پارت 3

398 103 20
                                    


با دیدن جان دستی تکان داد.
+هی جان! بیا پیشمون برات یه صندلی نگه داشتم.
جان که دید او دیگر چینی صحبت نمیکند و جوری با دیگران خو گرفته انگار ده سال است مقیم امریکاست متعجب کنارش نشست. ییبو دوباره شروع به سخنرانی کرد.
+من با سه چهارتا از سرمایه گذاراش صحبت کردم . بهشون گفتم بزودی قراره ورشکست بشیم بهتره زودتر پولتونو خارج کنین! خلاصه.. راضی شدن و غیر حضوری تو بورس سهمشونو فروختن و من و داپنگ همشو خریدیم. تجارت کثیفه مگه نه؟
لیز در گوش جان گفت.
×این پسره چقد باهوشه...
تا وقتی ناهار تمام شد ییبو حرف میزد. عده ای تحسینش میکردند عده ای به شوخی هایش میخندیدند و جوزف هم از هر موقعیتی برای لاس زدن با او استفاده میکرد.
متیو ناگهان پرسید: راستی تو کجا می مونی ؟ هتلی ؟
تقریبا همه به شرکت برگشته بودند. به جز جان و سه دوستش و ییبو شخص دیگری پشت میز نبود. ییبو ته بستنی آب شده ش را سر کشید.
+اره وسایلم هتله. اگه جان اجازه بده من..
جان میان حرفش دوید.
_نمیشه. خوشم نمیاد هم خونه داشته باشم.

جوزف با خوشحالی گفت.
××میتونی خونه من بمونی.
ییبو نگاهی به جوزف انداخت.
+جدا؟ مرسییی!

*********************

لیز : چرا جوزف انلاین نمیشه؟
متیو : چرا بشه وقتی الان ییبو کنارشه؟
لیز : جوزف خیلی خشنه. اون پسره م لاغره.. معلوم نیست امشب چه بلایی سرش میاد.
جان به صفحه چت دوستانش نگاه میکرد و ناخن شستش را با استرسی که نمیدانست از کجا امده جوید. تایپ کرد.
_شماها زیادی فیلم نگاه میکنین.
لیز : اون کره ایه رو یادت نمیاد؟ قرار بود یه هفته بمونه پیشش. شب دوم جوزف یه جوری بفاکش داد که پسره میخواست ازش شکایت کنه!
_الیزابت همه چیو قاطی نکن. اون کره ایه کلا صد و شصت سانت قدش بود. ولی ییبو خیلی درازه! حتما مواظب خودش هست.
متیو : کسی شماره ییبو رو نداره بهش زنگ بزنیم؟
_تازه یه روزه اومده. بنظرت شماره داره احمق؟
لیز : از من گفتن بود بچه ها.. ساعت یازدهه. من دیگه میخوابم.
متیو در گروه جوزف را تگ کرد.
متیو : جوزففففف معلومه داره بهت خوش میگذره! لطفا باهاش ملایم باش ما خیلی ازش خوشمون اومده و همه نگرانشیم.
جان موبایلش را زیر بالشت سراند و به سقف خیره شد. زیر لب با خودش حرف زد.
_ییبو دوست پسر داپنگه. داپنگ یه مرده. پس ییبو گیه ؟ .. خب جوزفم که گیه.. یعنی امشب اونا..؟
با کف دست در پیشانی ش کوبید. حتما جوزف از کار اخراج خواهد شد! اهی کشید و با خودش گفت قطعا نگران ییبو نیست بلکه نگران دوستش است دلیل این استرس هم نمیتواند چیز دیگری باشد.

چهره ی بانمک او با چشمان درخشان و موهای قهوه ایش ظاهر شد. جوزف از پشت در اغوشش گرفت و ییبو تقلا کرد.
+گاگاا کمک!
جوزف او را به سمت اتاق کشاند و لباس را در تنش پاره کرد. دستبندهای چرمی دور مچ هایش بست. در اتاق بهم کوبیده شد و همچنان صدای داد و فریادهای ییبو می امد.

the Businessman _ Yizhan Where stories live. Discover now