part 6

93 14 3
                                    

سوبین از روی تخت بلند شد ،کش و قوسی به بدنش داد و پتوش رو مرتب کرد : چقدر نرمه ...
پتو رو برداشت و جلوی صورتش گرفت : وای چه بوی خوبی میده .
پتو رو بار دیگه مرتب کرد و حوله اش رو برداشت و پشت در ایستاد شروع کرد تقه زدن به در تا بلکه یکی بشنوه و در رو براش باز کنه ، کلید توی قفل چرخید که سوبین قدمی عقب رفت در باز شد و صورت اخم آلود منشی جین جلوی صورتش اومد : چرا این قدر در میزنی .
سوبین حوله شو نشون داد : می‌خوام برم حموم .
منشی جین پوزخندی روی لبش نشوند: چرا فکر کردی خواستن تو مهمه ... باید صبر کنی تا بهت اجازه داده بشه .
سر سوبین پایین افتاد ، واقعا امگا بودن این قدر ننگ بود که باید این طوری تحقیر میشد بابتش : منشی جین اینجا چه خبره .
مرد جوان لبخندی چاپلوسانه روی لب نشوند و عقب برگشت : چیزی نیست ارباب جوان.
هی وو یک دستش توی جیبش بود و اخمی روی صورتش نشسته بود پا داخل اتاق سوبین گذاشت که پسرک خودشو عقب تر کشید ، سرش ناخواسته پایین تر افتاد الان برادرش هم میخواست تحقیرش کنه : بهتره بری حموم بدنت بو میده ... منشی جین شما هم بگین غذاشو بیارن .
از اتاق بیرون رفت که منشی جین به بازوی سوبین ضربه ای زد : بیا برو حموم پسر ناسپاس .
حوله بین دستای سوبین فشرده میشد ، از اتاقش بیرون اومد و به سمت حموم رفت : داری میری حموم .
پای سوبین از حرکت ایستاد ، این یه صدای جدید بود که داشت می‌شنید ... اما نه انگار این صدا رو یه بار دیگه هم شنیده ، برگشت عقب که با صورت مهربونم و چشمای معصوم پسری جوان رو به رو شد .
بوم هی با لبخند بهش نزدیک شد : از وقت ناهار گذشته اما دوست دارم باهات یکم غذا بخورم ... می‌دونی من دانشگاه بودم و تازه رسیدم ... اونجا وقت نکردم چیزی بخورم پس بیا با هم دیگه بخوریم .
سوبین قدمی عقب رفت و به سمت در حموم برگشت : اون روز هئونگم بهت گفت عزیزم ... پس حتما جفتشی ، چون می‌دونم هئونگم اهل این نیست که پسری رو بیاره خونه .
بوم هی دهن باز کرد که بگه اره درسته من جفتشم و ازدواج کردیم اما چرا تو توی مراسم نبودی که سوبین حرفش رو از سر گرفت : نمی‌دونم چه قصدی داری اما بهتره به من نزدیک نشی ... من اتیشم که باعث سوختن و تباه شدن تو میشم ... اگه نمی‌خوای عشق برادرم و توجه مادرم رو از دست بدی بهتره بهم توجه نشون ندی.
به طرف حموم رفت و بوم هی رو با حس بدی که توی قلبش ریشه کرده بود تنها گذاشت : مگه تو چند سالته که همچین چیزایی رو تجربه کنی .


پشت در که رسیدن هی وو سینی رو از دست خدمتکار گرفت : خب دیگه برو .
خدمتکار که رفت هی وو با آرنجش در اتاق رو باز کرد : عزیزم ... بوم هی بیا ببین چی برات آوردم .
سینی رو روی میز گذاشت و به سمت نیم ست مبلمان اتاقش برگشت ، بوم هی روی مبل تک نشسته بود و کتابش توی دستش بود اما خیره بودن چشماش یعنی اصلا حواسش به کتابش نیست .
هی وو فاصله ی بین شون رو از بین برد و جلوی بوم هی نشست و دستاشو روی زانوی پسر گذاشت : بومی چی شده که این قدر توی فکری .
بوم هی که از برخورد دست هی وو به خودش اومده بود کتاب رو پایین آورد : کی اومدی .
هی وو لبخند کوچیکی روی لب آورد : همین الان برات از کیک های برنجی که دوست داری آوردم .
بلند شد و دستشو به سمت بوم هی گرفت و اونم بلند کرد : امروز که داشتم برمیگشتم خونه اینا رو دیدم بوش همه ی خیابون رو پر کرده بود برای همین خریدم میدونستم تو خیلی دوست داری .
بوم هی پشت میز نشست و یکی از کیک های برنجی رو برداشت و گازی بهش زد : خیلی خوشمزه ست ...
هی وو کنارش نشست و خودشم یکی برداشت : نمیخوای بگی چی شده که اون قدر توی فکر بودی .
بوم هی به کیک برنجی توی دستش خیره شد : حرفی که سوبین بهم زد فکرمو درگیره کرده .
بازم قلب هی وو از حرکت ایستاد : بوم هی مگه بهت نگفتم سمت سوبین نرو ... نمی‌خوام ببینم که مادرم ‌...
بوم هی تک خنده ای کوتاه و تلخ کرد : خیلی جالبه آخه دقیقا این حرفی بود که سوبین بهم زد ، گفت اگه می‌خوام عشق تو و توجه مادرت رو از دست ندم بهش نزدیک نشم ... گفت اون آتیشه ، آتیشی که منو میسوزونه و تباه می‌کنه .... میفهمی هی وو شی برادرت خودشو آتیش تباهی می‌دونه .
هی وو این قدر شوکه شده بود که نمیدونست چی باید بگه ، بوم هی کیک برنجی توی دستش رو سر جاش برگردوند و از جا بلند شد : ازت ممنونم که به فکرم بودی اما الان اشتها ندارم برای خوردن .



دوران سرکشی Where stories live. Discover now