part 15

195 33 15
                                    

ژان به سختی کمی پاهایش را از هم فاصله داد و برای بار هزارم تو جاش تکان خورد.
- انقدر وول نخور ژان گه...مثلا خوابم میاد...
پسر بزرگتر تکیه ای به صندلی‌اش داد تا کمرش فشار کمتری را تحمل کند، ییبو مانند پسر بچه ای خود را در آغوش ژان جا داده بود و از جلو کاملا بغلش کرده بود.
- عزیزم دو ساعته نشستی روم نمی‌زاری کار کنم...چرا نمیری خونه بخوابی؟ هوم؟
ییبو نگاهی به ساعت دیواری شرکت انداخت و دوباره سرش را در گردن ژان فرو کرد.
- نه...یکم دیگه باهم میریم..
موهای پر پشت پسرش را نوازش کرد و اجازه داد یکم بیشتر از آغوشش آرامش بگیرد.
از وقتی که ییبو اسم و آدرس پدر واقعی اش را دیده بود عجیب رفتار می‌کرد، بیشتر از هر زمانی لوس شده بود و از هر موقعیتی استفاده می‌کرد تا از این حقیقت که او هم پدری دارد، فرار کند.
نه حرفی درباره‌ی رفتنش به آن آدرس می‌زد نه حرفی درباره‌ی نرفتنش، انگار هنوز هم باورش نشده بود که در این شهر فردی وجود دارد که واقعا از دی ان ای اوست و حتی توانایی این را دارد که اسم پدر را یدک کند.
انگشت های درازش را لای موهای خوشبوی ییبو به رقص در آورد تا حداقل کمی احساس امنیت به او تزریق کند.
- هنوز هیچ تصمیمی نداری..؟
پسر کوچک تر حتی بیشتر از قبل خود را به ژان فشرد، انگار قصد داشت جذب بدنش شود.
چه کسی گفته بود مولکول های این بدن را آنقدر دور تر از او بسازند؟ مگر نمی‌دانستند منبع تمام آرامشش است؟
- محکم تر بغلم کن...
ژان از شدت در هم بودن بدن هایشان نفسش تنگ شده بود، آنوقت او محکم تر طلب می‌کرد؟
خنده‌ای کرد و دوباره موهایش را به بازی گرفت.
- محکم تر از این استخونات میشکنه توله..
ییبو با نارضایتی تکونی خورد.
- نمیشکنه من قویم...تازه اگرم شکست اشکال نداره بازم مجبور میشی همش بغلم کنی ببریم اینور اونور..
گردنش را گاز گرفت تا ییبو مثل هر سری غر غر کند و ازش جدا شود ولی او بدون کوچک ترین تغییری در وضعیتش همچنان سفت بغلش کرده بود.
دندان هایش را از حصار گوشت گردنش خارج کرد و گفت:
- باشه ولم نکن...اصلا من میخوام پاشم برم دست شویی...
ژان دست هایش را از دور کمر او باز کرد ولی ییبو دستهای پیچیده شده دور گردن ژان را محکم تر بهم فشرد.
- منم میام...
پسر بزرگتر پوکر نگاهش را سمت ییبویی که نمی‌توانست چهره‌اش را ببیند، چرخاند و تیر آخر را زد.
- باید برم پیش بابام...
ییبو سریع ازش جدا شد و جدی بهش نگاه کرد.
- واقعا؟ آقای شیائو کارت داره؟
ژان پوزخندی به ریکشن ییبو زد، واقعا از پدرش خجالت می‌کشید.
- نه..
پسر کوچک تر تا خواست با غر غر سر جای قبلی‌اش برگردد، ژان مانع شد و او را عقب هل داد.
-نوچ...برو مثل بچه‌ی آدم بشین روی مبل...تا وقتی کارم تموم نشه بغل نداریم...البته میتونیم بهم کمک کنی تو کارا..دیگه انتخاب با خودته..
چشم غره ای بهش رفت و روی مبل لم داد.
- همینجا میشینم...کارات حوصله سر بره..
هنزفیری اش را تو گوشش گذاشت و چشم هایش را بست.
ذهنش درگیر اتفاقات اخیر بود، هر چقدر که با خود کلنجار رفته بود باز هم به نتیجه‌ی خاصی نرسیده بود، یعنی باید به دیدن آن فرد غریبه می‌رفت؟ چی باید به او می‌گفت؟ یقین داشت که او حتی از وجود ییبو آگاه هم نیست.
