part 26

81 14 33
                                    

فشار دستش رو بیشتر کرد که صورت سوبین شروع کرد به تغییر رنگ دادن ، پسر برای نفش کشیدن تقلا میکرد و به دست تهیون چنگ مینداخت : به نفعته منو عصبانی نکنی ، قصد ندارم بهت صدمه بزنم اما اگه بخوای به این رفتارا ادامه بدی نمیتونم آروم بمونم .
دستشو از دور گردن سوبین باز کرد که پسر روی زمین افتاد و با شدت شروع کرد به سرفه کردن ، دستشو روی گردنش گذاشت و همراه با سرفه نفسای عمیق میکشید ، تهیون عصبی شد نباید کنترلش رو از دست میداد ممکن بود به
سوبین آسیب بزنه ، کنار پسر نشست و دستاشو روی شونه های سوبین گذاشت : صاف بشین و عمیق نفس بکش .
سوبین با بی رمقی خودشو عقب کشید و به زحمت گفت : بهم دست نزن .... بهت احتیاج ندارم .
تهیون پوفی کرد و بلند شد ، سوبین رو روی کولش کشید و به طرف تخت برد : چرا این قدر سختی بچه .
روی تخت نشست و سوبین رو آروم روی تخت خوابوند که در ناگهان باز شد و آقای کانگ داخل اومد : مثل اینکه بد موقعی اومدم .... میخواستی این گرگ وحشی رو رام کنی .
تهیون سریع از جا بلند شد : نه ابوجی ....تنبیه اش کردم برای همین بی رمق شد .
آقای کانگ خندید و جلو اومد : چطوری تنبیه اش کردی ببینم .
به تخت رسید رنگ سوبین پریده بود ، نیشخندی روی لب آقای کانگ نشست و به طرف سوبین خم شد ، لباس پسر رو بالا زد تا جای تنبیه پسرش رو ببینه : اینجا که چیزی نیست .
تهیون دستشو روی شونه ی پدرش گذاشت : خب من اون طوری که شما فکر میکنین تنبیه اش نکردم .
اخم روی صورت آقای کانگ نشست به پسرش نگاه کرد : باید تنبیه اش طوری باشه که ازت بترسه و حساب ببره .
نگاه تهیون روی سوبین افتاد رنگ پسر داشت بهتر میشد : بله شما درست میگین ....از این به بعد اون طوری تنبیه اش میکنم .
آقای کانگ عقب اومد : همین الان زود باش .
مرد دستاشو توی هم فرو کرد و منتظر به پسرش زل زد ، تهیون نمیدونست چیکار کنه ، نمیتونست که الکی پسر رو تنبیه کنه ، اینو گفته بود که پدرش بره ، اصلا فکر نمی‌کرد بخواد آثار تنبیه رو ببینه .
رنگ چشمای تهیون تغییر کرد صورتش ترسناک شده بود و در کسری از ثانیه به گرگش تبدیل شد ، گرگی که چنان هیبت ترسناکی داشت که سوبین حس کرد قلبش الان از حرکت می ایسته ، آقای کانگ عقب رفت تا بتونه کامل همه چی رو ببینه .
سوبین خودشو گوشه ی تخت جمع کرد ، هنوزم درد پنجه ها رو به خاطر داشت ، قبلاً درد تنبیه شدن با پنجه های مادرش رو چشیده بود ، چطوری میتونه در برابر این گرگ بزرگ و قوی دووم بیاره ، تهیون به سمتش یورش برد ، سوبین دستشو محافظ صورتش کرد که پنجه های تهیون دور کمرش نشست و بلندش کرد ، سوبین هر لحظه منتظر درد و سوزش بود اما هیچی حس نکرد .... تهیون غرش میکرد و اونو به اطراف پرت میکرد اما هیچ دردی نبود ، انگار جاش بین پنجه ها قوی تهیون کاملا امن بود و هیچ صدمه ای قرار نبود ببینه .
بار دیگه به سمت تخت پرت شد که نگاش به چشمای تهیون افتاد : این چشما ....
سیلی توی صورتش نشست که حس کرد نصف صورتش رفته ، درد اون قدر زیاد بود که حس سرگیجه داشت ، چشماش سیاهی میرفتن و ضعف وجودشو پر کرد .
روی تخت قرار گرفت که دید تهیون دست خودشو گاز گرفت و خونش رو روی سوبین ریخت ، قبل از اینکه چشماش کامل بسته بشه تهیون از هیبت گرگ بیرون اومد .
آقای کانگ شروع کرد به خندیدن از دیدن پسر بیهوش روی تخت ، خونی که روی لباس و صورتش پخش بودن نشون از تنبیه پسرش بود ، دستاشو بهم دیگه کوبید : این یعنی یک تنبیه درست و حسابی .... وقتی بهوش اومد بهش نشون بده ارباب داره و باید اطاعت محض باشه .
به سمت در رفت و قبل از اینکه در رو باز کنه گفت : تهیون می‌خوام بچه ای از این امگا داشته باشی .
آقای کانگ در رو باز کرد که تهیون پرسید : چرا ابوجی .... چرا میگین این یکی فرق داره .
آقای کانگ به طرف پسرش نگاه کرد : این بچه چشمای طلایی داره برات آشنا نیست .
قلب تهیون تیر کشید ، چشمای طلایی : اماه....




دوران سرکشی Where stories live. Discover now