part 1

267 29 2
                                    

دختر جوان موهاش رو پشت گوشش زد و سرشو به در نزدیکتر کرد تا بتونه حرفایی که داره زده میشه رو واضح تر بشنوه :این کار کمی ریسک داره چون هیون مو الفای حقیقی هانی نیست... اگه به خاطر این موضوع دردسر درست بشه چی.
دختر جوان که اسم خودش رو شنید دستشو روی دهنش گذاشت تا صداش ناخواسته به خاطر هیجان بلند نشه :وقتی این وصلت انجام بشه قدرت ما برابری میکنه با هفت قبیله... اون وقت حتی اگه آلفای حقیقی هانی جرات کنه خودشو نشون بده هم کاری از دستش بر نمیاد... رئیس چوی به قدرتی که دست میاریم فکر کنین.
گوش های هانی حالا دو برابر حد معمول قدرت شنوایی پیدا کرده بود، قرار بود یک ازدواج سیاسی انجام بشه و یکی از قطب های مهمش هم اون بود و اگه حدسش درست باشه القایی که قرار بود همسرش بشه پسر آقای چوی بود :هانی شی شما اینجا چیکار میکنین.
هانی سریع به عقب برگشت و دستشو روی دهن خدمتکار گذاشت :ساکت باش الان همه چی رو خراب میکنی.
صدای پا داشت میومد و این یعنی یکی از افراد حاضر داخل اتاق صداش رو شنیده، دست خدمتکار رو گرفت و سریع از سالن دور شد :اه همه چی رو خراب کردی... با اومدن بی موقت نذاشتی بفهمم تصمیم چی میشه.
خدمتکار سرشو پایین انداخت :متاسفم هانی شی آخه برادرتون دنبال شما می‌گشت.
هانی موهاش رو که پشت گوشش زده بود رو بیرون آورد :برو بهش بگو الان حوصله شو ندارم دور و برم پیداش نشه.
به طرف پلها رفت تا بره توی اتاقش، چوی هیون مو رو توی دانشگاه زیاد دیده بود، پسرا و دخترای دنبالش بودن و سعی داشتن توجهش رو جلب کنن، همون طور که عده ی زیادی هم دنبال جلب توجه خودش بودن.
هانی همیشه سعی می‌کرد جایی که هیون مو هست نره جون اصلا تحمل فخر فردختنش رو نداشت، پسر عقده ای خیلی پز آلفا بودنش رو به هانی میداد :فکر کرده فقط اونه که خوبه من یک بتای قدرتمندم.
خودشو روی تخت انداخت و دستاشو روی شکمش گذاشت، هانی مطمئن بود که پدر و مادرش این ازدواج سیاسی رو قبول میکنن کیه که از قدرت بیشتر خوشش نیاد.
تقه ای به در خورد و باز شد و برادرش داخل اومد هانی رو گرفت ازش :سوهو اصلا حوصله تو ندارم بهتره بری بیرون.
پسر جوان بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت :میخوای باهاش ازدواج کنی.
هانی به طرف برادرش چرخید :فکر نمیکنی برای پرسیدن این سوال هنوز بچه ای.
سوهو قدمی جلو گذاشت :بچه ام یا چون امگام حق سوال پرسیدن ندارم.
هانی تابی به چشماش داد :ببین سوهو من گرفتارهای زیادی دارم و اون قدر فکرم درگیر است که به موضوع کوچیکی مثل ارزش نداشتن تو توی این خونه فکر کنم پس بهتره وقتمو نگیری و بری تا منم به کارای مهمم برسم.
دستای سوهو مشت شدن :میدونی همیشه دوست داشتم حداقل تو یکم درکم کنی چون تو هم آلفا نیستی.
هانی این بار عصبانی شد، از روی تخت جست زد و به طرف برادرش حمله کرد، دستشو دور گردن سوهو حلقه کرد و کمی فشرد :من یک بتام... یک بتای قدرتمند که کاملا برابری میکنه با یک آلفا پس بهتره دیگه منو با خودت مقایسه نکنی.
گلوی سوهو رو رها کرد و اونو به طرف در هول داد :حالا تا بیشتر قاطی نکردم گمشو بیرون از اتاقم.
سوهو تک سرفه ای کرد و از جا بلند شد :آره راست میگی تو یک بتای قدرتمندی... قدرتمند و عوضی مثل بقیه.
از اتاق بیرون رفت، هانی نیشخندی زد :بچه ی بی ارزش تو باید به اندازه ی چیزی که هستی رفتار کنی نه بیشتر.




دوران سرکشی Where stories live. Discover now