last part

75 18 23
                                    

روی صندلی هاشون نشسته بودن ، هر دو ساکت و توی فکر بودن ، یونجون این قدر شوکه شده بود از سوال سوبین که مغزش از کار افتاده بود و هیچ جوابی نتونسته بود بهش بده .
سوبین هم توی خودش بود از سوالی که حتی یونجون هم نتونست بهش جواب بده ، یعنی امکان داره یک روزی برسه که بوی تهیون رو بشنوه : اون روز حتما میمیرم ....
سوبین آدمی نبود که بتونه بودن با دو نفر رو تاب بیاره حتی اگه هر دو نفر رو دوست داشته باشه .... دلش میخواد تهیون همیشه هئونگش بمونه ، به هیچ عنوان دوست نداره تهیون رو به چشم دیگه ای ببینه : این اتفاق هرگز نمیوفته .
دست گرم یونجون روی دستای یخ کرده ی پسر نشست ، سر سوبین ناخواسته بالا اومد که چشمای مطمئن یونجون رو دید : تو هیچ وقت بوی تهیون رو نمی‌شنوی .... اگه قرار بود این اتفاق بیوفته وقتی بهش از لحاظ احساسی وابسته شدی میوفتاد .... پس وقتی توی این مدت هیچ تاثیری روت نداشته بعداً هم همچین اتفاقی نمیوفته .... تو فقط منو داری .... امگای چشم طلایی این دفعه خیلی خاصه و فقط یک آلفا رو انتخاب کرده .
مردمک چشم سوبین لرزید : وقتی این طوری باهام خوب رفتار می‌کنی دلم می لرزه.... همش فکر میکنم یعنی تا آخر همین طوری میمونه یا رفتارش تغییر می‌کنه .... مثل بقیه آلفاها باهام رفتار می‌کنه .... یونجون شی لطفا اگه میخوای رفتارت رو تغییر بدی اصلا باهام خوب نباش.... نذار برای خودم رویا بافی کنم و برم روی ابرا .... نذار یهویی از اون بالا سقوط کنم .
یونجون دستاشو دور صورت سوبین قاب کرد و با شصتش نم قطره اشکی که بی خبر از چشم سوبین چکید رو پاک کرد : هیچ وقت حتی برای یکبار هم بهش فکر نکردم که بخوام اذیتت کنم یا با رفتارم آزارت بدم .... من کلی منتظر شدم تا تونستم پسر خاصم رو پیدا کنم .... وقتی اولین بار بوی جنگل بارون خورده رو شنیدم اون قدر دیوونه شدم که چند بار تموم خونه تون رو گشتم .... اون وقت فکر کردی اون قدر دیوونه ام که اذیتت کنم .
سوبین بی اختیار هقی زد و خودشو توی آغوش یونجون انداخت : دوستت دارم یونجون شی .... خیلی دوستت دارم .
یونجون سر پسر رو توی بغل گرفت و شروع کرد به بوسه زدن بهش : من عاشقتم کیوتی من .




یونجون چمدون و ساک رو به دست گرفته بود و با دست دیگه اش دست سوبین رو گرفته بود ، از فرودگاه بیرون اومدن ، یونجون داشت اطراف رو نگاه میکرد برای گرفتن تاکسی که صدای بومگیو رو شنیدن : ببخشید شما تاکسی میخواین .
نگاه هر دو به سمت مرد جوان چرخید که سوبین ، کای رو دید ، لبخند بزرگی روی لبش نشست و دستشو از دست یونجون بیرون کشید و به سمت دوستش دوید ، کای که سریع تر بود تا بهش رسید سوبین رو توی بغل بلند کرد و دورش داد : روزای آخر خیلی دیر می‌گذشت پسر .... دلم حسابی برات تنگ شده بود .
بومگیو سرشو نزدیک اون دو نفر آورد : روزی نبود که اسم تو رو نیاره و ازت حرف نزنه .
سوبین نرم خندید : وقتی خودتون هم رفته بودیم سفر از من می‌گفت یا اونجا سرش حسابی گرم بود .
بومگیو پوفی کرد : اون موقع هم دائما از تو می‌گفت .
کای کمی از دوستش فاصله گرفت : بومگیو شی حالا نمی‌خواد هی از من شکایت کنی .
بومگیو چمدون رو از دست یونجون که بهشون رسیده بود گرفت : برای امشب ترتیب یک مهمونی کوچیک رو دادیم .
نگاه سوبین داشت اطراف رو میگشت : دنبال کسی میگردی.
پسر سریع نگاشو پایین انداخت: نه .... چرا باید دنبال کسی باشم .
یونجون دستشو دور سوبین حلقه کرد : امونی دیشب بهم پیام داد که برای یک سفر کاری رفته لس آنجلس ، سوک هون هئونگ هم جای امونی توی جلسه شرکت کرده .... حنا و جونکیو هر دو مریض شدن برای همین هی وو و بوم هی مراقب اونان .
نگاه سوبین هنوزم خیر بهش بود : و یک خبر خوب هم بهم داد که بهت بگم .... می یونگ نونا بارداره.
لبخندی بزرگ روی لب سوبین نشست : یک بچه ی دیگه .
یونجون هم لبخند زد به لبخند سوبین : اره یک بچه ی دیگه .
_هی شما دو تا نمیخوایین سوار شین.
یونجون در رو باز کرد : بیا سوار شو کیوتی من.





You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 08 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

دوران سرکشی Where stories live. Discover now