part 28

84 15 17
                                    

عطر سوبین ذره ذره ی وجودش رو پر کرد و حس تشنه ای رو داشت که به یک اقیانوس رسیده ، سوبین خشک شده میخکوب شده بود هانی که از آینه جلوی دید حرکت یونجون رو با شدت روی ترمز کوبید که همگی به سمت جلو پرت شدن : چه غلطی کردی .
از ماشین بیرون اومد و در سمت یونجون رو باز کرد ، یقه ی مرد جوان رو گرفت و بیرون کشیدش : با خودت چه فکری کردی که همچین کاری رو انجام دادی .... بهت گفته بودم تا زمانی که خودش نخواد حق نداری بهش دست بزنی .
سوک هون که اوضاع رو وخیم دید سریع پیاده شد و به سمت مادرش رفت ، بازوهای هانی رو گرفت و سعی کرد از یونجون دورش کنه : اماه لطفا .... شما الان عصبانی هستین .... لطفا ادامه ندین .
هانی ، یونجون رو روی زمین پرت کرد : بهتره با تاکسی برگردی خونه ات.
سوار ماشین شد و سوک هون نگران یونجون رو نگاه کرد : لطفا درک کن .
سوار شد که هانی راه افتاد ، سوبین مبهوت بود .... مغزش از کار افتاده بود .... الان مادرش این طوری عصبانی شده بود چون یونجون بوسیده بودش .... یعنی عصبانیت مادرش به خاطر اون بود .... مطمئنا داره خواب میبینه ، هانی آخرین کسیه که بخواد دنبال سوبین بیاد ، آخرین کسیه که سر اون عصبانی بشه ، آخرین کسیه که بذاره خودش انتخاب کنه .
نگاه سوبین بالا اومد و خیره شد توی آینه ، میتونست بخشی از صورت خشمگین مادرش رو ببینه : اماه....
نگاه هانی از توی آینه به سوبین افتاد ، رنگ پسرش حسابی پریده بود : حالت خوب نیست ....
یک دفعه چونه ی سوبین شروع کرد به لرزیدن ، اشک توی چشماش جوشید ، مادرش نگران بود .... چشماش داشت اینو می‌گفت : سوبین چت شده ....
تا سوک هون اینو گفت ، سوبین زد زیر گریه ، با صدای بلند شروع کرد گریه کردن : اماه.... اماه....
هانی بار دیگه ماشین رو متوقف کرد ، از ماشین بیرون اومد و در سمت مخالف سوبین رو باز کرد و کنارش نشست : سوک هون تو رانندگی کن .
صورت سوبین رو به طرف خودش برگردوند: چرا داری گریه می‌کنی .... اونجا خیلی اذیت شدی .
سوبین مثل بچه ها لب چید : اماه نگران منی.... این خودتی که اومده دنبال من .... واقعا به خاطر من عصبانی شدی .
لبخند نشست روی صورت هانی .... این چیزی بود که سوبین اصلا ندیده بود : فکر کنم بتونم چند روزی یک مادر خوب برات باشم .... وقتی حالت خوب شد دوباره میشم همون مادر سختگیر .
سوبین خودشو توی بغل هانی انداخت و دوباره شروع کرد گریه کردن : اصلا فکر نمی‌کردم نگرانم باشی .... فکر میکردم مهم نیست که گم شدم....فکر میکردم فقط کای که نگرانمه.
دست هانی روی سر سوبین نشست و موهاش رو نوازش کرد : به اینا دیگه فکر نکن مهم اینکه الان داری برمی‌گردی خونه .
سوبین هقی زد : دلم برای اتاقم تنگ شده .



تا رسیدن به خونه سوبین آروم شده بود ، حتی شرمنده بود از گریه ای که کرده .... اون که این همه سال جلوی احساساتش رو گرفته بود ، آخه چرا الان باید این طوری فوران میکردن ، ماشین که متوقف شد هانی پیاده شد و در رو برای سوبین نگه داشت : نمیخوای بیای بیرون .
سوبین آهی کشید و بیرون اومد ، پشت سر هانی و سوک هون داخل خونه شد : اماه پیداش کردین .... شما سوبین رو پیدا کردین .
تا سر پسر بالا اومد ، بین آغوش چند نفر گرفتار شد نگاش میچرخید بین اونا ، هی وو ، بوم هی و می یونگ بودن : کافیه دیگه ، ولش کنین .
سوبین از حصار دست اونا رها شد ، گیج بود گیج تر شد ، یعنی واقعا همه نگرانش بودن .
نگاش بالا اومد که روی پدرش افتاد : همه به جز آپا .
_ عمو سوبین....
جونکیو و حنا با ذوق به سمت سوبین دویدن حنا مثل همیشه به پاش آویزون شد و جونکیو خودشو تا بغل پسر بالا کشید : کجا بودی .... چرا این همه نیومدی خونه .
بوم هی پسرش رو از سوبین جدا کرد : گفته بودم که عمو سوبین باید می‌رفت مسافرت .
سوبین خم شد و حنا رو بغل گرفت : دیگه هیچ وقت نمی‌رم مسافرت چون دلم خیلی تنگ میشه .
_ بهتره استراحت کنی ، صورتت میگه چقدر بهت سخت گذشته .
سوبین ، حنا رو روی زمین گذاشت و به سمت اتاقکش قدم برداشت : اونجا دیگه اتاقت نیست .... منشی کوان سوبین رو ببر به اتاقش .
منشی کوان جلو اومد و محترمانه با دستش به سمت پلها اشاره کرد : سوبین شی دنبالم بیاین .
سوبین پلکی زد و دنبال مرد رفت ، این طبقه از خونه رو خیلی خیلی کم دیده بود : اتاق شما اونجاست .
منشی کوان در اتاقی رو باز کرد و کنار ایستاد ، سوبین داخل شد دهنش باز موند : اینجا اتاق منه....
مرد سری تکون داد : بله اگه چیزی رو دوست نداشتین میت....
سوبین هیجان زده میون حرف منشی کوان پرید : دوست نداشتم .... اینجا فوق‌العاده ست .... حتی توی خوابم نمی‌دیدم که همچین اتاقی داشته باشم .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now