part 91

120 16 0
                                        

"دلتنگی مبین عضو اکسو برای جونگهیون شاینی"
"حال بد مبین عضو اکسو در لایو اخیرش"
"نگرانی فندوم اکسو برای مگنه گروهشون"
همه اینها یکی از هزاران تیتر مقاله هایی بود که بعد از پخش لایو توی فضای مجازی پخش شده بود.
از تصمیمم پشیمون شده بودم. حتی لایو رو سیو نکرده پاک کردم اما انگار تاثیری نداشت و همین الان هم فیلم گریه شدید من همراه با کاور heya دست به دست توی نت میچرخید.
قصد من فقط کاور این آهنگ بود تا آخرین حرفا و آخرین التماسم برای گفتن نرو رو به گوش سوهو برسونم و همه چیز رو درست کنم و هیچ قصدی برای گریه کردن وسط اجرا نداشتم اما دلتنگیم برای جونگهیون هیونگ و نگرانیم برای گروهم و فندومم و بدتر از همه برای ترک کردن متین انقدر بهم استرس وارد کرده بود که بی اراده احساسی شدم و فوران اون احساسات باعث گریه ام شد.
فقط پنج دقیقه بعد از اون لایو سیل مقالاتی که درباره اش پخش میشد شروع شد و بلافاصله بعد از اون گوشیم شروع به پشت سر هم زنگ خوردن کرد. خاموشش نکرده بودم و فقط با چشم انتظاری به نام تماس گیرنده هایی که روی گوشی می افتاد نگاه کردم. از منیجرها گرفته تا تمام اعضا و حتی اکثر آیدول های اس ام فمیلی باهام تماس میگرفتن و بی پاسخ میموندن حتی شخص رییس لی سومان هم زنگ زد و اون هم تبدیل به تماس از دست رفته شد و من باز با لجاجت فقط منتظر زنگ یه نفر بودم که زنگ نزده بود.
به امید دیدن یه پیام از طرفش چت گروهی رو باز کردم همه پسرا پیام داده بودن و با نگرانی حالم رو میپرسیدن و انگار همشون فراموش کرده بودن که همین امروز صبح به من گفته بودن که ازم متنفرن و حالا همشون با نگرانی من رو تهدید میکردن تا جواب تماس هاشون رو بدم:
- مبین وای به حالت اگه باز زنگ بزنم جواب ندی.
- بردار لعنتی
- خودم میکشمت اگه تو هم حماقت کرده باشی.
و بعد انگار فهمیده باشن تهدید کردن من فایده ای نداره شروع کرده بودن بین خودشون دنبال راه حل گشتن:
- پسرا یکیتون بگه چکار باید بکنیم؟
- فکر کنم زیاده روی کردیم.
- بریم دم استدیوش؟ لایو رو از استدیوش گرفته.
- سوهو کجاست؟ اخه الان وقت خوابه؟ بریم دم اتاقش بیدارش کنیم یه فکری بکنه خودش گند زده خودشم باید درستش کنه
- بیچاره حق داره کم بیاره مگه یه ادم چقدر میتونه فشار رو تحمل کنه؟
- من رفتم دم اتاق سوهو اما نبود پیداش نکردم. زنگم میزنم جواب نمیده
- موبینم هنوز جواب نمیده.
- من الان نگران سوهو شدم اون دیگه کجا رفته؟
پیام آخر گروه برای کیونگسو بود و بعد از اون دیگه چت نکرده بودن:
- پاشین دو تا گروه بشیم بریم‌ این دوتا احمق عاشق رو پیدا کنیم بعد هر دو رو از گیساشون بکشیم ببریم پیش همدیگه بندازیم تو یه اتاق تا آشتی نکردن نزاریم بیرون بیان. دیگه تحملم حدی داره قهر اینا دیگه داره دامن کل جهان رو میگیره نه فقط اکسو. میدونی چند نفر رو این دوتا روانی نگران و آشفته کردن؟
با خوندن پیام هاشون بیشتر نگران سوهو شدم. گوشی برداشتم تا باهاش تماس بگیرم اما با باز کردن اسمش فقط برای چند ثانیه خیره اش موندم و بعد از اون پشیمون شدم. حالا که تا اینجا پیش رفته بودیم که به قول کیونگسو جداییمون چند میلیون نفر رو آشفته و نگران کرده بود بهتر بود تا آخرش پیش میرفتیم. ته این ماجرا یا رومی روم بود یا زنگی زنگ. پس به جای تماس گرفتن باهاش اسمش رو سرچ کردم شاید خبر جدیدی ازش جایی منتشر شده باشه.
