنی کجا بریم میبرمت هتل...
ییبو پوزخندی زد.
_ خب بریم!
ژان از وقاحت دوست پسرش خندش گرفت، همیشه اونی که بی شرمانه تیکه می‌انداخت خودش بود!
_ میبرمتا...
پوزخند ییبو غلیظ تر شد.
_ منو از چی می‌ترسونی ژان گه؟!...من که مشکلی ندارم...راستش شاید خودت تواناییتو از دست دادی...
نگاه ترسناکی به ییبو کرد و قهقه زد.
_ توانایی که نه...هنوز سرجاشه...ولی شاید تو توانشو نداشته باشی...
پسر کوچک تر با آرامش تمام صحبت می‌کرد و همین موضوع ژان را به وجد می‌آورد.
_ امتحانم کن...
با شنیدن این جمله طاقت نیاورد، دور زد و سمت بهترین هتل شهر روند.
"هتل شیائو"




های🤗
من باز اومدم...

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now