part 23

74 16 4
                                    

چشمای هانی گرد شدن ، یونجون چنان با قدرت و اقتدار این جمله رو به زبون آورد که هانی فراموش کرد چی میخواست بگه : چی ....
دست یونجون مشت شده بود و صورت سرخش میزان عصبانیتش رو نشون میداد: من اجازه نمیدم هر کسی به اسم اینکه جفت سوبین بیاد و اونو باهام شریک بشه ، هیچ کس حق نداره حتی اونو لمس کنه چه برسه به شریک شدن .
هانی پلکی زد تا از بهت در بیاد : بهتره خوب گوش کنی آقای چوی ، پسرم در وضعیتی نیست که بتونه یک زندگی رو شروع کنه ، اون به هیچ وجه آمادگی پذیرای یک زندگی با جفتش رو نداره ، من نمی‌دونم چند نفر دیگه هستن که میتونن جفتش باشن اما مطمئن باش که به هیچ کدوم اجازه نمیدم آزارش بدین .... سوبین فقط با کسی زندگی می‌کنه که خودش اونو بپذیره .
یونجون نیشخندی زد : بانو اینو شما مطمئن باشین که منم به کسی این اجازه رو نمیدم که آزارش بده .
هانی دهن باز کرد برای جواب دادن که موبایلش زنگ خورد ، با دیدن شماره ی غریبه اخماش توی هم کشیده شد ، تماس رو وصل کرد : بله .
_ شما ایم هانی هستین .
هانی از جا بلند شد : بله.
_ من از اداره ی پلیس تماس میگیرم پسرتون چوی سوبین اینجاست لطفا زودتر بیاین اینجا .
هانی از جا پرید بدون اینکه حرفی به یونجون بزنه از اتاق خارج شد : منشی کوان باید بریم .


ماشین جلوی اداره ی پلیس توقف کرد : تو همین جا بمون .
هانی از ماشین پیاده شد و با اخمایی که توی هم کشیده بود داخل رفت ، با یک نگاه پسرش رو دید به سمت اونا رفت : من ایم هانی هستم .
افسر میانسالی از پشت میزش بلند شد : واقعا متاسفم که این طوری وقتتون رو گرفتم اما هر کاری میکنم این مرد رضایت نمی‌ده برای همین مجبور شدم بهتون زنگ بزنم .
یک تای ابروی هانی بالا رفت : این طور حرف زدن یعنی منو میشناسین ‌.
افسر پلیس لبخندی خجول روی لب آورد : فکر میکنم کمتر کسی باشه که شما رو نشناسه .
هانی به سوبین که با سری پایین افتاده روی صندلی نشسته بود نگاه کرد : مشکل چیه .
مردی حدود 30 سال عصبانی بلند شد : مشکل تربیت نشدن این پسره .
فک هانی منقبض شد و چشماش شعله کشید. مرد که احساس خطر کرد خودشو عقب کشید که افسر پلیس به جاش حرف رو ادامه داد : مثل اینکه این مرد جوان امروز توی ایستگاه اتوبوس جفت خودش رو دیده ، خواسته اونو با خودش ببره که پسر شما مانع شده و حتی با هم درگیر شدن .
_ این دروغ ....
این صدای عصبانی سوبین بود ، پسر از جا بلند شده بود بدنش داشت می‌لرزید از ناراحتی : این مرد دروغ گفته .... اون پسر بیچاره این قدر ترسیده بود که رنگش پریده بود بعد این مرد وحشی همون جا شروع کرد به بوسیدنش حتی فرصت نمی‌داد که بخواد فکر کنه به اتفاقی که براش افتاده ، وقتی هم اعتراض کرد این وحشی شروع کرد به کتک زدنش .
مرد جوان که عصبانیتش دوباره برگشته بود به سوبین نزدیک شد : به تو چه ربطی داره ، اون جفت منه و هر کاری که بخوام میتونم باهاش بکنم حتی اینکه همین جا جلوی همه بکارتش رو بگیرم .
به سمت امگای ترسیده رفت یقه اش رو گرفت و اونو سمت خودش کشید ، دستشو به یقه ی لباسش گرفت و با یک حرکت پاره اش کرد : نه .... لطفا نه .... این کار رو نکن .
مرد سیلی به صورت ترسیده ی پسر زد و اونو به شکم روی میز هول داد ، افسر جوان که اوضاع رو ناجور دید سریع جلو رفت و دست مرد رو گرفت : لطفا تمومش کنین اینجا جای همچین کاری نیست .... شما حق دارین که جفت تون رو مال خودتون بکنین اما اینجا نه .
هانی داشت از خشم می‌لرزید : خب الان چی میخوای .
مرد ، پسر رو که داشت می‌لرزید روی زمین پرت کرد : غرامت ضربه ی روانی که بهم وارد شده .
هانی نیشخندی زد ، در کیفش رو باز کرد و از توی کیف پولش کلی پول جلوی مرد ریخت : اینم غرامت .
افسر برگه ای رو جلوی مرد گرفت : رضایت نامه رو امضا کنین .
مرد شروع کرد امضا کردن ، سوبین به سمت امگای روی زمین رفت ، پسر بیچاره دستاشو جلوی بدن برهنه اش گرفته بود تا از نگاه بقیه در امان بمونه ، سوبین کاپشنش رو در آورد و دور شونه های پسر انداخت : متاسفم که نتونستم کمکت کنم .
سر پسر بالا اومد ، مردمک چمشاش می‌لرزید و ‌لباشو روی هم دیگه فشار میداد ، دست مرد دور موهای پسر چفت شد و اونو از روی زمین بلند کرد سوبین که دید درد کشیدن پسر رو داد زد : وحشی چرا این طوری باهاش رفتار می‌کنی .
مرد محکم تر کشید موهای پسر رو : به تو ربطی ندارد هر کاری بخوام میکنم .
سوبین قدمی جلو رفت که دست هانی دور بازوش حلقه شد و اونو دنبال خودش کشید  پسر دهن باز کرد برای اعتراض دوباره که هانی با خشم کنار گوشش غرید : جرات داری یک کلمه ی دیگه حرف بزن .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now