"حالا بد اعضای اکسو اول سوهو حالا هم موبین توی اکسو چه خبره؟" با نگرانی لینک مقاله رو باز کردم هرچند که چیزی بجز اراجیف نگفته بود و منبع موثقی نداشت. حتی کامنت نتیزن ها و فندوم زیرش ارزش خوندن بیشتری داشت:
- همه اکسوالا میدونن مبین انقدر قوی که تو این پنج شش سال فقط سه چهار بار اشکش رو دیدیم اونم فقط سر مسائل خیلی جدی بود پس حتما اینبار هم یه اتفاق خیلی جدی افتاده که اینطور مبین و سوهو رو بهم ریخته.
- این بار به نظرم حتی جدی تر از قبل هم هست قبلا فقط در حد دو سه قطره اشک ریخته بود اما اینبار درست وسط کاور اهنگ فقط پنج دقیقه سرش رو گذاشت رو پیانو و با صدای بلند هق هق کرد جوری که حتی منی که فنش نیستم هم گریه ام گرفت.
- آره گریه هاش جیگر آدم رو خون میکرد.
- من یاد وقتی افتادم‌ که اون‌ کارگردان روانی انداختش جلوی دوربین مخفی و ترسوندش. حتما الان هم از چیزی ترسیده
راست میگفت من ترسیده بودم من شدیدا از از دست دادن سوهو و پسرا و برادرم ترسیده بودم
- بعد از کاور سریع لایو رو قطع کرد هیچ توضیحی هم نداد یه کلمه هم حرف نزد حالا ما با این همه نگرانی چیکار کنیم؟
صدای زنگ خود واحد چنان متعجبم کرد که خوندن بقیه کامنت ها بی خیال شدم و پشت در رفتم. یعنی اعضا به همین زودی رسیده بودن؟ بعید می‌دونستم از اخرین پیامشون فقط بیست دقیقه گذشته بود. هیچ هتلی تا این حد به ساختمون استدیوی من نزدیک نبود. پشت در رفتم و از مانتیور کنار واحد به شخص پشت در نگاه کردم و با دیدن چهره اش از تعجب شاخ دراوردم.
فکر اومدن هرکسی رو پشت در استدیوم میکردم الا این یک نفر...
با تعجبی که از صورتم به وضوح میشد خوند در رو باز کردم و کنار رفتم تا وارد بشه. با لبخندی که به نظرم هیچ سنخیتی با اتفاقات بد امروز نداشت وارد شد و برای شکستن سکوت سنگین بین مون پیش قدم شد:
- فکر نمیکردم درو باز کنی.
درو پشت سرش بستم و مودبانه جواب دادم:
- هر اتفاقی هم که بیفته شما واسه من همیشه همون جونهیون هیونگی هستی که وقتی پونزده سالم بود بهم فیزیک یاد میداد و میگفت اگه نمره بالا نگیرم مجبور میکنه سیرابی خوک‌ بخورم.
به یاد اون زمان لبخند محوی زد و انگار که موظف باشه توضیح بده بدون اینکه چیزی بپرسم گفت:
- یه دوستی دارم که تو همین ساختمون دفتر نشریه داره. با کمک اون وارد شدم وگرنه که جلوی ساختمون انقدر طرفدار نگران جمع شده که هیچ کس نمیتونه حتی نزدیک بشه. فکر کنم حتی ترافیک خیابون اصلی هم بخاطر تو باشه وگرنه این ساعت همچین ترافیکی بعیده.
بعد از این همه سال خوب اخلاقش رو میشناختم. غیر مستقیم داشت به روم میزد که چند نفر آدم رو با اون لایو و اون اشکا نگران کردم. پس برعکس خودش مستقیم جوابش رو دادم:
- متاسفم هیونگ قصد نداشتم نگرانتون کنم. هرچند مطمئن نیستم نگران شدین یا نه!
دستش رو روی کلاویه های پیانو نوازش وار حرکت داد و در جوابم اینبار رک و راست گفت:
- میدونم قصد اصلیت این بود که جونمیون رو نگران کنی.
به سمتم برگشت و اینبار خیلی جدی و بدون هیچ لبخند مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- و به هدفتم رسیدی...
با این خبر یهوی چنان زیر دلم خالی شد که برای جلوگیری از افتادنم دستم رو به میز پشت سرم تکیه زدم حتی توان پرسیدن نداشتم و انگار این رو خوب فهمید که خودش ادامه داد:
- خیلی از لایوت نگذشته بود که خودشو رسوند خونه. هممون تعجب کردیم چون بعد از برگشتش از چین وقتی اومد خونه و با گریه بابا رو متهم به اقدام به قتل تو کرد و گفت دیگه نمیبینیمش واقعا دیگه خونه نیومده بود
بعد از برگشت از چین؟ متهم به اقدام به قتل؟ چرا من بی خبر بودم؟ متعجب پرسیدم:
- اقدام به قتل یعنی چی؟
ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- خبر نداشتی؟ از فرودگاه مستقیم اومد خونه انقدر چشماش قرمز بود که معلوم بود کل راه رو گریه کرده و انقدر عصبی بود که معلوم بود همه مسیر این افکار تو سرش بزرگتر شده وقتی رسید به بابا گفت که تو دستور جا به جا کردن اسلحه فیلمبرداری با واقعیش رو دادی. گفت من که طبق خواسته تو جدا شده بودم پس دیگه برای چی میخواستی مبین رو بکشی؟ حتی معلوم بود توی راه به دلیلش هم فکر کرده بود که خودش واسه سوالش جواب داشت. گفت اگه بخاطر مومنتای کنسرت چین بود که اونا فقط یه فن سرویس بود داد میزد که حق نداشتی بخاطر یه فن سرویس دستور قتل کسی رو بدی که من بخاطرش دارم زندگی میکنم. هرچی بابا میگفت خبر نداره که جونمیون از چی حرف میزنه اون باور نمیکرد و فقط با گریه گفت اگه خواسته تون اینه باشه دیگه حتی بخاطر کار هم بهش نزدیک نمیشم اما شما هم دیگه منو نمیبینی و اینجوری بود که واقعا دیگه ندیدیمش.
تهدید و داد و بیداد اونم سوهو! اون هیچ وقت از گل نازک تر به خانواده اش نگفته بود. چرا این سوهویی که جونهیون هیونگ ازش تعریف میکرد رو من نمیشناختم؟
- مستقیما تو صورت همه ما کوبید که یکساله زندگیش رو جهنم کردیم اما هنوزم دست بردار نیستیم.
سرش رو پایین انداخت و در حالی که با نوک کفشش اشکال نامفهومی روی زمین میکشید ادامه داد:
- چشماش پر از اشک بود وقتی پرسید الان به نظرتون من خوشحال و خوشبختم؟ بهمون چیزی رو گفت که خودمون بهتر میدونستیم. گفت یکساله حتی نتونستم بخندم. یکساله شبا انقدر گریه میکنم تا چشمام خسته بشه و خوابم ببره. گفت یکساله انقدر هر شب رو تو استدیوی مبین خوابیدم که دیگه حس میکنم پتوش جای بوی تن مبین بوی من رو گرفته. گفت یکساله منتظر اون خوشحالی ایم که گفتین بعد از ترک کردن عشق زندگیم سراغم میاد اما بجز غصه و بدبختی هیچ چیز نبوده. گریه هاش حتی از گریه های تو موقع heya خوندنت شدید تر بود وقتی گفت یکساله دلم برای چشماش تنگ شده اما اون حتی نگاهمم نکرده. هنوز جلو چشممه وقتی موقع گفتن این حرف انقدر بی پناه بود که رو زمین زانو زد و گفت. گفت بوی تنش رو یادم رفته در حالی که بدون بوی تنش حتی نمیتونم نفس بکشم.
