پارت 1

966 131 21
                                    


سخن نویسنده :

"منِ واقعی
با تصورت متفاوت است
اما درکم کن
حداقل برای فهمیدنم
تلاشت را بکن"

دوستان عزیزم سلام
با بیزینس من قراره با وانگ ییبویی اشنا بشیم که شیوه زندگی بهش تحمیل شده ، یاد گرفته خودشو با شرایط وفق بده و میدونه با هرکسی چجوری رفتار کنه. یه ادم باهوش و چند وجهیه و برای رسیدن به خواسته هاش پا پس نمیکشه.
با ورودش به زندگی جان قراره همه چیزو تغییر بده.
علامت + برای ییبو و علامت _ برای جان هست.

******************

جرعه ای از ویسکی ش نوشید.
_از تو نظر خواستم؟
متیو که گونه های قرمزش نشان از مستی زود هنگامش بود دستی در موهای قهوه ایش کشید.
متیو : خدای من. جان شیائو خیلی بی ادبی!
لیز : اون که منظوری نداشت.. فقط شوخی کرد. اگه نمیخوای ببریش خب میره خونه جوزف .
لیز دختری با موهایی قرمز و کوتاه بود. وقتی دید مرد اسیایی در جواب شوخی متیو درمورد بردن پسرک به خانه ش، به تندی رفتار کرد وارد بحث شد.
جان شانه ای بالا انداخت.
_فکر کردین برام مهمه اون توله سگ کجا بمونه؟
متیو : اونم مثل تو چینیه! دلت براش نمیسوزه؟
نگاه بی تفاوت جان به چشمان روشن متیو افتاد.
_انگار یادت رفته من شهروند امریکام؟
لیز : ولی جوزف گیه.. و ییبو هم دقیقا تایپ مورد علاقشه. نمیترسی اذیتش کنه؟
_اگه انقد براتون مهمه ببریدش خونه خودتون!
جان گفت و از کاناپه بلند شد و به سوی بار رفت. پشت بار نشست و سفارش یک کوکتل لایت داد. نگاهش در جمعیت چرخید و در فضای نیمه روشن پیست رقص به پسرک تازه وارد افتاد.

وانگ ییبو فقط بیست و سه سال داشت ولی از طرف شعبه شانگهای برای اموزش یک ماهه به واشنگتن فرستاده شده بود. جان مطمئن بود پسر مو قهوه ای که در حال رقص است و بدنش با انعطاف پیچ و تاب میخورد با پارتی بازی وارد شرکت شده!
در حالیکه جان درس خواند ، سختی کشید و مهاجرت کرد.
جوزف که از صبح تمام مدت به ییبو چسبیده بود بالاخره از پیست رقص خارج شد و خودش را در صندلی کناری جان انداخت. کم مانده بود به پشت روی زمین سقوط کند ولی با سرخوشی ناشی از مصرف ماریجوانا گفت.
جوزف : جاان عزیزم! این پسر جدیده رو دیدی؟ چقد خووشگله!

نگاه جان روی ییبو ماند که حالا سر میز مردی نشسته بود و از بطری الکل گران قیمتش مزه مزه میکرد. احتمالا متوجه نگاه کثیف او روی خودش نمیشد؛ برای زندگی در پایتخت امریکا معصوم بنظر می آمد.
جوزف : اصلا باهاش حرف زدی؟ خیلی تخسه.. ازش خوشم میاد. میگم..

در جایش تکانی خورد و به دوستش نزدیک شد. بوی عطر تیز گیاهی جوینتی که کشیده بود در مشام جان پیچید.
جوزف : میگم.. حالا که هر دو اسیایی هستین ، میشه برام جورش کنی؟
خودش را عقب کشید تا بو بیش از این در بینی ش نرود.
_اون فقط یه ماه اینجا می مونه. میصرفه انرژیتو براش هدر بدی؟

جوزف : احمقی یا کور؟ ندیدیش چقد جذابه ؟ وای کله ش اندازه کف دست منه! مثل یه بچه ست!
_پدوفیلی؟
جان بی اعتنا گفت و گلس در دستش را چرخاند. موهای زیتونی جوزف در پیشانی ش ریخته بود تا توانست از وجنات ییبو تعریف کرد و الکل نوشید.
چهل دقیقه بعد جان دوستان نیمه هوشیارش را در ماشین خودش نشاند. این ماه نوبت او بود که مست نکند و بقیه را به خانه هایشان برساند. پشت فرمان بی ام دبلیو نشست ولی فشار مثانه ش هشدار داد باید حتما به سرویس بهداشتی برود. رساندن دوستانش حداقل دوساعت طول میکشید.
_بچه ها تو ماشینم بالا نیارین من الان برمیگردم!
وقتی باشه ای از آنها شنید از ماشین خارج شد و به سرعت به توالت کلاب رفت. بعد از تخلیه خودش حس سبکی داشت و سرخوشانه به سمت خروجی راه افتاد.
+کمک!
صدای کمک خواستن مردانه ، آن هم به زبان چینی آنقدر بلند بود که جان بشنود.
_به من چه.
به خودش گفت و هنوز دوقدم دور نشده بود که دوباره صدا را شنید.
+کمکک!
به سمت صوت چرخید. پسری موقهوه ای که از قضا همکار جدیدش بود، بین مرد درشت هیکل و دیوار گیر افتاده و در حال تقلا بود.
+گاگا ! لطفاا..
شاید اگر نگاه ملتمسش به چشمان جان نمیخورد او تلاشی برای نجاتش نمیکرد.
نمیدانست تاثیر آن چشم هاست یا شنیدن کلمات به زبان مادری ش یا گاگا خطاب شدنش!
بهرحال با قدم هایی بلند جلو رفت و از پشت یقه مرد را گرفت و به کناری هلش داد. مچ ییبو را چنگ زد و پشت سرش پنهان کرد.
_گمشو اونور.
مرد مستانه خندید.
×تو.. تو چیکارشی؟ امشب قول داد مال من باشه!
جان به دروغ گفت.
_اون هنوز به سن قانونی نرسیده و مسته. میخوای خودتو درگیر همچین مسئله ای کنی؟
قطعا مرد امریکایی علاقه ای نداشت به جرم تجاوز به نوجوانی به زندان بیفتد یا جریمه ای سنگین دهد پس عقلش را جمع کرد و بعد تفکری گفت.
×اوکی اوکی ببرش. ولی اون یه بطری ودکا خورده. مجانی که نیست.. باید پولشو بدی.
جان لحظه ای مچ ییبو را رها کرد تا از کیف پولش پنج اسکناس صد دلاری به سینه مرد پرتاب کند. قطعا ییبو آنقدر ودکا نخورده و قطعا قیمتش پانصد دلار نشده با اینحال او هم مانند بیشتر غربی ها ترجیح میداد مسائل را با پول حل کند. قبل اینکه برود جملاتی شنید.
×داداشت به سن قانونی نرسیده خودت که رسیدی؟ خیلی خوشگلی! من فرداشبم همینجام..
جان جوابی نداد و با کشیدن بازوی ییبو از کلاب خارج شدند. میتوان گفت به این چیزها عادت کرده بود. جان قد بلند ، ورزیده ولی ظریف است و همیشه مردان و زنان مختلف در کلابها به او درخواست سکس می دادند و اصولا جان با دست و دلبازی قبول میکرد!

زیر چراغ کوچه ایستاد و به ییبو نگاه کرد. موهای بلندش حالا که سرش پایین بود تقریبا مانع نمایان شدن چهره اش میشد.
_منو ببین.
شاید نهایتا سه سانت از پسرک بلندتر بود. سر ییبو بالا آمد و چشمان پر از اشکش روی جان ثابت شد.
+گاگا.. ممنون..
گردن قرمزش که جای دندانهای مرد را روی خودش داشت روی اعصاب جان رژه میرفت.
_نمیفهمم چی میگی . انگلیسی صحبت کن.
قطعا میفهمید او چه میگوید ولی علاقه ای نداشت زبان کشوری را بشوند که از بیست سالگی ترکش کرده و در عین تنفر دلتنگش است.
ییبو با مستی به اطراف نگاه کرد و بازهم به چینی گفت.
+اینجا کجاست ؟ خیابون وایتان نیست؟
چند قدمی رفت و برگشت.
+گا.. اینجا روج بار نیست؟
اهی کشید و پسرک چینی گو! را به سمت ماشین خودش کشاند. در صندلی عقب کنار متیو هلش داد و بدون هیچ حرفی راه افتاد. ییبو با تکانهای ماشین و تاثیر الکل به خواب رفت. به ترتیب لیز، جوزف و متیو را جلوی خانه هایشان پیاده کرد ولی نمیدانست با این پسر چه کند.
قطعا راهی به جز بردن او به خانه خودش یا هتل نداشت.
_ارزش نداری پولامو بخاطر بردنت به هتل هدر بدم..
گفت و به سمت خانه خودش راند.
بعد پارک کردن ماشینش ، ییبو را روی کول انداخت و تا کاناپه اپارتمان حملش کرد. دوش سریعی گرفت و به سرعت روی تخت خوابش برد.

وقتی چشمانش را باز کرد دو تیله سیاه مشکی بالای سرش بودند.
_هوووی!
از ترس هویی گفت و سریع در جایش نشست. پسرک چشم مشکی لبخندی زد.
+صبح بخیر گا!
جان نگاهی به موهای نیمه خشک و البته پیراهن و شلواری که متعلق به خودش بود ولی حالا در تن او خودنمایی میکردند انداخت.
_ودفاک

the Businessman _ Yizhan Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz