part 19

72 17 6
                                    

سوبین به لباسای تنش نگاه میکرد ، انگار یک آدم دیگه شده : هیچ وقت فکر نمی‌کردم کت و شلوار این قدر بهم بیاد .
_عالی شدی ....بهتر چیزی که فکر میکردم .
سر سوبین به سمت در چرخید ، سوک هون و هی وو جلوی در ایستاده بودن : می‌دونم که نگرانی .... حق هم داری تا حالا توی هیچ مهمونی نبودی و نمیدونی باید چیکار کنی .... اما اون قدر هم سخت نیست حتی بهت خوش میگذره و برای اینکه راحت تر بتونی به این مهمونی فکر کنی باید بهت بگم دوستت هم دعوت داره .
چشمای سوبین گرد شدن : چی....
سوک هون چشمکی بهش زد : فکر کنم بتونی امشب با دوستت یکم شیطنت کنی .
دستشو به دستگیره گرفت و در رو بست ، سوبین روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت : چرا کای رو دعوت کردن .... اصلا دلم نمی‌خواد شاهد برخوردها باهام باشه .
موبایلش رو برداشت تا به دوستش زنگ بزنه ، انگشتش روی اسم کای مونده بود : میخوای چیکار کنی دیوونه ، میخوای به دوستت زنگ بزنی بگی به مهمونی که دعوت شدی نیا ، چون نیمخوام ببینی مادرم چطوری باهام رفتار می‌کنه .
موبایل رو روی تخت انداخت و به موهاش چنگ زد : فقط یک شبه .... میتونم تحمل کنم ....من سخت تر از اینا رو هم پشت سر گذاشتم .
ناخواسته لبای سوبین آویزون شدن : من نمیتونم باهاش کنار بیام .


در اتاق باز شد و هانی با لباس شبی که قدرت و جذابیتش رو چند برابر کرده بود داخل اتاق شد : دیگه باید بیای بیرون ، مهمونا می‌خوان تو رو ببینن .
سوبین با پاهایی که میلرزیدن از روی تخت بلند شد ، رنگش پریده بود و لبشو گاز می‌گرفت : اماه من ....
هانی دستشو سمت پسر دراز کرد : توقعی ازت ندارم .... نگران نباش اگه توی مهمونی اشتباهی کردی بابتش تنبیه نمیشی فقط مثل عضو کوچیک خانواده رفتار کن .
نگاه سوبین به دست دراز شده ی هانی بود : الان ....یعنی ....یعنی من ....
هانی که بهت پسرش رو دید کامل جلو اومد ، دست سوبین رو گرفت و دور بازوی خودش پیچید : مگه نگفتی نقشه دارم که به همه نشون بدم برای نگرانی تو رو به کسی نشون ندادم پس بیا کاملش کنیم .
قدمی جلو گذاشت که سوبین دنبالش کشیده شد ، نگاه پسر به دست مادرش بود ، یعنی این یک خواب نبود ، الان دست سوبین دور بازوی مادرش بود و هانی با یک لبخند زیبا که پسرک تا حالا اصلا ندیده بود کنارش بود ، سوبین این قدر محو مادرش بود که اصلا نفهمید کی به سالن بزرگ رسیدن ، اونجا پر از آدمایی بود که پسر تا حالا ندیده بود فقط دوستش و خانواده ی اون رو می‌شناخت و مردی که روز مراسم گرگ وجود باهاش حرف زده بود .
نگاه آقای کانگ کاملا خیره بود به سوبین طوری پسر رو نگاه میکرد انگار داره جز به جز بدنش رو میبینه : فقط آروم باش و لبخند بزن ، لازم نیست خیلی حرف بزنی فقط به هر کی که بهت معرفی کردم احترام بذار .
هانی خواست بازوشو از دست سوبین بیرون بیاره که حلقه ی دست پسر بیشتر شد : لطفا ....اجازه بدین دست تونو بگیرم اگه رهام کنین اینجا غش میکنم .
هانی لبخندش رو روی لبش نگه داشت که مردی بهشون نزدیک شد : بانو شما هیچ تغییری نکردین ....هنوزم مثل 10 سال پیش هستین .
هانی چشماش رو باریک کرد : آقای سو شما خوب میدونین چقدر با قلب یک خانم رفتار کنین.
نگاه آقای سو سمت سوبین چرخید : پس تو پسری هستی که این مدت همه رو به جون هم دیگه انداخته .... بانو پسرتون خیلی خیلی شبیه شماست ....شبیه وقتی که من از ته قلبم آروز میکردم شما جفت حقیقی من باشین .
هانی خنده ای باوقار کرد : آقای سو هنوزم به اون روزا فکر میکنین .
آقای سو کمی خم شد و خیره شد به صورت رنگ پریده ی سوبین نگاه کرد : تو چشمای فوق‌العاده ای داری پسر .... آلفاها دیوونه ی این چشما میشن .
هانی سرفه ای دروغین کرد که آقای سو راست ایستاد : میرم از خودم پذیرایی کنم .
معرفی شدن به مهمونا سخت ترین قسمت مهمونی بود ، سوبین فکر می‌کرد هر لحظه امکان داره از شدن فشاری که بهش وارد میشه غش کنه اما هر بار گرمی دست هانی و حضورش کنار پسر مانع میشد : اماه....
سر هانی به سمت سوبین چرخید : رنگت خیلی پریده برو یک چیزی بخور میتونی مدتی رو با دوستت باشی .
سوبین آروم سرشو تکون داد و به سمت میزی رفت که خوردنی ها رو چیده بودن : دیگه داشتم کلافه میشدم .... چرا این همه طول کشید آخه پسر .
سوبین به پشت سرش نگاه کرد کای با لبخند نگاش میکرد: من دارم غش میکنم از بس ضعف کردم بعد تو میگی کلافه شدی .
کای خندید و یک تیکه پای شکلاتی توی بشقابی که سوبین برداشته بود گذاشت : اینو بخور زود حالتو جا میاره .
پسر تیکه ای از پای رو کند و توی دهنش گذاشت : این چرا این قدر خوشمزه ست .
خیلی زود همه ی پای رو خورد و روی یکی از صندلی‌ها نشست : امشب رو هیچ وقت فراموش نمیکنم .

دوران سرکشی Où les histoires vivent. Découvrez maintenant