دوران سرکشی

part 35

تموم محتویات سرنگ رو توی گردن سوبین خالی کرد و پسر رو که داشت تقلا میکرد رها کرد ، سوبین چند قدمی تلو تلو خورد تا تونست سر پا بمونه : این چی بود بهم زدی .... شماها کی هستین .... تهیون هئونگ کجاست .
مردی که برای سوبین آشنا بود شروع کرد به خندیدن : یکی یکی بپرس امگا ....چقدر عجله داری .... اونی که بهت تزریق شد بدنت رو آنقدر ضعیف می‌کنه تا نتونی تبدیل به گرگت بشی ، همه ی ما میتونیم گرگت چقدر قویه .... و اینکه ما کی هستیم ....
نگاش وحشی شد و به سمت پسر جوان خیز برداشت ، یقه ی سوبین رو چنگ زد و بالا کشیدش : ما شش نفر جفتای تو هستیم که مادرت سعی کرد از تو دورمون کنه .... حالا اومدیم تا حق مون رو بگیریم ، تو حق مایی و میخواییم داشته باشیمت....
سوبین رو با شدت به طرف دیوار پرت کرد که پسر با ناله ای روی زمین افتاد : هیچ امگایی حق نداره بدون آلفاش باشه ....
لگدش توی شکم پسر خورد که نفس سوبین رفت از شدت درد : میخواییم باهات یکم بازی کنیم بعدش به حسابت برسیم .

کای به ساعت نگاه کرد ، سوبین هیچ وقت کلاسا رو نمیپیچوند که با تهیون بره بیرون : فکر کنم باید بهش زنگ بزنم .... شاید حواسش نیست و زمان رو از دست داده .... کلاس اول رو که از دست داد به بقیه اش برسه .
شماره ی دوستش رو گرفت و منتظر شد اما فقط بوق میخورد : چرا جواب نمیدی آخه .
تماس رو قطع کرد و این بار به تهیون زنگ زد : چی شده کای .... مگه سر کلاس نیستی .
_ چرا هر چی به سوبین زنگ میزنم جواب نمی‌ده .... لطفا موبایل تون رو بهش بدین .
صدای تهیون متعجب شده بود : سوبین پیش من نیست .... ما با هم قراری نداشتیم .
قلب کای هری ریخت : اما سوبین بهم پیام داده که داره میاد دیدن شما چون باهاش کار دارین .
_ چی داری میگی .... من اصلا امروز به سوبین پیام ندادم .
نفس کای به سختی درمیومد : پس سوبین الان کجاست .
تماس قطع شد ، رنگ پسر جوان حسابی پرید : چه بلایی سرت اومده .... باید به یونجون شی زنگ بزنم .
با اینکه کای حس میکرد قلبش داره از حرکت می ایسته اما شماره ی یونجون رو گرفت : آقای چوی .... سوبین .... فکر کنم بلایی سرش اومده .

تن دردمند سوبین بار دیگه روی زمین کوبیده شد ، نصف لباساش توی تنش پاره شده بود : میگم تا کی قراره صبر کنیم .... من می‌خوام از سهم خودم استفاده کنم .
_ دیوونه شدی ، میخوای جناب کانگ سر به نیست مون کنه .
مردی که یقه ی سوبین رو گرفته بود و اونو از روی زمین بلند کرد : به اون ربطی نداره.... این امگا همون قدر که مال پسرشه مال ما هم هست .... پس من می‌خوام تصاحبش کنم .
چونه ی سوبین رو توی دست گرفت : این لبای تحریک آمیز باید توسط من ....
_ فکر کردی ....میذارم هر.... کاری ....خواستی باهام بکنی .
سوبین با صدایی ضعیف اینو به زبون اورد : من حا.... حاضرم بمیرم .... اما دست شما.... ها بهم نخوره .
مرد خندید و سیلی محکمی به صورت سوبین زد : واقعا فکر کردی بهت فرصت میدم که همچین کاری بکنی .... فکر کردی چرا بهت اون دارو رو دادیم چون نتونی از دست مون فرار کنی .
صورتش رو جلو آورد تا لبای زخمی و خون آلود پسر رو ببوسه که سوبین توی صورتش تف انداخت ، مرد عقب کشید و روی صورتش دست کشید : امگای عوضی بی ارزش .
مشتش رو توی صورت سوبین کوبید که پسر حس کرد فکش جا به جا شده ، خون از دهنش بیرون اومد و سرفه ای کرد که یکی از دندوناش از دهنش بیرون افتاد : حالا بهت نشون میدم .
به اطراف نگاه کرد ، خم شد و موهای سوبین رو چنگ زد و همون طور که پسر رو میکشید به طرف صندلی رفت که از قبل آورده بودن ، با دست آزادش شلوارش رو پایین کشید و روی صندلی نشست .
سر سوبین رو به عضوش نزدیک کرد : زود باش امگای پست و حقیر .... باید عضمو بخوری تا حسابی برای به فاک دادنت تحریک بشم .
صورت سوبین رو به عضوش چسبوند که پسر دنبال راهی بود برای فرار ، تقلا میکرد و سعی داشت خودشو دور کنه : خیلی داری تلاش می‌کنی....
سرشو بلند کرد و به اون چند نفر نگاه کرد : بیاین لختش کنین می‌خوام بفهمه باید چقدر خدمت کنه به الفاهاش.
دو نفر بهم دیگه نگاه کردن ،شهوت توی چشماشون موج میزد : این پسر حق ماست چرا باید خودمونو محروم کنیم .
به طرف سوبین اومدن ، مرد خندید : ببینم هنوزم میتونی دووم بیاری .
موهای پسر رو محکم تر کشید : همین جا بکارتت رو میگیرم و هر شش نفر مارکت میکنیم و هر روز باید پیش یکی از ماها باشی .
نگاه زخمی سوبین بالا اومد : نمیذارم .
دهنش رو به دست آزاد مرد نزدیک گرفت و دندوناشو با شدت توی دستش فرو کرد ، درد داد مرد رو بلند کرد موهای سوبین رو رها کرد و روی زمین پرتش کرد .... پسر جوان تموم نیروش رو جمع کرد و از جا بلند شد لنگ زنان به سمت پنجره نیمه کاره رفت و دستاشو به لبه ها گرفت و خودشو بالا کشید : میخوای چیکار کنی احمق .