part 22

76 17 20
                                    

چشمای یونجون آروم باز شدن :نمی‌دونم چم شده .... احساس ضعف دارم و نمیتونم ....
بومگیو دوستش رو بالا کشید : به خاطر سرما خوردگیته .... نباید میومدی ،الان می‌برمت خونه .
دستشو از زیر شونه های یونجون رد کرد و وزن اونو روی خودش انداخت : منشی مین اتاق کارمند چوی و کارمند هیونینگ رو بهشون نشون بده من باید یونجون رو ببرم خونه .
چند قدم جلو برداشت که یونجون گفت : خیلی دنبالت گشتم پسر .... تموم این مدتی که دنبالت بودم یک لحظه هم بوی خوبت رو فراموش نکردم .
بومگیو سریع از اونجا خارج شد ، یونجون قوی بود و این ضعف به نظرش جای شک داشت.
منشی مین رو کرد به سوبین و کای : اتاق شما اینجاست ، دیروز براتون همه چی رو آماده کردم اگه از چیزی خوش تون نیومد بگین تا عوضش کنم .
کای سریع گفت : ازتون ممنونیم مطمئنم همه چی خیلی عالیه .
منشی مین در اتاق رو باز کرد ، دو تا میز با تموم وسایلی که نیاز بود و تابلو های به دیوار و یک گلدون بزرگ از بامبوهای طبیعی و بلند : میتونین تا زمانی که آقای چوی برمی‌گردن خودتونو سرگرم کنین.
در اتاق رو بست که کای به طرف سوبین برگشت بازوهاشو گرفت و با هیجان گفت : حق داری توی شوک باشی .... وای باورم نمیشه که تو هم توی همین شرکت جفتت رو پیدا کردی .
سوبین خودشو از بین دستای کای بیرون کشید ، صورت بی حس بود و چشماش خنثی : حرف بیخود نزن .... من هیچ جفتی ندارم که بخوام پیداش کنم .
پشت میز نشست و به وسایلش نگاه کرد : سوبین تو دیگه الان یک بچه ی دبیرستانی نیستی بزرگ شدی 21 سالته دیگه نباید مثل اون وقتا رفتار کنی .
اخمای سوبین توی هم شد : فکر کنم دچار توهم شدی .... من هیچ بویی حس نکردم ، اون مرد فقط داشت هذیون می‌گفت چون تب بالایی داشت .
کای قدمی جلو اومد و تا دهن باز کرد سوبین دستشو به نشونه ی ساکت کردن دوستش بالا آورد : دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم کای .
پسر لباشو روی هم فشرد ، سوبین نمی‌خواست قبول کنه ، فکر میکرد وقتی بزرگتر بشن و با جفتش رو به رو بشه اونو میپذیره و جذبش میشه اما دوستش الان داره میگه حتی بویی هم نشنیده .



ساعت کمی از 10 گذشته بود که سوبین به خونه رسید ، سرش پایین بود و ماسکش کامل صورتش رو مخفی کرده بود : کی به تو اجازه داده تا این موقع بیرون از خونه باشی .
این صدای هیون مو بود ، سوبین ناخواسته توی خودش جمع شد : من .... من ....
هیون مو با قدمای سریع خودشو به سوبین رسوند تا دستش بلند شد که دور موهای پسر بپیچه صدای مقتدر هانی بلند شد : یوبو یادت نره بهت چی گفتم .
دست هیون مو پایین اومد : تو فقط یک تیکه اشغالی .
از سوبین دور شد و از خونه بیرون زد ، پسر هنوزم حالت دفاعی داشت : امروز روز اول کارت بود .
سوبین نفسای کوتاه و تند میکشید و این نشون از ترس شدیدش داشت : بله .
هانی جلو اومد ، ماسک سوبین رو پایین کشید ، کبودی های که پسرش سعی در مخفی کردن داشت خیلی زیاد و بد بودن : همین طوری میخوای از خودت مراقبت کنی .... زندگی تو الان فقط توی دانشگاه خلاصه نمیشه .... دوره ی کاریت شروع شده و این یعنی با آدمای مختلف سر و کار داری ، اگه بخوای این طوری بترسی نمیتونی توی جامعه دووم بیاری .
نگاه سوبین بالا اومد : من به کسی اجازه نمیدم بهم دست بزنه حتی اگه بگه جفتم و این حق رو داره .... من از آپا نمی‌ترسم ازش وحشت دارم .... وحشت دارم چون بلایی سرم آورد که تا آخر عمر نمیتونم فراموش کنم .
سرشو کمی خم کرد و به سمت اتاقکش رفت : چرا از من وحشت نداری .
سوبین ایستاد و برگشت که هانی ادامه داد : من بارها و بارها تنبیه ات کردم .... تنبیهات شدید .... پس چرا هیچ وقت از من وحشت نکردی .
سوبین نگاشو دوخت به چشمای مادرش : تنبیهات شما باعث نشدن من با مرگ دست و پنجه نرم کنم .
نگاشو گرفت و به سمت اتاقش رفت و داخل شد ، در رو بست و روی تختش نشست ، بومگیو تقریبا یک ساعت بعد برگشته بود و وظایف اونا رو بهشون گفت .
هر وقت که مرد جوان داخل اتاق میشد گونه های کای سرخ میشدن و چشماش میدرخشیدن ، بومگیو بهش لبخند میزد و دوباره برمیگشت سر کارش : باید خیلی زود خودتو نشون بدی سوبین.



دوران سرکشی Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt