part 18

86 19 15
                                    

سکوت توی استادیوم حکم فرما شده بود انگار هیچ کس نفس نمیکشید ، هانی خطر رو حس کرد با اشاره راننده اش رو صدا کرد ، مرد سرشو خم کرد که هانی سریع گفت : زود ببرش خونه نذار کسی ببینش .
راننده سریع تر هانی دور شد ، پلها رو پایین اومد و داخل محوطه شد سوبین به حالت طبیعیش برگشته بود دست پسر رو گرفت و به سمت خودش کشیدش : باید بریم .
سوبین فرصت مخالفت نداشت دنبال مرد کشیده میشد و از راهی که اومده بود داشتن بیرون میرفتن ، از اونجا که خارج شدن به سمت ماشین مادرش برده شد ، در براش باز شد و داخل هول داده شد ، سوبین نمی‌فهمید چرا الان راننده ی مادرش داره این طوری رفتار می‌کنه ، مگه چه اتفاقی افتاده بود .
راننده سوار شد و با سرعت به سمت خونه روند ، سوبین چندین بار میخواست بپرسه الان چرا توی ماشین مادرشه ، چرا از اونجا بیرون آورده شد .
به خونه رسیدن راننده پیاده شد و سوبین رو بیرون کشید ، همون طور که بازوی پسر توی دستش بود اونو کشون کشون به سمت اتاقکش می‌برد ، خدمه با تعجب بهشون نگاه میکردن ، نگاه پسر ناامیدانه اطراف رو می‌کاوید کاش یکی از برادراش خونه بود ، نمیدونست چه کار اشتباهی انجام داده اما این طور که مشخص بود اون قدر مادرش رو عصبانی کرده بود که این طوری به خونه آورده شده بود .
توی اتاقک پرت شد و در به روش قفل شد : حالا چیکار کنم .... آخه من که کاری نکردم .




آقای کانگ توی سکوت روی صندلی اشرافیش نشسته بود ، رهبران قبایل هر کدوم توی جایگاه خودشون بودن ، هانی تکیه زده به صندلی پاش رو روی پاش انداخته بود و صورت ارومش به هیچ عنوان خبر از اظطراب و نگرانی درونش رو‌ نمی‌داد : حالا میفهمم چرا این همه سال پسرت رو ازمون مخفی کردی هانی شی .
هانی لبخندی مصنوعی روی لب آورد : جناب کانگ شما دارین اشتباه میکنین همه میدونن دلیل پنهان کردن بود امگا بودن اون پسر بود ، وگرنه چطور میشه تشخیص داد گرگ وجود یک آلفا یا امگا چی می‌تونه باشه.
_ اما چشماش .... بانو چشمای پسرتون طلایی شد ....این ....
هانی میون حرف رهبر قبیله ی هواسان پرید : مطمئنم اونی که دیدن انعکاس نور بود نه چیز بیشتری .... آخه چطور میشه یک امگا چشمای طلایی رو داشته باشه .
آقای کانگ عصبی شده بود اما هنوزم سعی داشت خودشو آروم نشون بده : هانی شی اینو دیگه نمیتونی انکار کنی .... امگایی که چشمای طلایی داره می‌تونه چندین آلفا داشته باشه و ....
هانی سرش رو سمت آقای کانگ گردوند ، موهاش اطراف صورتش ریختن و هاله ی قدرتش توی چشماش دوید : جناب کانگ الان دارین میگین پسر من که یک امگای ضعیف و نحیف می‌تونه چندین آلفا داشته باشه ، اصلا به نظرتون با عقل جور در میاد .... خوبه خودتون امروز دیدن چقدر لاغر و ضعیفه.
_ اونی که من و همه ی ما دیدیم قطعا یک امگای ضعیف نبود بلکه یک امگایی بود که می‌تونه از خیلی از آلفاها حتی قوی تر هم باشه .
دست هانی مشت شد اما هنوزم لبخند روی لبش رو حفظ می‌کرد: مثل اینکه فراموش کردین گرگ من چه رنگی داره ، خب این کاملا عادیه که یکی از پسرام گرگ منو به ارث برده باشن.
_ بانو ما میخواییم که ....
هانی از جا بلند شد : متاسفم اما من باید برم ، بر خلاف خیلی ها من امور بسیاری رو دارم تا بهش رسیدگی کنم و زمانی رو برای اتلاف ندارم .
کیفش رو به دست گرفت و از سالن اجتماعات خارج شد : من مطمئنم تنها دلیلی که پسرش رو مخفی کرده بود همین چشمای طلایی .... بعد طوری وانمود کرده که از امگا بودن پسرش متنفره و نمی‌خواد کسی اونم ببینه .
نگاه آقای کانگ درخشید : این پسر می‌تونه یک نسل قوی رو به وجود بیاره .




دوران سرکشی Where stories live. Discover now