ییبو قابلیت این را داشت که زندگی آن مرد را با یک جمله از این رو به آن رو کند.
اگر پدرش فردی تنها باشد شاید هضم کردن این قضیه که یک پسر هجده ساله دارد برایش راحت تر باشد ولی اگر پدرش خانواده داشت چی؟ شاید یک خانواده خوشبخت با چند تا بچه‌ی قد و نیم قد؟ یعنی آنها خواهر برادرش محسوب می‌شدند؟
عجیب بود خیلی عجیب...
دروغ بود اگر میگفت که دلش نمی‌خواهد او را ملاقات کند، از همه لحاظ درباره‌ی آن مرد کنجکاو بود اما نمی‌توانست قلب دردمندش را آرام کند.
حتی اگر آن مرد پدرش هم باشد ولی باعث خیانت مادرش و تمام مشکلات زندگیش شده بود...
چرا باید بهش ارزش می‌داد و به دیدنش می‌رفت؟!
صدای موزیک قطع شد، نگاهی به موبایلش انداخت، خاموش شده بود.
بی حوصله هنزفیری را دراورد و نگاهش را به دوست پسرش دوخت. وقتی مشغول کار می‌شد و با اخم کمرنگی که بین ابروهاش جا خوش می‌کرد با جدیت چیزی را یاداشت می‌کرد، خواستنی تر از همیشه می‌شد.
- ژان گه...میدونی از الان تنها هدفم چیه؟
ژان کش و قوصی به کمرش داد و نگاهی به ساعت کرد.
- چیه؟!
ییبو روی مبل چهارزانو نشست و لبخند شرینی زد.
- میخوام پولامو جمع کنم خونه بخرم..میخوام از پیش مین برم...میخوام از بعد از فارغ التحصیلی دیگه مستقل بشم...
ژان حواسش را به ییبو داد، انگار صحبتش جدی بود.
- فکر خوبیه...فقط چجوری میخوای تو این تایم کم پول جور کنی؟ میگم یعنی میتونی..
به چشم های ییبو زل زد.
- می‌تونی بیایی با من زندگی کنی..
ییبو لبخندی زد، به مبل تکیه داد و پاهایش را روی میز روبه‌رویش گذاشت.
- نوچ...قصرتون جای من نیست...من جایی رو نیاز دارم که بهش بگم خونه...
نگاهشو به سقف دوخت و ادامه داد.
- یعنی گوشه به گوشش مطعلق به خودم و خاطراتم با آدمای مهم زندگیم باشه...یجایی که گرم باشه...دوست داشتنی باشه...وقتی حالم بده بهم احساس امنیت بده...وقتی حالم خوبه با آدمای مورد علاقم توش خاطرات قشنگ بسازم...میدونی منظورم چیه؟
ژان آروم سر تکان داد، وقتی چشم های معصوم و درخشانش را می‌دید دوست داشت از کائنات برای آمدن ییبو درون زندگیش تشکر کند.
- اونجوری که تو گفتی منم دلم خونه‌ی تورو خواست...
ییبو پوزخندی زد.
- میدونی چیه ژا‌ن گه؟ آدم مورد علاقم که تویی...ولی من خونه شاهانه دوست ندارم...یعنی عادت ندارم..الانم قصد دارم با پس اندازم و یکم پولی که مامانم برام گذاشته...به علاوه جایزه نفر اول مسابقه گیم...یه خونه نقلی اجاره کنم فکر کنم بتونم اول شم...وقتی تونستم خونه مورد علاقمو بخرم اون موقع بیا اصلا با من زندگی کن..
حالا نوبت ژان بود تا لبخند شیرینی بزند.
این پسر طوری رفتار می‌کرد انگار نه انگار ژان پولدار بود و می‌توانست یک روزه خونه‌ی رویایی او را بخرد!
- یعنی تو زحمت بکشی خونه بخری منم بیام فقط توش زندگی کنم..؟
پسر کوچک تر ابرویی بالا انداخت.
- اوهوم...ولی قرار نیست دوبلکس باشه...یا اتاقاش حتما مستر باشه..واای مثلا مثل طبقه‌ی بالای خونتون..ژان خداوکیلی چرا باز حمام تو طبقه بالا دارید وقتی هر دوتا اتاقای بالا مسترن...؟!
انقدر باتعجب این جمله را بیان کرد که ژان واقعا خنده اش گرفت. ذوق داشتن ییبو دنیای دیگه ای داشت، این صفحه‌ی جدیدی بود که ژان از کتاب خصوصیاتایش کشف کرده بود.
سوالی، جواب ییبو را داد.
- محض احتیاط...؟!
ییبو پوفی کرد و ادامه داد.
- حمام اضافه طبقه بالا بی خاصیته...تازه ببین ژان گههه...گفته باشم ها باشگاه ماشگاه تو خونه نداریم...
بازوی راستش را بالا آورد و عضلاتش را اندازه گرفت.
- درسته که حالا خیلی قوی شدم ولی...همون هفته ای یه بار بسته تو بی جنبه ای هر شب هر شب...
ژان وسط حرفش با خنده پرید.
- قوی شدم؟! چه خوش اشتهام هست دوست پسرم...به این یذره عضله میگی قدرت؟
ییبو قیافشو آویزون کرد، بلند شد و سمت ژان رفت، انگار باورش نمی‌شد که ژان به عضلاتش که با هزار زحمت به دستشان آورده بود، گفته باشد یذره!
لبه‌ی آستین تیشرتش را بالا زد و عضلاتش را منقبض کرد.
- اینا پس چیه؟ اصلا نگا نگا...خیلی سکسی شدم...نمیبینی یعنی ژان گه؟
ژان با پوزخند آشکار کنار لبش، تکیه ای به صندلی مدیریتی‌اش داد و سر تا پای دوست پسرش را برانداز کرد.
- چرا میبینم...فقط کامل نه...بهتره لباستو کامل دراری تا شاید بیشتر متوجه شم...
ییبو قدمی عقب رفت، انگار تازه جمله‌ی ژان را درک کرده بود.
با تعجب نگاهی به ژان کرد، یعنی دوست پسر مقرراتی‌اش دلش میخواست ییبو را در اتاق کارش لخت کند؟ آن هم اتاقی که در چند قدمی اتاق آقای شیائو بود؟
او هم متقابلا پوزخندی زد و تیشرتش را کامل در آورد، مگر می‌شد نگاه ژان به بدن برهنه اش یک انتخاب باشد و او آن را رد کند؟
انگشت های خودش را روی عضلات برجسته‌ی سینه اش کشید و آروم آروم پایین تر رفت.
- هووم..شاید هنوز نیاز به ورزش داره این قسمت...ولی..
قدمی جلو رفت و روبه روی ژان ایستاد.
- عضلات پشت رونم واقعا رو فرم شده..
ژان هنوز با همان حالت نگاهش می‌کرد، داشت از این بازی لذت می‌برد.
ییبو یکی از زانو هایش را کنار پای ژان روی صندلی گذاشت، خم شد و تو گوشش نجوا کرد.
- وقتی داشتم دیروز تو اتاقت نود میگرفتم متوجه اش شدم..
نا خودآگاه اخمی کرد، موهای ییبو را محکم چنگ زد و تو صورتش غرید.
- چرا نفرستادی برام...
ییبو خنده‌ی از ته دلی کرد، دقیقا ریکشنی بود که میخواست بگیرد.
- چرا باید میفرستادم؟!
فشاری که به ریشه های موی ییبو وارد می‌کرد را کمتر کرد و شروع کرد به نوازش کردنش.
- چون قرارمون این بود که هر موقع نود گرفتی برام میفرستی...مهم نیست کجا باشم...با کی باشم..صبح باشه...شب باشه...
سرش را به حالت گربه وار به انگشتان ژان مالوند تا حتی یک تار مویش از نوازش آن دست ها بی نصیب نماند.
- حق با توعه ژان گه...ولی اخه احساس کردم بهتره اصل جنسو خودت لمس کنی...اینطوری فکر نمی‌کنی؟
ژان با یک حرکت ولش کرد، هلش داد عقب و دوباره به صندلی اش تکیه داد.
نوازش های ژان روی کدوم اصول کار می‌کردند؟ طوری رفتار می‌کرد انگار قصد داشت بین نوازش ها و استقلال ییبو تعادل برقرار کند؟ بغلش می‌کرد و بعد مجبورش می‌کرد روی مبل بنشیند؟ نوازشش می‌کرد و بعد از روی صندلی پرتش می‌کرد پایین؟ یعنی می‌دانست که با این کار ها او را تشنه تر از قبل می‌کند؟
ژان دست به سینه شد و با دستوری که داد لرز خفیفی از بدن ییبو رد شد.
- لخت شو...
حقیقتا این وجه‌ی سرکار ژان خیلی پر ابهت بود، دروغ بود اگر می‌گفت از همین الان تحریک نشده.
بند های شلوارش را باز کرد، نگاه ژان یک لحظه ام از دستهای ییبو جدا نمی‌شد.
لبه های شلوارش را به قصد پایین کشیدن گرفت ولی صدای در باعث شد متوقف شود.
ژان بدون گرفتن نگاهش از شلوار ییبو بی حوصله داد زد.
- الان نه...هر موضوعیه بعدا بیا...
صدای دخترک منشی از پشت در بلند شد.
- رئیس تاکید کردن الان بهتون بگم...
ژان چشم هایش را محکم بهم فشرد.
ییبو نفسش را با حرص بیرون فرستاد و بند شلوارش را بست.
- بر خر مگس معرکه لعنت...
ژان بلند شد و سریع تیشرت ییبو را دستش داد، همین مونده بود دخترک ییبویش را بدون لباس می‌دید!
- بیا تو...
منشی با وارد شدنش اول نگاهی به ییبو که دوباره روی مبل نشسته بود انداخت و با لبخند معذبی جلو رفت.
ژان که تعلل دختر را دید نگاهی به ییبو کرد و گفت:
- راحت باش..خودیه..می‌تونی بگی..
ییبو دست به سینه شد، هیچ از این دختر خوشش نمی‌آمد.
- رئیس خواستن بهتون اطلاع بدم که دورهمی فردا با سهامدارای هتل مرکزی رو ایشون نمیرن..خواستن شما برید...
ژان کنجکاو شد.
- چرا؟!
دختر موهایش را پشت گوشش انداخت.
- گفتن موقعیت خوبیه برای آشنایی شما با سهامدارا...
ژان سری تکون داد.
- باشه...زمان و مکان مشخص شد بهم خبر بده...میتونی بری..
به محض بیرون رفتن دختر از اتاق، صدای عصبی ییبو تو محیط پخش شد.
- نمی‌شد اینو تکست بده؟ یا زنگ بزنه؟ یا وقتی داشتیم گورمونو از دفتر گم می‌کردیم بیاد بگه؟ یا اصلا یه نوت کوفتی بنویسه بچسبونه به در؟
به ژان نگاه کرد.
- از یک تا ده چقدر مهم بود ژان‌گه؟
لبخند ژان با هربار حرص خوردنش بیشتر از قبل کش می‌آمد.
- شیش..
چشمی چرخوند و نفس عمیقی کشید.
- کی می‌تونیم بریم خونه؟!
نگاهی به ساعت کرد و بلند شد.
- می‌تونیم بریم الان..
ییبو با خوشحالی سمت کتش که روی صندلی ژان بود رفت و نگاهش روی پاکتی که روی میز بود افتاد.
با خط درشت نوشته بود "از طرف ییشینگ".
با اخم کمرنگی به آن اشاره کرد.
- این چیه؟!
همزمان با پوشیدن کتش نگاهش را به پاکتی داد که ییبو به آن زل زده بود.
- کادوی خداحافظیشه...
ییبو کنجکاو تر از قبل محتوای پاکت را بیرون ریخت.
- دوتا کارت دعوت برای چیه؟!
ژان سوئیچ ماشین را برداشت و نگاهی به خودش در آیینه انداخت.
- پارتیه خصوصیه...کارت دعوتام برای من و تو..
ابروهای ییبو بالا پرید.
- پارتی با کارت دعوت؟ همه کارای پولدارا عجیبه...حالا چرا منم دعوت کرده؟
سمت ییبو رفت، کارت دعوت ها را داخل جیبش گذاشت و سمت در هلش داد.
- برای حسن نیتشه...مثلا بگه اوکیه با رابطمون...ولی من که باورم نمیشه...
ییبو همان طور که به سمت در کشیده می‌شد گفت:
- یعنی نمیریم؟ برای فردا شبه ها...
ژان کاملا ییبو را از اتاق بیرون کرد و در اتاقش را بست.
- نه...نمیریم...
.
.
.
برای بار هزارم به خودش در آیینه نگاه کرد، به معنای واقعی کلمه جذاب شده بود. کت مشکی ژان با تیشرت سفید خودش ترکیب خیلی قشنگی ساخته بود.
با سرخوشی گفت:
- من که آمادم ژان گه...
ژان با کلافگی کتش را مرتب کرد.
- منم آمادم..
ییبو نگاهی به دوست پسر اخموش کرد.
- حالا چرا انقدر تو هَمی؟! بیا بریم مهمونیه دیگه...خوش می‌گذره..
نگاهی به ییبو کرد و با تاسف گفت:
- اینجام می‌تونست خوش بگذره...من، تو، خونه خالی...پیتزا می‌گرفتیم عشق می‌کردیم دیگه..
جلو رفت، دست هایش را دور گردن ژان حلقه کرد.
- چرا تو انقدر تو خونه موندنو دوست داری...؟!
دسته تار مزاحمی که روی صورتش ریخته بود را کنار زد.
- چون مزاحم نداریم..
ییبو چشمکی زد و خودش را بیشتر بهش مالوند.
- شب که برگشتیم هنوزم مزاحم نداریم..
پسر بزرگتر پوزخندی زد.
- الان داری خرم میکنی؟
ییبو شیطون خندید.
- داره جواب میده؟
پوزخند ژان عمیق تر شد و اشاره ای به پایین تنه‌ی ییبو کرد.
- اره داره جواب میده...فقط اگه بیشتر خودتو بهم بمالونی یجوری جواب میده که مجبور میشیم نریم کلا..
ییبو سریع ازش جدا شد و با خنده گفت:
- پس من رفتم تو ماشین...
بعد از حدود نیم ساعت رانندگی به مقصد مورد نظر رسیده بودند، در ورودی تماما مشکی بود، هیچ سر و صدایی از داخل نمی‌آمد و اصلا شبیه جایی نبود که قراره پارتی برگزار شود.
ییبو دوباره نگاهی به آدرس کرد، انگار درست آمده بودند.
- چرا اینجوریه اینجا؟ پارتی مخفیه؟! باید در بزنیم؟!
ژان قبلا با ییشینگ به همچین مهمونی های مجللی که در خفا برگزار می‌شد آمده بود، رسم این طور مراسم ها حکم می‌کرد که لوکیشن تابلو نباشد یا سر و صدا از بیرون معلوم نباشد که درگیر پلیس شوند، بیشتر دلیل این کارا امن بودن مراسم ها بود چون افراد سرشناس و پولدار در آن ها حضور پیدا می‌کردند، که البته بیشترشون آدمای درستی نیستند، و این خودش می‌تونست دلیلی باشه که ژان تمایلی به این مهمونیا نداشت.
پول دار بودن خانواده شیائو فقط از روی تلاش بود نه چیز دیگه ای!
ژان کارت دعوت هایشان را از باکس مخفی کنار در داخل فرستاد و چند لحظه بعد در باز شد.
ییبو دست دوست پسرش را گرفت و ناباور نگاهش را به محیط داخل دوخت، حتی تعجب از چهره‌ی ژان هم معلوم بود.
همه چیز رویایی بود انگار وارد قصر قصه ها شده بودند...
- وااااو چقدر روشنه...چشمام یکم داره اذیت میشه...
برگشت سمت ژان که با ابرو های بالا پریده داشت اطراف را از نظر می‌گذروند.
- دیدی از بیرون هیچی معلوم نبود..؟ واقعا اینجا کجاست..؟
نفس عمیقی کشید و دست ییبو را فشرد.
- یه پارتی پر آب و تاب که معلوم نیس بچه‌ی کدوم کله گنده‌ی شهر پولشو از باباش گرفته...
با تعجب به ژان نگاه کرد.
- از کجا میدونی بچش گرفته شاید خود یارو خرج کرده...؟!
ژان سمت گوش‌اش خم شد و توضیح داد.
- از اون مدل مهمونیا نیست که یه فرد مسن بابتش پول بده...نگاه کن...نود درصد آدمای اینجا دختر پسرای جوون و خیلی خوشگلن..تازه هیچ آدم کله گنده ای به شخصه از ییشینگ خوشش نمیاد...فقط بچه های احمقشون اطرافشن..
ییبو نگاهش را به اطراف دوخت، حق با ژان بود آنجا پر شده بود از افراد جوان و جذاب، بعضی از آنها طوری رفتار می‌کردند که مشخص بود کاپل اند و باهم آمدند.
خدمت کارها دو دسته بودند، تعدادی با سینی های غذا و تعدادی با سینی های پر از انواع مشروبات الکلی بین جمعیت رفت و آمد می‌کردند.
