part 39

68 13 2
                                    

سوبین اخماشو توی هم کشید و لباس رو از روی رگال برداشت : من ازش خوشم اومده چرا ازم میگیری .
یونجون تموم سعی خودشو کرده بود تا لحنش ناراحتیش رو نشون نده : چون مناسب تو نیست .
خواست لباس رو بگیره و سرجاش بذاره که سوبین قدمی عقب رفت : این سلیقه ی منه و می‌خوام بخرمش .... وقتی پوشیدمش تو میتونی نگام نکنی.
به سمت فروشنده که زن میانسالی بود رفت : من اینو میخرم .
فروشنده لباس رو تا زد و داخل پلاستیکی گذاشت ، سوبین پول رو حساب کرد و از اون مغازه ی کوچیک بیرون اومد ، یونجون دیگه عصبی شده بود ، چرا سوبین میخواست این طوری باهاش لجبازی کنه .... آخه اون لباس زیادی ....
یونجون از مغازه بیرون زد و دنبال پسر رفت ، این سومین روزی بود که اینجا بودن و توی این مدت سوبین به هر بهانه ای با یونجون لجبازی میکرد حتی وقت غذا خوردن .... برای مقصد بیرون رفتن ، برای وقت خوابیدن ، برای دیدین تلویزیون....
امروزم که لباسی رو خریده بود که اصلا مناسبش نبود : سوبین صبر کن منم بیام .
قدماش رو سریع تر کرد و کنار پسر ایستاد : ببینم تا کی میخوای باهام لجبازی کنی .... اصلا چرا این قدر باهام لج....
سوبین ایستاد و به سمت مرد جوان برگشت ، اخماشو توی هم کشیده بود و با جدیت به یونجون خیره شد : چرا فکر می‌کنی دارم لجبازی میکنم .... من دارم کاری رو که دوست دارم انجام میدم .
یونجون سرشو به صورت سوبین نزدیک کرد : توقع داری باور کنم اینا کارایی که دوست داری .... فکر کردی نمی‌فهمم تمومش لجبازی با منه.... ببینم نکنه داری این طوری تلافی مارک کردنت رو می‌کنی .
سوبین یکم خودشو عقب کشید ، جا خورد از اینکه یونجون این حرف رو زده : چی داری میگی ....مگه من بچه ام که به این طوری تلافی کنم .
انگار حدس یونجون درست بود ، اینو گونه های حرارت گرفته ی سوبین می‌گفت ، مرد جوان راست ایستاد و دستاشو توی هم دیگه قفل کرد : آها که این طوری تلافی کردن کار بچه هاست و تو اصلا به فکر تلافی نیستی .
سوبین پلک زد و بازم عقب رفت : خسته شدم می‌خوام برگردم هتل .
به سمت خیابون رفت تا تاکسی بگیره ، یونجون دیگه عصبانی نبود ، لبخندی روی لبش نشسته بود .... کنار سوبین ایستاد و دست بلند کرد برای تاکسی : می‌دونی تا وقتی تو بهم اجازه ندی بهت دست نمی‌زنم پس نیازی نیست این طوری نقش بازی کنی .
تاکسی براشون ایستاد که مرد جوان در رو باز کرد : سوار شو کیوتی .
این اولین باری بود که سوبین همچین چیزی رو برای خودش می‌شنید .... همیشه به غیر از اسمش امگا خطاب شده بود عادت نداشت به شنیدن این جور کلمات .
سوار ماشین شد که یونجون کنارش جا گرفت و تاکسی راه افتاد : یونجون شی ....
مرد جوان نگاشو سمت سوبین داد ، پسر سرشو پایین انداخته بود : چیزی میخوای بگی عزیزم .
سوبین لبشو گزید : متاسفم به خاطر لجبازی کردن و بچه بازی کردن .
یونجون دستشو زیر چونه ی پسر برد : این تنبیه جدیده .... میخوای این طوری دیوونه ام کنی ....
سوبین بار دیگه لبشو گزید که یونجون دستشو روی لب پسر کشید : نمی‌خواد پشیمون باشی و خجالت بکشی من ناراحت نیستم .... فقط نمی‌دونم قلبم تا کی می‌تونه در برابر این دلبری کردنات دووم بیاره .
سوبین آب دهنش رو قورت داد : من دلبری نمیکنم .
یونجون خنده ای کرد : همین الآنم دلبری کردی .
رو گرفت از پسر ، میدونست اگه بخواد همین طوری به سوبین نگاه کنه نمیتونه جلوی خودشو بگیره .
به هتل که رسیدن ، یونجون اول از همه سفارش داد شامشون رو بیارن اتاق شون بعدم خودشو توی حموم انداخت تا با یک دوش آب سرد خودشو آروم کنه .
زیر دوش ایستاده بود که در حموم باز و بسته شد ، یونجون چشم باز کرد که دید سوبین جلوی در ایستاده و سرشو پایین انداخت ، سریع دوش رو بست و به سمتش اومد : سوبین چی شده ....
دستای پسر بهم دیگه فشار میاوردن و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که یونجون چیزی نشنید ، بازوهای سوبین رو گرفت و تکون آرومی بهش داد : چی شده .... ببینم جایت درد می‌کنه .
سوبین یکم سرشو بالا آورد و با صدایی آروم اما واضح گفت : می‌خوام با هم باشیم .
یونجون مبهوت مونده ، به گوشاش شک کرد از چیزی که شنیده : سوبین حالت خوب نیست .... میخوای ببرمت دکتر .
پسر جوان عصبی سرشو بالا آورد : حرفم این قدر مسخره بود که میگی حالم بده .... الان اگه خودت اینو ازم میخواستی یک کار عادی بود اما چون من دارم بهت میگم فکر می‌کنی مریضم اره .
نفس نفس میزد از عصبانیت ، یونجون با دهن باز داشت به سوبین نگاه میکرد : منظورم چیزی که میگی نیست .... من فقط شوکه شدم .... فکر میکردم حالا حالا آماده نیستی براش .... اصلا فکر نمی‌کردم که به این زودی بهم اجازه بدی ....برای همین فقط شوکه شدم و شک کردم به حرفی که شنیدم .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now