part 19

145 30 11
                                    

ژان به زور بازوی ییبو را کشید و تقریبا داخل اتاق خودشان پرتش کرد.
نمی‌دانست چرا امشب ییبو آنقدر کنجکاو رابطه‌ی هاشوان و جیانگ شده بود و حتی حاضر نبود از اتاق بیرون رود تا آنها بتوانند خصوصی صحبت کنند.
- یاا..ژان گه..میزاشتی بمونم خب..
ابرویی بالا انداخت.
- چرا اونوقت؟
ییبو شاکی دست به سینه شد.
- شاید قلب رفیقمو دوباره بشکنه..
ژان هم به تقلید از او دست به سینه شد.
- خب؟ کجاش به ما مربوط میشه..رابطه‌ی خودشونه بهتره ما دخالتی نکنیم..
پشت چشمی نازک کرد و سمت جیانگو روی تخت خزید.
- سمت دوستتو نگیر منم سمت دوستمو میگیرما..
ژان اخم کرد.
- دارم میگم دخالت نکنیم..من کی طرف جیانگ رو گرفتم؟
انگشتش را لای موهای سفید زیرش بالا پایین کرد.
- چون مقصره می‌گی دخالت نکنیم..اگه هاشوان اذیتش کرده بود دخالت می‌کردی..
ژان سمت تخت رفت و گربه را از بغل ییبو گرفت.
- تا وقتی من هستم منو بغل کن..اعصابمو خورد نکن..
تو بغل ژان خزید و سرش را روی پاهایش گذاشت.
- نه نمی‌کردم..راهنمایی چرا ولی دخالت نه..میفهمم که نگران رفیقتی ولی خودشون باید حسشونو پیدا کنن..کاری از دست ما بر نمیاد..
- چرا دخالت نمی‌کردی؟ اولاش میخواستی هاشوانو بزنی..
دستهایش را روی موهای ابریشمی دوست پسرش کشید.
- اون موقع یه توله تو زندگیم پیدا نشده بود که تمام توجهمو بگیره..
با لبخند ذوق زده ای خودش را بیشتر به شکم ژان چسبوند.
- بازم بگو..
نفس عمیقی کشید.
- همین دیگه..توله هه اومد بدبخت و بیچارم کرد..
با خنده جلو رفت و به سختی گازی از عضله‌ی پایین شکمش گرفت که ژان ناخودآگاه موهایش را چنگ زد.
- وحشی..
ییبو با خنده عقب رفت و از پایین نگاه شیطونش را به ژان دوخت.
- دارم بیچارت میکنم..تازه اصل مطلب مونده اونم یه روز گازش میزنم..
ژان با چشم های درشت شده موهایش را بیشتر چنگ زد و کشیدش عقب تا از روی تخت بلند شود.
- تا اطلاع ثانوی حق نداری نزدیکم بشی..
لحظه ای که گرمای ژان کنارش روی تخت از بین رفت از شوخی اش پشیمان شد.
-نهه..برگرد..گاز نمیگیرمممم..
- میخوام برم حمام..
- منممم میاممم..
پوکر نگاهش کرد، امروز زیادی لوس شده بود، نه؟ دقیقا مثل زمانی شده بود که تازه نامه‌ی مادرش را پیدا کرده بود.
شاید الان هم اینگونه رفتار کردنش بخاطر لیو وی باشد؟
- بیا ولی به یه شرط..
روی تخت دوزانو نشست و پاپی گونه نگاهش کرد.
- تو حموم هر سوالی ازت کردم جواب میدی..
ییبو چند بار پلک زد و بعد به پایین تنه اش نگاه کرد.
- سوالای شخصی؟ مثلا یهو بپرسی قدش چنده من اونجا متر ندارم که برات اندازه اش..
قبل از پایان جمله اش تیشرت ژان به صورتش برخورد کرد.
- کم نمک بریز توله سک..
ییبو خندید و ژان شلوارش را هم دراورد و زیر چشمی به دوست پسر هیزش نگاه کرد.