با شنیدن این حرفا چشمام خیس شد و جونهیون هیونگ رو از پشت پرده تار اشک دیدم. پس این یکسال همون قدر که برای من سخت بوده برای سوهو هم سخت گذشته. اما پس چرا برای سوهو بیشتر از خودم ناراحت بودم؟ این خاصیت عشق بود؟
- بزار بهت راستشو بگم موبینا. چیزایی که جونمیون گفت رو خودمون میدونستیم. یه روزم تو خونه ما نبود که مامانم بخاطر نگرانی برای حال بد جونمیون گریه نکنه. از منی که تمام مدت حال بد و نگرانی هر سه شون رو دیدم بپرس. تو این یه سال تو نبودی و ندیدی ولی من بودم و دیدم که هیچ کدومشون زندگی نکردن. تو زندگی رو با رفتنت از خونه ما گرفتی موبین.
سرم رو بالا گرفتم و مثل خودش خیره چشمهاش شدم و فهمیدم که چشم های اونم مثل من خیسه. میخواستم بگم شما هم زندگی منو ازم گرفتین اما زبونم برای گفتنش نچرخید.
- میدونی سوهو چرا ازت جدا شد؟
باز سرم رو پایین انداختم و آهسته نجوا کردم:
- میتونم حدس بزنم. احتمالا بابا و مامان اونم با همون بلاهایی که سر من آوردن تهدید کردن.
- پس فکر میکنی سوهو از تو ضعیف تر بود و جلوی سنگ اندازیای خانواده اش کم اورد و بیخیال شد.
سرم رو در تایید حرفش تکون دادم:
- اشتباه میکنی.
نگاهم رو بالا آوردم و مستقیم نگاهش کردم. کجاش رو اشتباه میکردم؟
- برای سوهو مهم نبود اگر فقط خودش اذیت میشد. اون اوایل که خبر نداشت توم داری آزار میبینی خیلی خوب تحمل میکرد. بهم میگفت هیونگ مهم نیست بابا تا کجا پیش بره هرچقدر هم که اذیتم کنه باز من خوشحالم. اما اون روزی که فهمید بابا برات پاپوش دوخته و تورو تا کلاب کشونده که برات شایعه درست کنه حسابی داغون شد. عملا دیدم که برق شادی از چشمای همیشه خوشحالش پرید. تورو که از اون مهلکه فراری داد و خیالش راحت شد که جات امنه برگشت خونه. به بابام گفت اگه دست از اذیت کردن تو برنداره واسه همیشه پسرش رو از دست میده ولی بابام هم دستش خالی نبود بهش گفت فکر کردی از پاپوش نجاتش دادی تموم شده؟ من عکس و فیلم مبین تو بغل یه مرد دیگه رو دارم. کافیه خبرش رو به رسانه ها بدم اون وقت حرفه‌ی موبین برای همیشه تو کره و ایران نابود میشه. دیگه حتی خانواده اش هم نمیخوانش
باز باهم چشم تو چشم شدیم و خیره تو چشمهاش شرمندگی رو دیدم وقتی گفت:
- بابام بهش گفت اگه ولت نکنه به همه رسانه ها میگه که موبین گی هست. بهش گفت که شایعه گی بودنت و حتی هموفبیک بودنت که قبلا منتشر شده کار اون بوده حتی گفت که ادرس تورو اون به استاکر داده. سوهو اینا رو که شنید نابود شد وقتی شنید فقط خودش اذیت نمیشده و تو هم حتی بیشتر از اون اذیت شدی و چیزی نگفتی که ناراحتش نکنی داغون شد و بالاخره تسلیم شد تا تورو از یه شایعه مهلک دیگه نجات بده به التماس افتاد گریه کرد خواهش کرد ولی بابا کوتاه بیا نبود. واسش سنگین بود اینکه کل کره بفهمن پسر سلبریتی پروفسور کیم همجنسگراست. نمیخواست این خبر هیچ وقت هیچ جا بپیچه و واسه همین هرکاری میکرد تا هنوز زوده جلوش رو بگیره. اما الان... فکر کنم الان فهمیده شادی پسرش خیلی مهمتر از حرف مردمه. همه این مدت امید داشت یکسال یا دو سال بعد جونمیون تورو فراموش میکنه و به زندگی عادی برمیگرده اما حرفای امروز جونمیون کاملا بهش فهموند هیچ وقت قرار نیست اون روز برسه. جونمیون فیلم لایو امشبت رو نشونمون داد تو چشمای مامان و بابام نگاه کرد و گفت اشکاش رو میبینید؟ هر یه قطره اش یه خنجره که به قلب من میزنه. امشب پسرتون با یه قلب تیکه پاره که ازش خون میچکه اومده بهتون بگه من دیگه زنده نیستم که بخوایید برای زندگیم با تهدید کردنم تصمیم بگیرید. گفت می شنوید چی میخونه؟ داره بهم میگه یکسال منتظرم بوده یکسال با زبون بی زبونی التماس کرده ترکش نکنم یکسال ترکم کرده که بهم نشون بده ترک کردنش برام با زنده نبودن برابره. اما قرار نیست دیگه منتظر بمونه. امروز بهم گفت میخوام برم. بعد یه سال نادیده گرفتنم امروز تو چشمام نگاه کرد و گفت میخوام برم منم از ترس داشتن همچین پدر و مادر وحشتناکی بهش گفتم بره و بیشتر از قبل دلشو شکستم اما... اما اینو بدونید اگه اون بره منم میرم. گروهی که سر از هم نپاشیدنش تهدیدم کردید و گفتید زحمات سیزده سالت رو به باد نده و باعث از بین رفتن گروهت نشو دیگه حتی یه ذره هم برام مهم نیست. اکسویی که مبین توش نباشه رو نمیخوام اون بره منم میرم. میرم یه جا که دست هیچ کس بهم نرسه هیچ کس هم نشناستم اون وقت ببینم هنوزم پسری دارید که نگران آبروریزیش باشید یا نه؟ گفت من اگه برم شما هم خیالتون راحت میشه دیگه یه پسر که عشقش براتون باعث آبروریزی ندارید
حرفاش انقدر برام شوکه کننده بود که حتی نمیدونستم باید چی بگم اما انگار نیازی به حرف زدن نبود. جونهیون هیونگ اومده بود که خودش حرف بزنه.
- حالا من اومدم اینجا که از طرف خانواده ام‌ ازت بخوام نری.
ناباور نگاهش کردم و توی چشماش دقیق شدم تا بدونم چقدر از حرفاش درسته. نگاه جدیش بهم میگفت که میتونم کاملا باورش کنم.
- میخوام بهت راستش رو بگم. درسته که الان به خواسته بابا و مامانم اینجام تا جلوی رفتنت رو بگیرم ولی نمیتونی انتظار داشته باشی که بابا و مامانم مثل قبل تورو پسرشون بدونن و دوست داشته باشن اما حداقل دیگه باهاتون مخالفت هم نمیکنن. هردوشون بخاطر شادی پسر کوچکشونم شده سکوت میکنن. پس بمون. نرو.
خیلی دقیق نگاهش کردم. این نرو از طرف کی بود؟ پدرش مادرش خودش یا جونمیون؟
- میدونم با نرو گفتن من چیزی تغییر نمیکنه. میدونم تا الان نروهای زیادی شنیدی ولی فقط منتظر یه نروی خاصی واسه همین به جای تلفن زدن خودم شخصا اومدم دیدنت. اومدم که ببرمت یه جایی؟
- کجا؟
- یه جایی که خیلی وقته از وجودش خبر نداری.
***

paper cut new versionWhere stories live. Discover now