part 10

91 14 7
                                    

هی وو دستاشو محکم دور تن بوم هی حلقه کرده بود : می‌دونی که خیلی دوستت دارم .
_میدونم .
_ می‌دونی که وقتی نبودی حتی نفس کشیدن هم برای خیلی سخت بود .
لبخندی کوچیک روی لب بوم هی نشست : اره می‌دونم .
هی وو بوسه ای به شقیقه ی بوم هی زد : پس دیگه هیچ وقت ... هیچ وقت تنهام نذار ... من حتی نمی‌خوام بدون تو به بهشت برم .
پسر جوان کامل به سمت همسرش چرخید و دستاشو دور تنش حلقه کرد : معذرت میخواهم بابت این مدت ... می‌دونم که چقدر اذیت شدی .
در اتاق باز شد که هر دو به سمت در برگشتن : تا کی قراره اینجا بمونی .
نگاه بوم هی خیره بود به پسری که با وقاحت تموم داشت بهش نگاه میکرد ، رکابی جذبی پوشیده بود و شلوار لیش حتی از اون هم جذب تر بود ، این حتما همون پسریه که قراره یا هی ووی اون باشه .
نگاشو گرفت که هی وو با خشم اما صدایی مهار شده گفت : اینو خوب توی گوشت فرو کن تو به هیچ وجه حق نداری پا به این اتاق بذاری ، الآنم برو توی اتاقت .
پسر نگاه تیزش رو روانه ی چشمای بوم هی کرد و عصبانی از اتاق بیرون رفت ، خشم هی وو همون طور که اومده بود رفت و لبخند نشست روی لباش : بیا بخوابیم عشق من .


هی وو در اتاق رو به شدت باز کرد ، یه چان طلبکارانه روی تخت نشسته بود : فکر کردی من  ...
هی وو با چند قدم بلند خودشو به یه چان رسوند و دستاشو روی دهن پسر گذاشت : خوب گوش کن ببینم چی دارم بهت میگم ، چون دیگه هرگز تکرارش نمیکنم و اگه ببینم دوباره خلاف چیزی که گفتم عمل کردی اون وقت طور دیگه ای باهات رفتار میکنم ... بوم هی عشق منه اون قدر دوستش دارم که حاضرم هر کاری براش انجام بدم ... اما تو هیچ کس من نیستی تو فقط یک آلفای بدبختی که به واسطه ی اسم خانواده ی من و پولی که مادرم بهت داده حاضر شدی تن بدی به این ازدواج پس فکر نکن که حقی نسبت به من داری ... تو هیچ وقت منو کنار خودت نخواهی داشت ، هیچ محبتی از من دریافت نمیکنی و هیچ چیز اضافه ای بین ما نخواد بود ... حتی وقتی بچه هم به دنیا بیاد تو هیچ نسبتی باهاش نداری ، اون بچه ی من و بوم هی... هرگز وقتی با بوم هی هستم نزدیک ما نشو و دیگه با چشمای خبیثت به همسرم نگاه نکن ... من وقتی برای هم خوابگی با تو میام که بوم هی خواب باشه پس بهتره منتظر باشی .
رو گرفت از چشمای سرخ شده ی یه چان و شروع کرد درآوردن لباساش : الآنم بیا زود کارمونو تموم کنیم که می‌خوام برگردم پیش بوم هی.


هانی دستاشو توی هم دیگه حلقه کرده بود و به پسر جوان عصبانی رو به روش نگاه میکرد : خب از من چی میخوای.
یه چان چشماش رو باریک کرد بدجنسی و حسادت کاملا توی صداش مشخص بود : می‌خوام بهم اجازه بدین تا حساب اون بوم هی رو برسم ، می‌خوام هی وو رو مال خودم کنم .
یک تای ابروی هانی بالا رفت : حدس میزدم که جاه طلب باشی ... هر کاری میخوای انجام بده ... پسرم رو برای خودت کن و کاری کن بوم هی از این خونه بره .
لبای یه چان به پوزخندی باز شد : مطمئن باشین شما رو می‌رسونم به اونچه که میخوایین.
از جا بلند شد و از اتاق بیرون اومد ، دیشب به شدت غرورش شکسته بود و می‌خواست تز اون بوم هی که همه چی داشت انتقام بگیره : هی وو می‌خوام عشقت رو ازت بگیرم منتظر باش .
داشت به سمت پلها می‌رفت که متوجه ی سوک هون شد : هئونگ ...
مرد جوان ایستاد و به سمت صدا برگشت با دیدن یه چان اخم نشست روی صورتش ، با قدمایی آروم به سمت پسر رفت قد یه چان کمی ازش کوتاه تر بود : دیگه منو هئونگ صدا نزن ، من برادر تو نیستم .
یه چان جا خورد ، قدمی عقب رفت . پس سوک هون با اون مخالف بود ، مرد جوان رو گرفت ازش و به سمت اتاقک کوچیک رفت ، در رو باز کرد و از جلوی چشمای یه چان خارج شد : باشه کاری میکنم که از رفتارت پشیمون بشی .


دوران سرکشی Onde histórias criam vida. Descubra agora