- اگه میایی زود باش..میدونی چقدر سریع دوش می‌گیرم..
به سرعت لباس هایش را درآورد و سمت حمام پرواز کرد، بخارِ آب گرم همه جا را پر کرده بود و بوی شامپوی ژان تو محیط نمناک حمام پیچیده بود.
آرامش مطلق..
زیر دوش ژان را از پشت بغل کرد و ناخودآگاه دلیل تشویش درونی‌اش را اعتراف کرد، همین است جادوی شیائو ژان. لازم به پرسش نیست وقتی خودش راضی به اعتراف همه چیز در محضر معشوق است.
- هنوز بهم زنگ نزده..یه روز بیشتره که گذشته..می‌ترسم..می‌ترسم الان که امیدوار شدم..باز بشکنم..
برایش سخت بود که بدون نگاه کردن به چهره‌ی ییبو آرومش کند ولی پسرش ترجیح می‌داد بدون رو در رویی درد و دل کند.
- یه روز تایم کمیه ییبو..پس برای ناامیدی زوده..اقای لیو هم نیاز داره با خودش کنار بیاد..یادت نیست وقتی خود تو نامه رو پیدا کردی چقدر طول کشید تصمیم بگیری که بری پیشش یا نه؟ تازه تو میدونستی پدرت مین نیست..این بیچاره که نمی‌دونسته اصلا پسر داره..!
نفس عمیقی کشید، حق با او بود.
تازگی تنها کاری که می‌کرد احساسی رفتار کردن بود. انگار مغزش در مرخصی به سر می‌برد، کنارکشیده و خود را تابع تصمیمات ژان کرده و حالا قلبش در راس قدرت خودنمایی می‌کرد.
- تازه عزیزم..ناامیدی چیز بدی نیست..اگه دردشو نچشی ذوق امیدواریم برات بی معنی میشه...
لبهایش پشت کمر ژان آویزان شد.
- نمیخوااام ترجیح میدم هیچکدومو نداشته باشم..نه ذوق نه درد..
ژان چرخید، بدن بلورین ییبو بد وسوسه انگیز جلویش خودنمایی می‌کرد.
- الان ذوق نداری برای مسابقات گیم؟
ییبو کنجکاو نگاهش کرد، جلو رفت و لیسی به گردنش زد که زیر آب سریع اثرات بزاق ژان شسته شد.
- برای مسابقه‌ی فوتبال من؟
ازش فاصله گرفت، از زیر دوش بیرون کشیدش و مقداری شامپو روی موهایش ریخت.
- برای خونه‌ای که قراره بگیریم؟
آروم دست لای موهایش برد و خمار شدن چشمهای ییبو را دید.
- برای آیندمون؟ کنارهم...
سرش را بالا و پایین کرد که کمی کف روی صورت ژان پاچید.
- ذوق داشتن آدمو زنده نگه میداره ییبو..رسیدن بهش ارزش تحمل کردن ناامیدی رو داره..
مسخ نوازش های او شد. چشم‌هایش را بسته بود و لبخند از کنار لبش پاک نمی‌شد.
- همممم...
ژان به حالت‌اش خندید و با یادآوری گذشته گفت.
- چی شد؟ من فکر کردم اگه یه پسر سرتو بشوره زشته..
ییبو چشم هایش را باز کرد، چند بار پلک زد تا مغزش منظور ژان را درک کند، داشت به زمانی اشاره می‌کرد که دست ییبو شکسته بود و ژان خیلی سخاوتمندانه پیشنهاد داده بود سرش را بشورد ولی او رد کرده بود!
لعنت به این پسر که حافظه‌ی فیل داشت، هیچ چیز را فراموش نمی‌کرد.
خنده‌ی ساختگی کرد.
- هاهاها..ژان گه..من فقط نمیخواستم خسته بشی..اگرنه چی بهتر از نوازش های یار..
سری به معنای تاسف تکان داد و زیر دوش رفت.
- ژان گه پس من چی؟ منم زیر دوش جا بده سردم شد..
پسر بزرگتر بدون باز کردن چشم هایش از بین قطرات آب لب زد.
- من خوابم میاد پس اول میشورم خودمو بعدش تو هرچقدر خواستی زیر دوش بمون..
ییبو با دستهایش خود را بغل کرد و پوکر نگاهش را به او دوخت.
- حموم رفتن با دوست پسر مگه قرار نبود رمانتیک باشه؟ این کجاش رمانتیکه؟
کارش که تمام شد حوله ای دور کمرش پیچید.
- انتظار چیز دیگه ای داشتی؟
ییبو چشم غره ای بهش رفت و بعد از بیرون کردنش در حمام را بست، ژان هم بعد از پوشیدن لباس و خشک کردن موهایش زیر پتو خزید، با این که حسابی خسته بود و فردا کلی تمرین داشت ولی بدون ییبو روی تختش، خوابش نمی‌برد "لعنت به تخت تک نفره".
چند بار این پهلو و آن پهلو شد ولی بازم خوابش نبرد، کلافه بلند شد و نگاهی به تخت ییبو انداخت.
- خوابی؟
ییبو که انگار منتظر خطاب شدنش بود سریع روی تخت نشست.
- نه...توام خوابت نمیبره؟ بنظرت روی یه تخت جا می‌شیم؟
ژان خندید.
- نه..بیا روی زمین بخوابیم..
تمام ملافه ها و پتوهایشان را بجز یکی روی زمین پهن کردند تا سفتی آن کمتر شود.
سریع مثل یک ماه گذشته تو بغل هم جای گرفتند و ژان قبل از خواب پس ذهنش یادآور شد که حتما از فردا یه فکری به حال شرایط خوابیدنشان کند.
.
.
.
دو هفته‌ای از ترم دوم می‌گذشت و کلاس ها مثل قبل برگذار می‌شد با این تفاوت که این ترم همه چیز به نظرش رنگی تر می‌آمد مثلا وقتی از خستگی سرش را روی میز می‌گذاشت ژانی را می‌دید که با اخم کمرنگی مسائل ریاضی را حل می‌کند، انگار تمام خستگی هایش در آنی رفع می‌شد..یا سر کلاس ادبیات انگلیسی زمان هایی که ژان کاملا مسلط لکچر می‌داد خیلی جذاب بود..
ولی تمام بعد از ظهر ژان صرف تمرینات فوتبال می‌شد و کم پیش می‌آمد کنار هم باشند پس باید تایم های مدرسه را غنیمت می‌شمارد.
البته ییبو هم از امروز تصمیم داشت برای مسابقات گیم کمی تمرین کند. تم مسابقه اینگونه بود که سه تا مسابقه درون مدرسه ای داشت و نفر اول باید با فردی از مدرسه‌ی دیگر مسابقه می‌داد و برنده‌ی نهایی جایزه‌ی سی هزار یوانی دریافت می‌کرد.
با این که هر سه سری مسابقات درون مدرسه ای را برده بود ولی مسابقه‌ی نهایی با فردی از مدرسه‌ی دیگر بود و این موضوع یکم کار را دشوار می‌کرد، ممکن بود او خیلی حرفه ای تر از ییبو باشد..
بی اهمیت سمت سیستم مدرسه رفت، با این که مبلغ جایزه، چندان زیاد نبود ولی از هیچی بهتر بود پس باید حتما برنده می‌شد.
ییبو لیست خونه های مرکز و حومه‌ی شهر را چک کرده بود، خانه های مرکز شهر گران تر بودند ولی او حتی با بردن پول مسابقه و تمام پس اندازش روی هم باز نمیتوانست خرید نصف یک خانه‌ی کوچک آن هم در حومه‌ی شهر را ساپورت کند...
وقتی حرف از مستقل شدن زده بود فکرش را هم نمی‌کرد انقدر سخت باشد..
آهی کشید..
شاید بهتر بود با ژان شریکی خانه ای را در مرکز شهر اجازه کنند؟ ولی دلش نمیخواست وابسته‌ی او باشد همانطور که ژان نمیخواست وابسته‌ی پدرش باشد پس او هم مانند ییبو در حال حاضر پول زیادی نداشت..
