part 4

93 19 5
                                    

هیاهو توی خانواده زیاد بود و هیچ کس حتی خدمه به سوبین توجه نمیکردن و پسرک این روزا به شدت خوشحال بود از این بی توجهی .
چند روز پیش هانی ،هیون وو همراه سوک هون و هی وو به خونه ی جناب چوی رفته بودن و اونجا هانی تا جایی که تونسته راجع به قدرت هی وو گفته بود ،اینکه پسرش تاپ هونگ مین و تونسته خیلی سریع رایحه ی جفت خودش رو حس کنه .
جناب چوی نمیتونست مخالفت کنه چون هی وو جفت حقیقی پسرش بود و بوم هی هم واضح رایحه ی هی وو رو حس کرد ...پس همه چی خیلی سریع تموم شد و قرار شد یک مراسم بزرگ و باشکوه برای ازدواج بوم هی و هی وو برگزار بشه .
هیچی بهتر از این برای سوبین نبود که همه درگیر بودن و سوبین میتونست راحت بره خونه و از خونه بیاد بیرون ...با خیال راحت میتونست از آشپزخونه غذا برداره و بدون نگرانی غذاش رو بخوره .
تنها چیزی که شده بود دغدغه سوبین این بود که می‌تونه بره مراسم ازدواج برادر کای .
آخر ماه خیلی زود رسید ،از صبح خونه خیلی شلوغ بود اون قدری که سوبین حتی نمیتونست یک قدم از اتاقش بیرون بیاد ،موبایلش دوباره زنگ خورد ،تماس رو وصل کرد :میشه قبل از اینکه قاطی کنم بگی چرا جواب تماس مو نمی‌دی .
سوبین پوست گوشه ی لبش رو کند :ببخشین کای از صبح ذهنم خیلی درگیر بود برای همین متوجه نشدم زنگ زدی .
_چرا ذهنت درگیره .... چیزی شده .
سوبین روی تختش نشست: چیزی نشده ...دارم فکر میکنم چطوری میتونم از خونه بیام بیرون .
صدای دوستش رنگ تعجب داشت :مگه بیرون اومدن از خونه فکر کردن داره ...خب بیا بیرون دیگه .
سوبین از روی تخت بلند شد و لای در اتاقش رو یکم باز کرد ،خدمه مشغول آماده کردن خونه بودن :من نمیتونم به همین راحتی از خونه بیام بیرون ...بهم اجازه نمیدن ،برای همین باید یک راهی پیدا کنم .
_سوبین آدرس خونه تون رو برام بفرست میام دنبالت .
پسر در رو بست و مضطرب گفت :نه ...نه ...نیازی نیست خودم میام ...نزدیکی خونه تون که رسیدم بهت زنگ میزنم .
تماس رو قطع کرد و موبایل رو توی جیبش گذاشت :باید صبر کنم زمانی که هئونگ....
با دیدن عجله ی خدمه متوجه شد خبری شده : خانواده ی جناب چوی اومدن ...
ضربان قلب سوبین به خاطر ترس بالا رفت  سریع در اتاق رو بست و بهش تکیه داد :کسی منو ندیده ...کسی منو ندیده .


هی وو کنار سوک هون ایستاده بود و صورت گلگونش نشون از هیجانش داشت : خودتو جمع کن میخوای ابروی خانواده رو ببری تو تاپ اون پسری نباید این قدر خودتو مشتاق نشون بدی باید الان فقط قدرتت رو نشون بدی .
سر هی وو به سمت مادرش چرخید :اماه من ...
هانی با نگاهی ترسناک و پر از اقتدار به پسرش نگاه کرد :تو پسر منی باید قدرتت رو به رخ بکشی .
سر هی وو پایین افتاد :چشم اماه.
هانی جلو رفت که سوک هون دست برادرش رو گرفت : داری ازدواج می‌کنی بچه نباید ناراحت باشی .
نگاه هی وو بالا اومد :هئونگ به نظرت اماه بوم هی رو اذیت می‌کنه.
_جناب چوی ...بوم هی چقدر جذاب شدی .
سر هی وو بالا اومد ،صورت بوم هی مثل ستاره میدرخشید و به شدت جذاب و خواستنی شده بود ،ضربان قلب هی وو بالا رفته بود و لبخند بزرگی روی لبش نشسته بود و چشماش برق میزدن از دیدن بوم هی : اینم پسر کوچیک منه... چوی بومگیو .
پسر جوان مودبانه سر خم کرد و سرشو بالا آورد ،هانی از همون اول از چشمای بومگیو متوجه ی قدرت بالاش شد و خیلی خیلی خوشحال شد که این پسر جفت پسرش نیست ...واضح براش مسلم بود که بومگیو یکی از قدرتمندترین آلفایی که دیده :خیلی خوبه که جفت پسرم همچین برادری داره .
بومگیو یک تای ابروش رو بالا داد : بله خانم خیلی خوبه چون من خیلی خیلی رو هئونگم حساسم و به هیچ عنوان نمیتونم ناراحتیش رو ببینم .
سوک هون لب گزید از این جواب تندی که به مادرش داده شده بود ، مطمئن بود که مادرش اینو روی بوم هی تلافی می‌کنه :جناب کیم مهموناتون کی میرسن .
جناب چوی دست شو روی کمر پسر بزرگش گذاشت :خیلی زود میرسن جناب چوی .

دوران سرکشی Where stories live. Discover now