part 34

53 14 16
                                    

خبر ازدواج چوی سوبین فرزند سوم خانواده ی چوی مثل بمب صدا کرده بود توی دانشگاه پسر جوان از دست نگاه بقیه خلاصی نداشت ، همه راجع بهش حرف میزدن و مرکز توجه همه بود چیزی که سوبین به شدت ازش متنفر بود ، به دستور مادرش اجازه نداشت بدون راننده یون جایی بره و نباید بیشتر از ساعت 9 بیرون از خونه میموند.
این روزا یونجون از همیشه سرحال تر بود و صدای خنده هاش دائما شنیده میشد ، مراسم دیدار دو خانواده انجام شده بود و خانم چوی در همون لحظه ی اول عاشق سوبین شده بود : یونجون باید خیلی مراقبش باشی کاملا مشخصه که چقدر حساس و زودرنج .
یونجون صورت متعجبی به خودش گرفت : اماه الان نباید طرف منو بگیری .... مگه من پسرت نیستم .
خانم چوی آروم روی شونه ی پسرش زد : معلومه که تو پسرمی اما اصلا دلم نمی‌خواد توی چشمای سوبین حتی یک قطره اشک ببینم اون پسر خیلی دوست داشتنیه.
یونجون تک خنده ای کرد : فکر کنم داره به سوبین حسودیم میشه .
قرار بود یک سری از کارا رو خانواده ها انجام بدن و بقیه کارا رو یونجون و سوبین که حجم زیاد کارا خسته شون نکنه : هئونگ به نظرت سوبین از این خوشش میاد .
سوک هون با تردید بهش نگاه کرد : فکر نمیکنم یوبو نظر تو چیه .
می یونگ که داشت به کارت های دعوت نگاه میکرد گفت : شما دو تا هنوز از سلیقه ی برادرتون خبر ندارین .
هی وو تابی به بینیش داد : نونا سرزنش مون نکن سوبین اصلا اجازه ما بهش نزدیک بشیم که بفهمیم سلیقه اش چیه .
می یونگ سرشو بلند کرد و به اونا نگاهی کرد : بوم هی نظر تو چیه سوبین از اینا خوشش میاد .
مرد جوان سرشو به حالت نفی تکون داد : نه نونا سوبین از رنگای زنده خوشش میاد .
هی وو با دهن باز به همسرش نگاه میکرد که می یونگ گفت : به من و بوم هی هم اجازه نمی‌داد بهش نزدیک بشیم ولی ما سلیقه اش رو فهمیدم چون بهش دقت کردیم و از وقتی رفته توی اتاق طبقه ی بالا و امونی بهش اجازه داده یکم راحت باشه و کمی خرید کرده لباس پوشیدن سوبین تغییر کرده .
سوک هون گوشه ی لبش رو گزید : راست میگی ما اصلا متوجه نشدیم .
_ سوک هون شی برادرتون اومدن .... گفتین خبرتون کنم .
سوک هون و هی وو سریع بلند شدن و به سالن رفتن ، سوبین داشت از پلها بالا می‌رفت : دیر کردی امشب .
سوبین کمی جا خورد به سمت اونا برگشت ، صورت هر دوشون جدی بود و ذهن پسر درگیر شد که چیکار کرده و الان باید جوابگو باشه : به اماه زنگ زدم .... ماشین خراب شده بود و راننده یون درستش کرد برای همین دیر شد ....من جایی نرفتم .
سوک هون دستشو جلوی دهنش گرفت تا خنده اش دیده نشه : پس دروغ میگی .... یکی از دوستام تو رو با یونجون شی توی کلوپ دیده .
رنگ پسر پرید ، آخه چرا یکی که حتی نمیشناسه این طوری براش دردسر درست کنه : هئونگ دروغ نمیگم .... میتونی از راننده یون بپرسی .
همون موقع در خونه باز شد و راننده یون داخل شد سوک هون و هی وو به عقب برگشتن: یک چیزی میپرسم درست و دقیق بهم جواب بدین .
مرد که نمیدونست موضوع از چه قراره سریع گفت : بله حتما .
سوک هون صداش رو با سرفه صاف کرد : سوبین با یونجون شی رفته کلوپ یا مستقیم اومده خونه .
چشمکی حواله ی مرد کرد که راننده یون قضیه رو فهمید دستاشو توی هم حلقه کرد و جلوش گرفت : بله قربان رفته بودن کلوپ .
چشمای سوبین گرد شد ، آخه چرا .... راننده یون که همیشه مراقبش بود پس چرا داشت این طوری دروغ می‌گفت : من ....
سوک هون با عصبانیتی ساختگی به سمت سوبین یورش برد دستشو به نرده کوبید که پسر ترسیده خودشو عقب کشید : مگه اماه نگفته بود اجازه نداری بیرون باشی این طوری حرف شنوی داری .
سوبین آب دهنش رو قورت کرد ، دستاش شروع کرده بودن به لرزیدن ، اگه این دروغ به گوش مادرش می‌رسید سخت تنبیه میشد ، اصلا دوست نداشت به بدن دردمند و ضعف بره پیش یونجون : من نبودم .... لطفا به اماه نگین .
_ چی رو به من نگن.
نگاه همه به سمت در چرخید ، هانی رسیده بود خونه ، زنگ سوبین پریده تر شد و پاهاش هم شروع کرد به لرزیدن : اماه....
یک تای ابروی هانی بالا رفت : اینجا اتفاقی افتاده که من خبر ندارم .
سوبین با ضعف روی پلها نشست و توی خودش جمع شد قطعا شدید تنبیه میشد : من جایی نرفتم .... قسم میخورم ماشین خراب شده بود .
سوک هون و هی وو که فکر نمیکردن شوخی شون این طوری تموم بشه کنار سوبین نشستن : چت شد پسر ما فقط خواستیم باهات شوخی کنیم .... نباید این طوری بترسی .... فقط شوخی بود .
نگاه سوبین بالا اومد : نمی‌خوام بدنم کبود باشه .
سوک هون لبشو گزید : قرار نیست تنبیه بشی .... سوبین ما فقط ....
سوک هون با ضرب دست هانی عقب پرت شد : این چه شوخی احمقانه ای بود اونم وقتی دیر رسیده خونه و می‌ترسه از واکنش من .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now