تازه مطمئن بود مادر و پدر ژان هیچ جوره خوششان نمی‌آید که پسرشان در حومه‌ی شهر زندگی کند!
نفس عمیقی کشید و سمت سالن گیم به راه افتاد. فعلا باید روی برد در مسابقه تمرکز می‌کرد.
بعد از دوساعت تمرین پی در پی از روی صندلی بلند شد و کش و قوصی به کمرش داد.
نگاهی به اطراف انداخت، ونهان قرار بود باهاش تمرین کند ولی خبری ازش نبود، پیامی در وی چت برایش فرستاد که سریع جواب داد.
"تا دودقیقه دیگه اونجام ببخشید.."
بی حوصله به صندلی تکیه داد. الان که وقت خالی داشت بهتر نبود به دیدن تمرینات ژان می‌رفت؟ تاحالا او را در حین فوتبال نگاه نکرده بود...
شانه ای بالا انداخت و پیام هاشوان را باز کرد.
"امشب نمیام خوابگاه.."
ابرویی بالا انداخت، از آن شبی که جیانگ سراغ هاشوان تا اینجا آمده بود رابطه‌ی بین آن دو قوی تر از قبل شده بود.
هنوز هم دقیق نمی‌دانست جیانگ چطور معذرت خواسته بود یا حتی معذرت خواهی کرده بود یا نه ولی این را فهمیده بود که بعد از آن شب هاشوان شنگول تر از همیشه بود و گفته بود که جیانگ هم به او اعتراف کرده است!
"باشه مواظب کونت باش..بالاخره فردا صبح کلاس داریم باید بتونی بشینی چند ساعت.."
به ثانیه نکشید جواب داد.
"هاهاها..کی گفته اونی که باید مراقب باشه منم؟ "
پوزخندی زد، به نظرش رابطه‌ی آن دو ورس بود ولی خیلی دوست داشت هاشوان را اذیت کند.
"بیخیال رفیق تو که رسوایی تو این امور..ترم پیش که تو خوابتم اون تاپت بود.."
هاشوان کمی مکث کرد و بعد جواب داد.
"نکبت من اگه دیگه برات چیزی تعریف کردم.."
صدای شلیک خنده‌ی ییبو تو فضا پیچید.
"کصکش الان باید یادم مینداختی اون خوابو؟ لعنت بهت.."
تا خواست جوابش را دهد ونهان از راه رسید.
- اووف..ببخشید دیر شد..آقای پارک اجازه نمی‌داد زودتر بیام...
ونهان چند ماهی بود که به صورت پاره وقت تو مغازه‌ی بستنی فروشی آقای پارک که اطراف مدرسه بود کار می‌کرد.
- نه اوکیه..منم حوصله‌ی گیم ندارم دیگه...میای بریم بازی ژانو تماشا کنیم؟!
ونهان موافقت خود را اعلام کرد و سمت زمین فوتبال راه افتادند.
- میگم ییبو توام یه مدت برای اقای پارک کار می‌کردی نه؟! چجوری تحملش می‌کردی؟!
ییبو که منظورش را خیلی خوب فهمیده بود گفت:
- اره تابستون پیش..یکم بداخلاقه ولی آدم خوبیه..
ونهان با اغراق شروع به مخالفت کرد.
- یکم؟ یکم برای یه ثانیشه...امروز فقط سرم داد زد...اینجا لک شده اونجا بستنی ریخته..چرا این بستنیا آب شده..دمای فیریزرو دست زدی؟..اوووف..
ییبو با دیدن حالت چهرش لبخند مهربونی زد.
- فیریزرش خرابه..دمای منفی بیستش درواقع منفی ده...
پوکر نگاهش کرد.
- عالی شد فردام پس قراره کلی داد و بی داد کنه سرم..
شانه‌ی ونهان را نوازش کرد.
- تحمل کن رفیق..
