part 15

75 15 2
                                    

می یونگ مثل ستاره می‌درخشید ، سوک هون حتی لحظه ای نمیتونست چشم بگیره ازش و با هر خنده ی دختر جوان احساس می‌کرد قلبش از حرکت ایستاده .
وقتی به می یونگ گفت که شرکت توی این مهمونی چقدر برای سوبین وحشتناکه و پسر اینو تنبیه می‌دونه می یونگ نیشخند دردناکی زد : فکر کنم راه سریعی رو انتخاب کردم .
سوک هون نفهمید منظورش چیه اما همین که اونو آروم میدید یعنی اوضاع قرار نیست خراب بشه : هئونگ اونجا رو ببین .
نگاه سوک هون اول به سمت هی وو بعدم رد نگاه اونو دنبال کرد ، بوم هی در حالی که جونکیو توی بغلش بود بین بومگیو و یونجون نشسته بود و دو پسر جوان داشتن با بچه بازی می‌کردن : اماه امشب جونکیو رو به همه نشون داد و گفت بچه ی من و بوم هی حتی گفت چشمای جونکیو کاملا شبیه بوم هی.... هئونگ دیگه نگران نیستم .... میتونم ببینم اماه چقدر بوم هی و جونکیو رو دوست داره .
لبخندی بزرگ روی لب سوک هون نشست و دستشو دور کمر برادرش حلقه کرد : برات خیلی خوشحالم بچه .... دیگه چیزی قرار نیست آرامش زندگی تو و بوم هی رو خراب کنه .
هی وو با چشمایی درخشنده به همسر و پسرش نگاه کرد : اینو مدیون توام اگه کنارم نبودی از پیش برنمیومدم.


بومگیو انگشتش رو آروم روی گونه ی نرم و تپل جونکیو کشید : هئونگ خواهش میکنم یکم بده من بغلش کنم ، قول میدم مراقبش باشم .
بوم هی اخمی کرد : مگه پسر من عروسک توئه که بدم باهاش بازی کنی .... جونکیو هنوز خیلی کوچولو باید مراقبش باشم ، بزرگتر که بشه میتونی بغلش کنی .
بومگیو ادایی در آورد : خیلی بدجنسی هئونگ امیدوارم وقتی بزرگ بشه منو بیشتر دوست داشته باشه و همش دلش بخواد با من بازی کنه .
بوم هی خندید که یونجون یکم خودشو جلو کشید : هئونگ اشکالی نداره منو بومگیو یکم گشت بزنیم توی خونه ....
بوم هی که دنبال شیشه ی شیر جونکیو میگشت گفت : نه میتونین برین فقط از ساعت فراموش نکنین و کل مراسم رو نباشین .
یونجون بلند شد و دست دوستش رو گرفت که بومگیو بدخلق گفت : چرا بگردیم خب می‌خوام پیش جونکیو باشم .
یونجون محکمتر دست دوستش رو گرفت: غر نزن دیگه بیا بریم .
شروع کرد بین مهمونا راه رفتن : تو که گفتی توی خونه گشت بزنیم .
یونجون با صدایی که دورگه شده بود گفت : دارم دیوونه میشم از این بو .... باید پیداش کنم .
چشمای بومگیو گرد شدن : دوباره همون بوی جنگل بارون خورده رو شنیدی .
یونجون به سمت دوستش برگشت رگه های سرخی توی چشماش مشخص بود : اره.... از وقتی اومدیم این بو توی خونه پیچیده هر چی سعی کردم بی تفاوت باشم نشد .... جفت حقیقی من بین این مهمونا ست و منم می‌خوام پیداش کنم .
بین مهمونا راه میرفتن ، بومگیو حوصله اش سر شده بود و می‌خواست پیش برادرش برگرده : دیوونه شدی یونجون .... اینجا هر آدمی بود رو دو بار از کنارش رد شدیم بیا بیخیال شو پسر ، شاید اصلا اون بوی جفتت نیست .
یونجون دیگه اصلا حالش خوب نبود : من میرم بیرون احساس بدی دارم .
از کنار بومگیو رد شد و سالن رو ترک کرد ، نیاز داشت به هوای آزاد داشت به سمت در می‌رفت که شدت بو توی بینیش اون قدر زیاد شد که انگار منبع بو دقیقا کنارش ایستاده ، سر یونجون به سمتی چرخید که بو از اونجا بود پاهاش بدون اراده ی خودش به سمت اتاقک کوچیک خونه حرکت کرد : این بو ....
_ آقای جوان شما اینجا چیکار میکنین.
یونجون ایستاد و به سمت منشی جین برگشت : می‌خوام ببینم کی اینجاست .
منشی جین دستشو پشت کمر یونجون گذاشت تا اونو به سمت مهمونی برگردونه: اینجا چیزی نیست به جز وسایل غیر قابل استفاده.
یونجون سر جاش ایستاد بدون اینکه تکونی بخوره : اما از اینجا داره یک بوی خوب میاد .
منشی جین جا خورد ، خوب میدونست که یونجون کیه اینکه این پسر جوان داره میگه از اتاقک سوبین بوی خوب می‌شنوه یعنی اون امگا جفت حقیقی سوبین ، لبخندی مصنوعی روی لب نشوند : آقای جوان مطمئنم که شما دارین اشتباه میکنین چون این اتاق غیر قابل استفاده ست و حتی نمی‌دونیم کلیدش کجاست ، مطمئنم که الان همه دارن دنبال شما میگردن بهتره برگردین مهمونی .
نگاه یونجون سمت در اتاقک چرخید ،نمیشد اصرار زیادی بکنه این طوری برای خانواده ی بومگیو بد میشد ، آروم سر تکون داد و به سمت سالن بزرگ رفت ، منشی جین نفسشو بیرون داد : اون امگا باید فکر اینکه بتونه با جفتش باشه رو از سرش بیرون کنه .



دوران سرکشی Where stories live. Discover now