part 5

92 18 5
                                    

کای ترسیده بود ،یعنی به خاطر آسیب زانوهاش سوبین این طوری از هوش رفته ،شونه های دوستش رو گرفت و تکونی بهش داد : سوبین.... چیکار کنم الان .
میدونست اگه سوبین رو ببره درمانگاه دکتر سو دوباره حرفاش رو شروع می‌کنه ... فهمید ... این بهترین گزینه بود ،نمیخواست کسی سوبین رو توی این وضعیت ببینه .
موبایلش رو برداشت و شماره ی برادرش رو گرفت : سونگهی هئونگ میشه لطفاً برگردی مدرسه بیای دنبالم .
_ چرا مگه چیزی شده .
کای به صورت رنگ پریده دوستش نگاه کرد : رسیدی بهت میگم .
تماس رو قطع کرد ،موبایل رو توی جیبش برگردوند و سوبین رو روی کولش کشید و از جا بلند شد ، چقدر خوب بود که الان بچه ها سر کلاس بودن و کسی سوبین رو نمی‌دید.
جلوی در رسید و به اطراف نگاه کرد که ماشین برادرش رو دید ، سونگهی ماشین رو نگه داشت و پیاده شد : این سوبین... چرا از هوش رفته .
کای به سمت در عقب رفت : نمی‌دونم چش شده فقط می‌دونم حالش خوب نیست ... در رو باز کن هئونگ‌.
سونگهی در رو باز کرد که کای ، سوبین رو روی صندلی خوابوند : پس بریم بیمارستان.
کای در رو بست : نه بریم خونه ... دوست ندارم دوباره مزخرفات بشنوم .



سوبین روی تخت کای خواب بود ، جیسو کنار پسرک نشسته بود و داشت علائمش رو چک میکرد : نونا فهمیدی چش شده .
جیسو‌ سری از روی تاسف تکون داد : همون دیشب که دیدمش مشخص بود که چقدر ضعیفه...
اخمی روی صورت کای نشست : باورم نمیشه نونا یعنی تو هم معتقدی چون امگاست بدنش ضعیفه برای همین از هوش رفته .
جیسو‌ از جا بلند شد : چی داری میگی ... چه ربطی به امگا بودنش داره ... این بچه از شدت گرسنگی و نداشتن بنیه سالم ضعف کرده ... یعنی خانواده اش این قدر فقیرن که نمیتونه غذای درستی بخوره ... من میرم براش یکم غذا درست کنم ، شما دو نفرم بهتره ساکت باشین تا راحت بخوابه .... سونگهی توام براش یک شلوار مدرسه بخر با این شلوار پاره که نمیتونه بره مدرسه .
جیسو‌ که از اتاق بیرون رفت سونگهی رو به برادرش پرسید : سایزش رو می‌دونی .
کای سری به نفی تکون داد : از روی لباسش نگاه کن هئونگ .
سونگهی یقه ی لباس سوبین رو کمی پایین داد : سایز لباس پاره شده نمیتونم بخونمش.
کای بلند شد : حتما روی شلوارش داره .
آروم لبه ی شلوار سوبین رو پایین داد که متوجه ی دوخت هایی شد که سایز شلوار رو کوچیک کرده : فکر نمی‌کردم وضع خانواده اش این قدر بد باشه .... حتما لباس مال یکی دیگه بوده که مجبور شده سایزش رو کوچیک کنه .
به برادرش نگاه کرد : میگم هئونگ بیا شلوار رو در بیاریم از پاش برو به فروشنده نشون بده و بگو اندازه ی همین میخوای .
سونگهی لحظه ای فکر کرد ، انگار چاره ی دیگه ای نداشتن : باشه ... پس آروم درش بیار .
کای لبه ی شلوار رو گرفت و آروم از پای سوبین در آورد : اینا چیه ...
نگاه کای اول به صورت برادرش افتاد که چشماش گرد شده بودن ،رد نگاه سونگهی رو گرفت داشت به پاهای سوبین نگاه میکرد .
به سمت دوستش برگشت که پاهای پر از زخمش رو دید : چرا ... چرا پاهاش این طورین ... هئونگ چرا پاهاش این قدر کبود و زخمیه .
سونگهی روی تخت نشست و آروم سوبین بیهوش رو به پهلو چرخوند : اینا رد ترکه ست ... کی باهاش این طوری بیرحمانه رفتار کرده ... این عملا شکنجه ی یک بچه ست .
شلوار سوبین بین دستای کای فشرده میشد ، پس دلیل ضعف و از هوش رفتن دوستش این بود : چطوری تونستن همچین کاری باهاش بکنن ... هئونگ خانواده اش چطوری تونستن این طوری کتکش بزنن .
سونگهی دستشو سمت برادرش گرفت : شلوار رو بده به من کای... زود باش .
پسر شلوار رو بین دست دراز شده ی برادرش گذاشت ،سونگهی آروم و با احتیاط شلوار رو پای سوبین کرد : داری چیکار می‌کنی هئونگ ... چرا شلوار رو پاش کردی ... باید زخماش تمیز بشن ...باید ...
سونگهی که از جا بلند شده بود ،دستشو روی دهن برادرش گذاشت : خوب گوش کن ببین چی میگم بچه ، به هیچ عنوان سوبین نباید بفهمه که تو پاهاشو دیدی ... تو که نمیخوای خجالت زده بشه ... اصلا به روی خودت نمیاری .
کای به صورت سوبین نگاه کرد : اما آخه ...
سونگهی اینبار جدی تر گفت : کای خجالت زده اش نکن .
پسر سری تکون داد و روی مبل نشست ،سونگهی هم کنار سوبین نشست و به صورت همچنان رنگ پریده اش نگاه کرد : چطوری بعضی از والدین میتونن با بچه هاشون این طوری رفتار کنن .


دوران سرکشی Where stories live. Discover now