قبل از رسیدن به جایگاه تماشاچی ها با تعجب به جمع زیاد آدم هایی که برای دیدن تمرینات فوتبال آمده بودند زل زد.
- مگه برای تمریناتشونم این همه آدم میره؟!
ونهان با دهان باز به لشکر دخترانی که جیغ و داد می‌کردند نگاه کرد.
- من اگه می‌دونستم این همه داف اینجاست عضو تیم می‌شدم..
ییبو چشم غره ای بهش رفت.
- اونقدرام خوشگل نیستن..
ونهان سریع دست او را گرفت و روی دوتا صندلی خالی نشستند. ییبو بی توجه به سر و صداهای زیاد ردیف های پشت سرشان با چشم هایش دنبال ژان می‌گشت ولی او را نیافت.
بعد از چند دقیقه با کلافگی سمت ونهان داد زد.
- کل مدرسه اینجا جمع شده؟ چخبره واقعا؟ چرا ژان تو زمین نیست..؟
- شاید برگش..
قبل از این که ونهان بتواند جمله اش را تمام کند دختری از پشت سر، بین آنها پرید.
- اون پسر بزرگه؟..همونی که سیکس پک داره؟ دارین درباره‌ی اون حرف میزنین؟ بجه ها میگن اسمش ژانه..
ونهان ابرویی بالا انداخت.
- می‌شناسینش؟!
دختر به طرز دوست داشتنی خندید و مشتی به بازویش زد.
- نصف دختر پسرا برای اون میان..
ونهان با نگاه کردن به چهره‌ی غضبناک ییبو به سختی جلوی خندش را گرفت و به زور دختر را سرجای اولیش برگرداند تا یک وقت ییبو بلایی سرش نیاورد.
- پس الان کجاست؟
دختر اخم کمرنگی کرد.
- نمیدونم..شاید تو رختکن...عهه اونجاست..
ژان سمت راست زمین با عده ای از پسر ها مشغول گرم کردن بود. بچه های تیم برای تمرین کردن دو گروه شده بودند و مقابل هم بازی می‌کردند، رهبری گروه ها امشب به عهده‌ی ژان و کای بود.
با پایان تایم استراحت چند دقیقه‌ی دیگر، ست دوم بازی شروع می‌شد. طبق تابلو دو هیچ به نفع تیم مقابل بود!
نگاه ییبو یک لحظه ام از او جدا نمی‌شد، ژان سعی داشت هم گروهی هایش را راهنمایی کند و روحیه‌ی آنها را بالا نگه دارد.
قبل از صدای سوت که نشان دهنده‌ی شروع ست دوم بود، ژان تیشرتش را دراورد تا تیشرت تمیز تری بپوشد، از عرق زیاد روی لباس‌هایش بیزار بود. صدای همهمه و جیغ و داد بلند تماشاچی ها بلند شد.
ژان خندید و سمت کای برگشت.
- واسه همین اصرار داشتی بیام تو تیم؟ تماشاچیات کم بودن؟
پسر پوزخندی زد.
- پس فکر کردی برای استعداد رهبری کردنت بود؟ فعلا که تیمت بهم باخته..
ژان بلند بلند خندید.
- نکبت..اون آفساید بود..حقت نبود..
چند قلوپ آب خورد و ادامه داد.
- بعدشم این بچه ها همبازی های همن حرکات همدیگه رو خوب می‌شناسن..سخته تظاهر به رقابت کنن..
کای بجنسانه ابرویی بالا انداخت.
- آره موافقم..راستی دوست پسرت امروز جز تماشاچیاست..هاهاها..میخوام جلوش بدجوری ببازونمت..
ژان ابرویی بالا انداخت و سمت جایی که کای اشاره کرده بود نگاه کرد، با دیدن ییبو لبخند زیبایی روی صورتش نشست و برایش دست تکان داد، قبل از اینکه ییبو دستش را بلند کند کل ردیف جلویی برای ژان دست تکان دادند.
ونهان ناباور خندید.
- وااو..چقدر عاشق پیشه داره...