ییبو با تعجبی که تو صداش مشهود بود، گفت:
- ژان گه...اینجا چقدر کاپل گی هست..
پسر بزرگتر اخم ساختگی کرد.
- هوی..چشم چرونی نکن توله..
ییبو با خنده بازوی ژان را بین دستهایش گرفت.
- عشقم من فقط نگاهم روی توعه..
ژان تا خواست چیزی بگه پسر کم سن و سالی بهشون نزدیک شد.
- خوش اومدید...امیدوارم از مهمونی نهایت لذت رو ببرین...فقط اگه میشه اسماتونو بنویسید روی این کاغذا و بدین به من تا بندازم داخل اون ظرف...
به گوی بزرگ دایره شکل وسط سالون اشاره کرد.
ژان اخم کمرنگی کرد.
- برای چی اونوقت؟!
پسر با نگاهش ژان را ورانداز کرد، لب هایش را تر کرد و گفت:
- برای قرعه کشی دیگه...به نظرم تو حتما اسمتو بنداز..
ییبو که اصلا از طرز نگاه پسر روی ژان خوش‌اش نیامده بود، سریع جلو رفت.
- بده به من...بیا نوشتم اسمامونو...کار دیگه ای هم مونده؟!
پسر پوزخندی زد و عقب عقب رفت.
- با این همه تعصب اینجا چیکار می‌کنی؟
بعد از اتمام جمله‌اش بلند خندید و دور شد.
ییبو با تعجب برگشت سمت ژان.
- منظورش از این حرف چی بود؟!
اخم ژان پر رنگ تر شد، او هم منظور پسر را نفهمیده بود.
صدای فردی آشنا ییبو را مخاطب قرار داد.
- منظورش اینه اینجا مناسب سن تو نیست بچه...
سمت صدا برگشتند، با دیدن دیلن ناخودآگاه اخم های ییبو توهم رفت، ولی بعد از چند لحظه با کنایه او را مخاطب قرار داد.
- اونوقت مناسب تو هست؟ بنظرم از وقت خواب تو یکی که گذشته...البته اگه آدم بودی...تو مثل جن های زشت و بیریخت همش اینور اونور ظاهر می‌شی..
دیلن پوزخند صدا داری زد.
- آره خب از فواید پولدار بودنه می‌تونی خیلی جاها باشی، حیف که تو این آپشنو نداری...اووو نه صبر کن...دوست پسر پولدارم خب حسابه...
ییبو با دست مشت شده سمت دیلن پرید ولی ژان لحظه آخر گرفتش.
- ولم کن بزنم فکشو خورد کنم...پسره‌ی عوضی..
دیلن قدمی عقب رفت و به مسخره دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد.
- اوو..آروم باش پسر، چیزی نگفتم که..
ژان تو گوش ییبو پچ پچی کرد که به یک آن آروم گرفت.
دیلن کمی از لحن تمسخر آمیزش کم کرد و جدی تر گفت:
- نمیدونستم گی‌ای..بهم میاین..جدی میگم...
ییبو چشم غره ای بهش رفت و چیزی نگفت.
دیلن کمی با خودش این پا و اون پا کرد ولی در آخر با تعجب سوالش را پرسید.
- مطمئنی که میدونین اینجا چخبره؟!
ژان با اخم پرسید.
- منظورت چیه؟
دیلن که گیجی آن دو را دیده بود، دستهایش را داخل جیبش کرد و با خنده گفت:
- تا حالا اسم سوئیچ پارتی به گوشتون خورده...؟
ییبو احساس کرد قلبش یه ضربان را جا انداخت، زمان هایی که ونهان دنبال دوست دختر های مختلفش به مهمانی های زیادی عیانی میرفت درباره‌ی همه جور چیزی اطلاعات کسب می‌کرد و برای ییبو توضیح می‌داد ولی باورش نمی‌شد الان داخل همچین مهمانی ای گیر افتاده بود آن هم با ژان...
ولی ژان هنوز هم چیزی نفهمیده بود که با حرف های بعدی دیلن چشم هایش گشاد شد.
- معمولا همه کاپلی میان تا برای سوئیچ کردن راحت تر باشه داستان ولی خب بعضیام مثل من سینگل میان..میدونین منظورم از سوئیچ کردن، تغییر پارتنره...هرکی اینجاست برای این میاد که آخر شب با پارتنر یکی دیگه سکس کنه...

PERTAIN TO YOU! (Complete)Where stories live. Discover now