part 29

81 17 9
                                    

_ مطمئنی که میخوای بری نمیخوای یکم بیشتر استراحت کنی .
سوبین لباسش رو جلوی آینه درست کرد : یک هفته ست توی خونه دارم استراحت میکنم ، خسته شدم از درسام کلی عقب افتادم ، تازه باید سر کارمم برم .
هی وو برادرش رو سمت خودش برگردوند : خیلی باید مراقب خودت باشی .
سوبین یکم خودشو عقب کشید : این طوری نکن .
ابروی هی وو با تعجب بالا رفت : چرا ....
سوبین کیفش رو برداشت : چون اذیتم می‌کنه .... این رفتار ....
ساکت شد و به سمت در رفت : ما هیچ وقت خانواده نبودیم .... این نزدیکی برام راحت نیست .
از اتاق بیرون اومد و تند از پلها پایین رفت ، کفشاش رو پوشید : کجا داری میری ....
سوبین جا خورد از صدای مادرش : دارم میرم دانشگاه....
چشمای هانی جدی بودن ، درست مثل قبل .... مثل وقتی که روی خوش به سوبین نشون نمی‌داد : دانشگاه....
سوبین آب دهنش رو قورت داد: نمیتونم برم .
هانی به سمت منشی کوان برگشت : آماده ست....
مرد سر خم کرد : بله ،صداش میکنم .
منشی کوان از خونه بیرون رفت ، نگاه سوبین لرزید یعنی چی قرار بود سرش بیاد ، مادرش چی رو آماده کرده یعنی بازم قرار بود اذیت بشه .
منشی کوان با مردی تقریبا 40 ساله داخل خونه شد که هانی به سوبین نزدیک شد : این مرد از امروز راننده ی توئه .... دفاع شخصی هم بلده و اگه نیاز باشه می‌تونه مراقبت باشه .... از امروز هر جایی که بخوای بری فقط با ماشین و راننده یون میری فهمیدی .
چشمای سوبین تا آخرین خودش گرد شد : چی .... ماشین .... راننده ....من اصلا خوشم نمیاد....
هانی اخماشو توی هم کشید ، چشماش جدی و ترسناک بودن : جرات داری یک بار دیگه حرفت رو تکرار کن .
سوبین لباشو روی هم دیگه فشار داد ، این حرف مادرش یعنی اگه مخالفت کنه سخت تنبیه میشه و امکان داره از دانشگاه رفتن منع بشه ، سرشو پایین انداخت : بله فهمیدم .
هانی یک تای ابروش رو بالا داد : خوبه ....
رو کرد به راننده یون : میرسونیش دانشگاه ، از جلوی دانشگاه تکون نمی‌خوری و وقتی کلاساش تموم شد میرسونیش سر کارش و بازم همون جا میمونی تا کارش تموم بشه بعد برش میگردونی خونه .... هر ماشین یا آدم مشکوکی دیدی حتما بهم میگی .
راننده یون سرشو خم کرد : مراقب همه چی هستم ، خیالتون راحت .
سولین ادای احترام کرد و از خونه بیرون رفت که راننده یون دنبالش رفت ، منشی کوان رو به هانی گفت : براش خیلی سخته .... تموم این تنها بوده اما حالا باید مثل بقیه رفتار کنه .
هانی به طرف اتاقش رفت : این طوری براش بهتره ، نمیتونم بذارم اتفاق دفعه ی پیش تکرار بشه .




ماشین جلوی دانشگاه متوقف شد ، سوبین سریع بیرون دوید و با سرعت از ماشین دور شد ، دوست نداشت کسی ببینه از ماشین به این گرونی پیاده شده : سوبین....
با صدای کای ایستاد و به سمت دوستش برگشت : من دیر کردم یا تو زود اومدی .
کای ابروهاش رو بالا انداخت : من زود اومدم ، بومگ....
ساکت شد و دست سوبین رو گرفت : بیخیال بیا بریم سر کلاس می‌خوام یک چیزی بهت بدم .
سر جاشون نشستن که کای از توی کیفش کارتی رو بیرون آورد و به سمت سوبین گرفت : این چیه ....
گونه های کای گل انداخته بود : خودت ببین .
سوبین کارت رو باز کرد : کارت دعوت مراسم ازدواج....
کای با خنده ای خجول سرشو تکون داد : اره .... برای خانواده ات فرستادیم اما من میخواستم واسه ی تو جدا باشه .
لبخندی بزرگ روی لب سوبین نشست ، سرشو بلند کرد و به کای چشم دوخت ، نگاش نشون میداد خوشحاله: اگه بخوای دوباره منو نادیده بگیری بازم غمگین میشم .
کای یک دفعه ای سوبین رو توی بغل گرفت : اصلا اتفاق نمیوفته .




دوران سرکشی Where stories live. Discover now