ییبو ابرویی بالا انداخت و برای ژان دست تکان داد.
- چرا تعجب کردی؟ دوست پسرم خیلی با کمالاته..
مشتی پاپ کورن تو دهانش جا داد و بی خیال پرسید.
- الان حسودیت نشده؟
ییبو نگاهش را به بازی دوخت ولی چیز زیادی ازش نمیفهمید، هیچوقت فوتبال یکی از علایقش نبود.
با تکبر انگشت شستش را سمت خودش گرفت و گفت.
- حسودی چرا؟ اون پسری که اون وسط داره میدرخشه..برا منه..
نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
- فقط حیف که نمی‌تونم به آدمایی که دارن با چشماشون میخورنش بگم دوست پسر منه..انقدر هیز نباشین..
ونهان اخم ریزی کرد.
- ریدم تو قوانین چین..تو غصه نخور..
به زور مشتی پاپ کورن تو دهن ییبو چپوند.
- پاپ کورن بخور..
تند تند شروع به جویدن کرد تا خفه نشود و ضربه‌ای به بازوی ونهان زد.
- حداقل یکم آب بده..
خنده‌ی مسخره ای کرد.
- اوپس..نخریدم..
فحشی زیر لب داد و بلند شد تا آب بخرد، در هر صورت چیزی از فوتبال سرش نمی‌شد. بعد از حساب کردن پول آب نصف بطری را سر کشید.
در راه برگشت لرزش موبایلش را در جیب پشتی شلوار حس کرد، از شماره‌ی ناشناسی پیام داشت.
قلبش با شدت به سینه اش می‌کوبید و لحظه ای برای باز کردن پیام دودل شد، اگر چیزی بود که توقع نداشت چه؟
بی اهمیت به افکار منفی انگشتش روی پیام کشیده شد.
"سلام..لیو وی‌ام..
حالت خوبه؟
خواستم بدونم جمعه وقت آزاد داری که همدیگه رو ببینیم؟
باید باهات صحبت کنم"
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد جواب مناسبی پیدا کند، جمعه شب مسابقه‌ی نهایی داشت.
"سلام..بله...
عصر چطوره؟!"
گوشی را بست و داخل جیبش فرو کرد، پیش ونهان برگشت و توجه اش به تابلو اعلام نتایج جلب شد، در این فاصله تیم ژان گل زده بود. بعد از حدود ده دقیقه بازی مساوی به اتمام رسید. سریع سمت رختکن پرواز کرد و با عجله از ونهان خداحافظی کرد. دلش می‌خواست این خوشحالی را با ژان در میان بگذارد.
قبل از ورودش به رختکن کمی مکث کرد و ترجیح داد بیرون منتظرش بماند، اینطوری کسی ام متوجه رابطشون نمی‌شد. بهتر بود بدون جلب توجه فارغ التحصیل می شدند.
با کفش‌اش اشکال مختلفی روی زمین می‌کشید و سعی می‌کرد سناریو های مختلف، که اغلبشان خوشحال کننده بودند در سرش پرورش دهد.
- اینجایی؟
سرش را بالا گرفت و نگاهش را به دوست پسرش دوخت.
- بازی خوبی بود..خسته نباشی..
پوزخندی زد و سمتش دولا شد.
- تازه کجاشو دیدی اگه یه تیم کامل بودیم می‌ترکوندیم..
با یادآوری چیزی سریع اخم کرد و مشت محکمی به ژان زد.
با تعجب بازوی دردناکش را گرفت و گفت.
- چرا میزنی؟!
چشم ریز کرد.
- فکر میکنی اینجام آمریکاست هی تیشرتتو در میاری؟ اونم وقتی می‌دونی کلی چشم روته؟
دست به سینه به دیوار تکیه داد و زیر لب غر غر کرد.
- معلوم نیس اون دوسال چه غلطی می‌کرده اونجا..که انقدر راحته..
ژان روی زمین نشسته بود، حین بستن بند کتونی‌ به حرفهایش گوش می‌داد و ریز ریز می‌خندید.
