part 30

74 16 8
                                    

آقای کانگ سرشو سمت هانی برد و آروم گفت : دیگه باید برم برای تبریک گفتن .
شروع کرد به خندیدن و از هانی دور شد ، چشمای مضطرب هانی دنبال سوبین گشت که اونو کنار یونجون دید ، با سرعت به سمت پسرش رفت و مچ دست سوبین رو گرفت : باید بریم .
پسرش رو دنبال خودش کشید : اماه.... اماه.... من می‌خوام بمونم ، نمی‌خوام الان از اینجا برم .
هانی دست سوبین رو بیشتر کشید : خواستن تو مهم نیست باید بریم همین که گفتم.
از سالن بیرون رفتن که سوبین دستشو از دست مادرش بیرون کشید : چرا .... چرا هیچ وقت بهم گوش ندادی ، چرا همیشه میگی خواستم مهم نیست .... امشب مراسم عروسی بهترین و تنها ترین دوستی که دارم و نمی‌خوام به خاطر یک ترس و نگرانی خرابش کنم .... شما اگه بهم اهمیت میدی کنارم باش .... نذار آقای کانگ بهم نزدیک بشه .... بهش نشون بده که مراقبمی و اون نمیتونه کاری انجام بده .... اماه تموم مدتی که پسرت بودم فقط یک خواسته ازت داشتم اینکه بهم گوش کنی .... اماه نمی‌خوام به خاطر اینکه تهیون شی گفته جفت منه و آقای کانگ میخواد به زور منو با خودش ببره از حقم بگذرم .... میشه فقط یکبار به خواستم اهمیت بدی فقط یکبار .... بعدش هر چقدر خواستی تنبیه ام کن و توی خونه حبسم کن ....فقط بذار امشب اون طوری که می‌خوام پیش دوستم باشم .... لطفا این تنها خواسته ای که دارم .
_ به من بسپرش عزیزم .... مراقبش هستم.
سر سوبین عقب برگشت پدرش بود با یک نگاه جدی و ترسناک ، پسر ناخواسته به سمت مادرش رفت و به دستش چنگ زد : اماه....
هیون مو دستشو توی جیب شلوار کرد و جلو اومد که سوبین ترسیده پشت مادرش پناه گرفت : من ازش مراقبت میکنم نگران نباش .
هانی چشماش رو بست : نمی‌خوام حتی یک ثانیه کانگ بهش نزدیک بشه.
هیون مو نگاشو به صورت سوبین دوخت : حتی یک ثانیه .
هانی چشماش رو باز کرد : پس مراقبش باش .
رو کرد به پسر ترسیده و با لحنی قاطع گفت : هر چی پدرت گفت گوش میدی .
دستی به لباسش کشید و به سمت سالن رفت ، سوبین آب دهنش رو قورت داد ، حتی جرات نداشت سرشو بالا بیاره . هیون مو قدم دیگه ای به پسرش نزدیک شد : حتی فکر نکن که میتونی ازم دور بشی .
مچ دست سوبین رو گرفت و دنبال خودش داخل سالن برد ، قلب پسر تند میزد ، میترسید .... کاش مادرش اونو به پدرش نمیسپرد ، به مهمونی برگشتن : سوبین بیا می‌خوام باهات عکس بگیرم .
این صدای کای بود ، سر سوبین بی اختیار به سمت پدرش چرخید نگاش نشون میداد که منتظر اجازه ست .
هیون مو همون طور که دست پسرش رو گرفت بود به سمت کای رفت ، بومگیو و یونجون با فاصله ی کمی داشتن با هم حرف میزدن: امشب چشمات از همیشه بیشتر داره برق میزنه پسر .
کای خنده ی خجولی کرد: آخه خیلی خوشحالم ، قبلش خیلی نگران بودم اما همین که سوبین اومد نگرانی یادم رفت و الان خیلی خیلی خوشحالم .
هیون مو پسرش رو سمت کای هدایت کرد : همین جا هستم ، هر چقدر خواستین عکس بگیرین .
کمی از اونا فاصله گرفت ، لبخندی روی لب سوبین نشست هیون مو تا حالا خوشحالی واقعی پسرش رو این طوری از نزدیک ندیده بود شبی که هانی برای سوبین مهمونی گرفت بود از اون دوری میکرد و الان داشت میدید سوبین وقتی می‌خنده چقدر متفاوت و خوشگل به نظر میرسه : خنده اش خیلی خوشگله باهام موافق نیستین آقای چوی .
هیون مو بدون اینکه به سمت صدا برگرده گفت : این اولین باریه که دارم خنده اش رو میبینم .
تهیون خیره بود به پسر جوان : من چندین بار دیدم وقتی جلوی دانشگاه منتظرش میموندم .... خنده هاش این قدر خوشگلن که محوش میشم .
هیون مو اخم کرد : بهش نزدیک نشو .... بذار به حال خودش باشه .
تهیون حالت متعجبی به صورتش داد : الان دارین میگین به سوبین اهمیت میدین....یعنی براتون مهم شده .... نه آقای چوی باور نمیکنم ، شما همیشه ازش به عنوان یک مزاحم یاد میکردین که باعث شده هانی عزیزتون دچار مشکل بشه .
دست هیون مو مشت شد : گوش کن تهیون به سوبین نزدیک نشو وگرنه میتونم رازی رو برای پدرت فاش کنم که مدتهاست ازش مخفی کردی .... نمی‌خوام به اعتمادت خیانت کنم اما اگه قرار باشه بین اعتماد تو و هانی یکی رو انتخاب کنم قطعا اون هانی .... می‌دونی که چقدر برام مهمه.
تهیون نیشخند تلخی زد : هئونگ منو تو زمانی که همدیگه رو ملاقات کردیم حسابی داغون بودیم پس بیا هنوزم همدیگه رو داشته باشیم .
از هیون مو دور شد و با لبخندی که روی لبش بود به سمت عده ای رفت که کنار پدرش بودن ، هیون مو نگاشو دوباره به سوبین داد : تهیون راست میگه خنده ات خیلی قشنگ گه درست مثل هانی .




دوران سرکشی Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