پارت 22

338 74 19
                                    


سریع تعداد افراد را شمرد. ده مرد و زن کت و شلواری و یک مرد روی ویلچر.
+تو خونه من چیکار میکنین؟
ییبو غرید و تیشرت جان را به سینه ش پرت کرد. مرد خمیازه ای کشید و با اشاره ی ابرویش چند نفر نزدیکشان شدند. جان که تیشرتش را پوشیده بود سریع ییبو را پشت خود کشید و مشتهایش را برای مبارزه اماده کرد.
×شیائو جان تو هستی اره؟
مرد گفت و خندید. ییبو فریاد زد.
+به افرادت بگو برن عقب دایی! داری مثل خلافکارا رفتار میکنی نه مثل تاجرا.
مرد که حالا مشخص شد کیو شینجی ، دایی ییبو ، ست گفت.
×خودتم خیلی ادم ملایمی نیستی. بیا بشین.
ییبو اب دهانش را قورت داد. دایی ش همه چیز را دیده بود و دیگر نمیتوانست از زیرش دربرود. شانه ی جان را لمس کرد.
+تو برو خونه. من حلش میکنم.
قبل از اینکه صدای اعتراض جان بلند شود با اشاره ی کیو شینجی افرادش هر دو نفرشان را به سوی کاناپه هل دادند.
جان از نزدیک که نگاه کرد متوجه موهای کم پشت و پوست خاکستری رنگ شینجی شد. او قطعا بیماری های زیادی را پشت سر گذاشته بود. تصمیم گرفت فعلا صحبت نکند و در موقعیت مناسب وارد شود ولی رئیس کیو مستقیما با جان حرف زد.

×از عکسات خوش قیافه تری شیائوجان. انگار مواظب ییبوی ما هستی.
ییبو با خشم به دسته ی مبل مشت زد.
+بزار جان بره. طرف تو همیشه منم نه هیچکس دیگه .
کیو شینجی با اخمی نگاهش کرد.
×دهنتو ببند پسره کثیف . بابات راست میگفت خیلی نفرت انگیزی.
نگاه شینجی از ییبو برداشته نمیشد.
×مگه نگفتم میراثمو به یه گی نمیدم؟ بازم برای دیک مردا دم تکون میدی؟
+هیچ وقت نمیخواستی به من بدیشون کیو شینجی! فکر کردی انقدر احمقم که تا ابد دروغاتو باور کنم؟
×هاه اگه نمیخواستم بهت بدمش چرا باید وقتمو برای اموزشت هدر می دادم؟
+تو همه رو برای یه نفر دیگه گذاشتی. برای معشوقه ی مردت..
چشمان جان هم به اندازه ی چشمان شینجی گرد شد. مرد روی ویلچر غرید.
×چرت نگو.
ییبو خونسردانه بلند شد و چند قدم راه رفت.
+خیلی زودتر از اینا منتظرت بودم تا بیای سیف هوسم. چون اینجا خط قرمز منه. منتظر بودم تا از خطم رد شی و منم دیگه احترامو اینارو کنار بزارم.
دور ست مبل چرخید و گفت.
+من وصیت نامه تو خوندم. من انتقال مالکیت هات به وکیل احمقتو دیدم. اون وکیلت جو زانجین.. میدونی الان زیر کی ناله میکنه؟
کنار جان نشست و دستش را فشرد. دستانش یخ زده بود ولی لحنش تهدید امیز و محکم بود.
+از همجنسگرا بودن من سو استفاده کردی تا حرفاتو گوش کنم. چرا برای خودت ایراد نداره با کسی باشی که جای پسرته؟ فکر میکنی اگه این اخبارو نشر بدم چه اتفاقی برات میفته؟

بالاخره دایی ش به حرف امد.
×چرت و پرت گفتنات تموم شد؟ نمیدونم از کجا این چیزا رو..
+واستا..
موبایلش را دراورد و فیلمی پلی کرد . صفحه موبایلش را رو به دایی ش گرفت. زانجین برهنه در اغوش هایکوان بی پروایانه ناله میکرد. هایکوان از او میخواست اسمش را بگوید و زانجین تقریبا فریاد میزد: عاشقتم هایکوان!
مرد بیمار هنوز هم قرار نبود کوتاه بیاید هرچند پیشانی ش به وضوح از خشم سرخ شده بود.
×خب که چی؟
ییبو خندید.
+خدای من خیلی مقاومت میکنی دایی عزیزم.
کنارش ایستاد و چند عکس تند تند نشانش داد.
+فکر کنم چشمات هنوز خوب میبینه. این اسناد و املاکی که به اسم زانجین زدی. حدود پنجاه درصد داراییت الان مال اونه.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now