- کیف دنیااا..اصلانم برای آموزش و کلی درسای سخت و حساب رسی و اینا نبوده...فقط عشق و حال عشقم..
ناسزایی زیر لب گفت و جلوتر راه افتاد. ژان سریع دنبالش رفت و هنگام راه رفتن دستش را روی شانه‌ی ییبو انداخت.
- وایسا عزیزم..هنوز درباره‌ی دوجین دختری که حامله کردم، برات نگفتم..
با ایستادن ییبو برگشت سمتش و با چهره‌ی سرخش مواجه شد. ژان بزور جلوی خندش را گرفته بود، ییبو میفهمید که او شوخی می‌کند ولی با این حال چهرش از حسادت و عصبانیت سرخ شده بود.
ژان با خودش گفت اگر در دنیای تخیلات و انیمیشن ها زندگی می‌کردند، قطعا در این لحظه از گوش و بینی ییبو دود بلند می‌شد. همین تصور کافی بود تا بیشتر از قبل بخندد.
- بنظرت خنده داره؟!
با عصبانیت قدمی سمت ژان برداشت که پسر بزرگتر سریع عقب گرد کرد تا بخاطر حرفی که میخواست بزند کتک نخورد.
- اگه بهش فکر کنی یکم خنده داره..اخه تو سر یانگزی یا حتی ییشینگ حسودی نکردی..حالا سر یه تیشرت بیین قیافتو..به نظر تو خنده دار نیست عشقم؟؟؟؟
ییبو نفس عمیقی کشید.
- چرااا عشقم بزار دستم بهت برسه..اونموقع خنده دار ترم میشه..د آخه الان باید اسم اون دو نفرو بیاری؟
ژان با خنده از پشت آروم آروم دور میشد و ییبو با قدم های سنگین و بلند روبه رویش جلو می‌رفت.
- میگم ژان گه..مگه بدنت برا من نیست؟ اصلا دوست ندارم سیکس پکتو..آب کن..
ژان لحظه ای ناباور نگاهش کرد و بعد زد زیر خنده.
- نمیشه..
ییبو کاملا لجبازانه پایش را روی زمین کوبید.
- چرا نه؟!
ژان هم به تابعیت از او ایستاد، مصنوعی و احمقانه تظاهر کرد که دارد فکر می‌کند.
- اممم..شاید چون اگه آبشون کنم و..ما خدایی نکرده کات کنیم..خیلی طول میکشه بتونم دوباره خوشگل شم برم مخ زنی..
با قسمت اخر جمله‌اش، چشمکی حواله‌اش کرد.
ییبو ابرویی بالا انداخت و با پوزخند کج گوشه‌ی لبش چند قدم سمت‌اش برداشت، ژان آب دهانش را قورت داد چشم های ییبو عجیب شده بود، احساس می‌کرد شیر خفته ای را بیدار کرده است. تاحالا او را اینگونه ندیده بود..مانند درنده ای آماده‌ی شکار..
- که میخوای مخ بزنی ها؟
ژان چند بار پلک زد.
- هاهاها..نه عشقم اشتباه متوجه شدی..گفتم خدایی نکرده کات کنیم..یعنی مثلا مرگ مارو از هم جدا کنه..اون موقع منظورم بود..آره..
ییبو به سختی جلوی خنده‌ای که سعی داشت از دهانش خارج شود را گرفت و همانطور که سمتش می‌دوید داد زد.
- که من بمیرم میری عشق و حال؟ آره؟
ژان با خنده فرار کرد تا دست ییبو بهش نرسد.
- بابا..منظورم..حوریای بهشتی..بود..وقتی خودم..مُردم..
صدای قهقه‌ی بلند ییبو را از پشت سر شنید و لبخند ملیحی زد، امروز پسرکش سرحال تر بود.
تا خود خوابگاه با خنده و شوخی دویدند تا هردو خسته و کوفته روی تخت هایشان افتادند و خوابشان برد.

PERTAIN TO YOU! (Complete)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu