پارت 17

360 89 10
                                    


سیمکارتی که از لیچین گرفته بود در موبایلش انداخت و روشن کرد. نمیدانست او پاسخ خواهد داد یا نه.
بعد از چند بوق صدایی خشن گفت : بله؟
جان با یک انگشت اسپینر در دستش را چرخاند.
_سلام با اقای وانگ کار دارم.
×شماره شخصی ایشونو از کجا اوردید؟
_نباید اول سلام کنی یا بپرسی کیم؟
×پرسیدم شماره اقای وانگ رو از کجا اوردی؟ خبرنگاری یا پاپارازی ؟
_شیائو جان م..
صدای ضعیف ییبو از پشت خط امد : کیه؟
مرد گفت : میگه اسمش شیائو جان.
+جان گاا؟
این بار صدای ییبو واضح و بلند در گوشش پیچید.
_هوم
+اههه خودتی؟ حرف بزن!
جان خندید.
_اره خودمم. خوبی؟
+فاک فااک داشتم الان به زی لو میگفتم فردا برات سیمکارت بخرم!

_اهاا
+ببینم بجز من به کی زنگ زدی؟
_شیر حسود!
+بگووو
جان اسپینر را برای بار صدم چرخاند و درحالیکه به پشت در تخت دراز میکشید گفت.
_اولین نفر به تو.
اسپینر طلایی را بالای سرش گرفت و درحالیکه به چرخشش نگاه میکرد مدتی در سکوت گذشت. احتمالا هر دو به صدای نفس های یکدیگر گوش میکردند. بالاخره ییبو سکوت پشت خط را شکست.
+جان گا
_بله؟
+هنوزم نمیخوای اعتراف کنی؟
_نه..
+چرا؟
_چون قولتو عملی نکردی.. هنوز هیچی بهم نگفتی.
+بیا خونه م. ادرسو برات میفرستم.
صدای نامفهوم و هشدار آمیز مرد شنیده شد که ییبو در جوابش گفت : میریم سیف هوس. حواسمون هست.
+میای جان؟
_اگه بیام همه چیزو میگی؟
+هومم..
_ادرسو بفرست.

لباس خواب راه راه ابی و سفیدش را با لباسهایی کاملا مشکی عوض کرد. نیم ساعت بعد تا مسیری تاکسی گرفت. محله نسبتا تاریک بود و کوچه هایی تنگ داشت. بافت شهری چندان نو نبود و بوی سطل آشغالهای تخلیه نشده در بینی جان رفت.
حدود یازده شب تقریبا مردم به خانه هایشان رفته بودند ولی هنوز هم بدلیل وجود بارها و کلاب ها ، خیابانها پر از جوانهایی نیمه مست یا دنبال کوکایین بود.
باقی مسیر را از طریق مپ پیدا کرد و بلاخره به آپارتمانی چهار طبقه رسید. ظاهری چرک و مسی رنگ داشت. جان اسانسوری ندید پس از پله ها بالا رفت و به طبقه اخر رسید و در سمت راست را زد. چند ثانیه بعد در توسط مرد قدبلند و هیکلی باز شد.

همان بادیگارد که جان امروز فهمید نامش زی لو ست. چشمانی باریک و موهایی کوتاه مانند سربازان داشت از سر راه کنار رفت تا جان وارد شود. به محض ورود بوی قهوه در بینی ش رفت. ماسکش را دراورد و ییبو را دید که پشت اپن در حال ریختن قهوه ست.
با دیدن جان لبخندی زد.
+خوش اومدی . بشین..
دیوارهای خانه نارنجی کمرنگ و رطوبت گرفته بودند و ترکیبش با مبلمان و دکور قهوه ای ، فرمی کلاسیک به خانه داده بود. حتی گوشه ای زیر پنجره گرامافون اشرافی و ایستاده قرار داشت. جان بعد از دراوردن کتش روی کاناپه نشست و به ییبو خیره شد.
موهایش در پیشانی ش ریخته بود و بلوز خاکستری رنگ با طرحی از انیمه اتک ان تایتان به تن داشت. اندام لاغر و کشیده ش با قدم هایی کوتاه ، سینی به دست نزدیک شد و کنار جان جای گرفت.
+سونگ زی لو ، یه قهوه بخور.
زی لو از صندلی کنار در گفت : ممنون میل ندارم.
ییبو فنجان را چندبار فوت کرد و به دست جان داد.
_این موقع شب وقت الکله. مشروب نداری؟
+همینو بخور و غر نزن.
_خیلی وقته نخوردم.
+بعد من ؟
جان پوفی کرد و به مبل تکیه داد.
_افتخار میکنی یه چیزایی رو ازم گرفتی؟
+هاها یه جورایی..
وقتی مطمئن شد قهوه ش سرد شده جرعه ای نوشید و به جان نگاه کرد که هنوز در حال بازی با فنجانش است.
+نمیخوری؟
_نه فکر نکنم .. چیز دیگه ای نداری؟
فنجان را روی میز گذاشت.
اخمی بین ابروان ییبو دوید. مقداری قهوه در دهانش ریخت. سمت جان چرخید و با گذاشتن پاهایش دو طرفش، روی رانهای او نشست . با یک دست گونه هایش را فشرد جوری که لبهایش غنچه شد. لبهایش را به لبهای جان چسباند و قهوه ارام ارام در دهان جان ریخته میشد و جان هم به اجبار قورتش میداد.
کمر ییبو را لمس کرد و بوسه ای پر سروصدا و تلخ شکل گرفت. فقط چند بار مکیدن کافی بود که طعم قهوه با شیرینی همیشگی عوض شود. زبانش به نرمی در دهان ییبو چرخید و او سرش را عقب برد. کمی خمیده لبهایش را به گوش جان چسباند.

the Businessman _ Yizhan Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz